.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#قسمت_پنجاهونهم🌸/#پاکت✉️
بعد با لحنی تند گفتم ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه تو پس فردا میخوای زن بگیری و..... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته. من فقط نگاهش میکردم یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می خندید؟ بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: شیخ باقر به شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول با مولا امیر المؤمنين نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم به آقایی به سر شانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکنی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است؟ هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: شیخ باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و می فرسته خیره شدم توی صورتش من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعاً توكل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉
#خــادم_الــشـهـیـد
🆔 @safiran_isAr
.
کتابپسرکفلافلفروش༆📕✦.
شهیدمحمدهادیذوالفقاری༆🌹✦.
#قسمت_پنجاهونهم🌸/#پاکت✉️
بعد با لحنی تند گفتم ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم. اما آدم باید برای کار و زندگی اش برنامه ریزی کنه تو پس فردا میخوای زن بگیری و..... هادی دوباره لبخند زد و گفت: آدم برای رضای خدا باید کار کنه، اوستا کریم هم هوای ما رو داره هر وقت احتیاج داشتیم برامون می فرسته. من فقط نگاهش میکردم یعنی اینکه حرفت را قبول ندارم. هادی هم مثل همیشه فقط می خندید؟ بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد. باور کنید هر زمان یاد این ماجرا می افتم حال و روز من عوض می شود. آن شب هادی گفت: شیخ باقر به شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم. آخر شب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم. اصلا هم حرفی درباره ی پول با مولا امیر المؤمنين نزدم. همین که به ضریح چسبیده بودم به آقایی به سر شانه ی من زد و گفت: آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده او را نمی شناختم. بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم. هادی مکنی کرد و ادامه داد: بعد از زیارت راهی منزل شدم. پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است؟ هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت: شیخ باقر، همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار می کنم. خدا هم هر وقت احتیاج داشته باشم برام میذاره تو پاکت و می فرسته خیره شدم توی صورتش من میخواستم او را نصیحت کنم، اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد. واقعاً توكل عجیبی داشت. او برای رضای خدا کار کرد. خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد. بعدها شنیدم که همه از این خصلت هادی تعریف می کردند. اینکه کارهایش را خالصانه برای خدا انجام میداد. یعنی برای حل مشکل مردم کار می کرد اما برای انجام کار پولی نمی گرفت.
#ادامه_دارد🦋همراهمون باشید😉