فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 سال عجیبی بود امسال؛
عیدهاش هم رنگ دلتنگی داشت.
❤️ اما دلمون خوش است که امام رضا فرمود: «بر شما باد به صبر و بردباری، چرا که گشایش بعد از ناامیدی فرا میرسد.»
🌸 یا علی بن موسی الرضا، امسال ولادت شما هم کمی متفاوت است؛ جای همه آنهایی که هر سال این ایام در جوار شما بودند و امسال به دوری و صبوری محکوم اند، خالی است. آقایی که رضای خدا در رضایت شماست، میشود از ما راضی شوی؟ از مایی که از همه حتی خودمان هم ناامید شده ایم.
🔆 میشود عیدی امسال ما را فرج و گشایش بعد از صبر و دیدن روی ماه پسرت مهدی قرار دهی؟
💐 ولادت آقامون #امام_رضا مبارک باد.
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۵۰ *═✧❁﷽❁✧═* چند روز بعد برگشت🚶♂ و گفت: «کار خوبی پید
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۱
*═✧❁﷽❁✧═*
فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و هوا بوی شکوفه و گل🌸 می داد. انگار خدا از آن بالا هر چه رنگ سبز داشت، ریخته بود روی زمین های قایش.
یک روز مشغول کارِ خانه بودم که موسی، برادر کوچک صمد، از توی کوچه فریاد🗣 زد.
ـ داداش صمد آمد!
نفهمیدم چه کار می کنم. پابرهنه👣، پله های بلند ایوان را دو تا یکی کردم. پارچه ای از روی بند رخت وسط حیاط برداشتم، روی سرم انداختم و دویدم توی کوچه. صمد آمده بود. می خندید😊 و به طرفم می دوید🏃♂دو تا ساک بزرگ هم دستش بود. وسط کوچه به هم رسیدیم. ایستادیم و چشم در چشم هم، به هم خیره👀 شدیم. چشمان صمد آب افتاده بود. من هم گریه ام😢 گرفت. یک دفعه زدیم زیر خنده. گریه و خنده قاتی شده بود.
یادمان رفته بود به هم سلام✋ بدهیم. شانه به شانه هم تا حیاط آمدیم. جلوی اتاقمان که رسیدیم، صمد یکی از ساک ها 💼را داد دستم. گفت: «این را برای تو آوردم. ببرش اتاق خودمان.»
اهل خانه که متوجه آمدن صمد شده بودند، به استقبالش آمدند. همه جمع شدند توی حیاط و بعد از سلام و احوال پرسی و دیده بوسی😘 رفتیم توی اتاق مادرشوهرم. صمد ساک را زمین گذاشت. همه دور هم نشستیم و از اوضاع و احوالش پرسیدیم.
سیمان کار شده بود و روی یک ساختمان 🏢نیمه کاره مشغول بود.
کمی که گذشت، ساک را باز کرد و سوغاتی هایی که برای پدر، مادر، خواهرها و برادرهایش آورده بود، بین آن ها تقسیم کرد👌
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
💫🌹💫🌹
#سوره مبارکه ی انعام آیه ۱۳۲
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
👈وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَمَا رَبُّكَ
بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ .
👈و برای هر یك (از انس و جن و مؤمن
و كافر و صالح و فاجر) مراتب و
درجاتی است از آنچه عمل كردهاند
(مراتبی از حیث خود عمل و كمال نفس
و منازل آخرت)، و پروردگار تو از آنچه
عمل میكنند غافل نیست
💫🌹💫🌹
#یابن الحسن♥️🖇
مے شـود عالـم پُـر از آوازهے آقـایـےاٺ
یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےات
مے شود تسلیم محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب
سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایی ات
#صبحت_بخیر_مولای_من🌤
#صبحتون_مهدوی🌸
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#محمد_صدیقی_راد
🌷🌷🌷🌷🌷
مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
👈« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید.
هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »👌
شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
محل دفن:شهیدآباد دزفول
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#امامزمان{عجل اللهتعالی فرجه الشریف}
گذشت جمعه ولی دعای ما نگرفت😔
دعـای ما نه بگو ادعای ما نگرفـت...!
#اللهمعجـللولیـڪالفـرج♥️
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۵۱ *═✧❁﷽❁✧═* فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
و شال گرفته تا بلوز👚 و شلوار و کفش و چتر🌂 کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده👀 بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم😍 تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت🙊 می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.»👌 خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک🎒 را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن🧥 خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای⁉️»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت💪 می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر👤 کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»✅
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید ☺️و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم
این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت 😍می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود👌
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه👀 کردم. انصافاً پارچه های شلواری 👖توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند😍»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙🌸🌙🌸
#سوره مبارکه ی انعام آیه ۱۵۱
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
👈قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا
تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَلَا
تَقْتُلُوٓا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ
وَإِيَّاهُمْ وَ....
👈بگو: بیایید آنچه را پروردگارتان بر
شما حرام كرده بخوانم، و آن اینكه
چیزی را شریك او قرار مدهید، و به پدر
و مادر نیكی كنید، و فرزندانتان را از
بیم فقر نكشید- ما شما و آنها را روزی
میدهیم- و.....
👌فرزندانتان را از بیم فقر نکشید.
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی من
#مهدویت_در_نگاه_اهل_سنت ٣۵
🔸 مهدی پسر کیست؟ (بررسی احادیث «اسم ابیه، اسم ابی»)
این نماز را از دست ندید
حتما #یکشنبه های ذی القعده بخونید
التماس دعا فرج و شهادت🌷🙏
#عبدالله_میثمی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈او را در زندان خیلی شکنجه کردند تا اینکه به#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شده و به زندان دیگری منتقل می شود.
او به پیروی از امام موسی کاظم (علیه السلام) زندان و شکنجه را برای #اسلام، به جان خرید اما سازش را نپذیرفت
می گفت: #امام_کاظم_(علیه السلام) برای همه ما می تواند #الگو باشد که اگر نیاز باشد باید برای اسلام چندین سال زندانی بکشد👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
✳ خانه را مرتب کن تا آقا بیاید...
📌 مرحوم #حاج_اسماعیل_دولابی دربارهی انتظار واقعی فرج، داستانی لطیف و آموزنده نقل کرده: « پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔻 یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
🔻یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
🔻یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔻اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
⚠ شرور که نیستی الحمدلله، گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
🙏 #خدایا_منجی_را_برسان