🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
❣ #سلام_امام_زمانم❣
💞صبحت بخیر ای #غزل ناب دفترم
🌱ای اولین سروده و ای شعر آخرم
💞صبحی که یاد #تو در آن شکفته شد
🌱گویا تلنگری زده بر صبح🌤 محشرم
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🖼 #طرح_مهدوی
⭕️ هر وقت خواستی گناه کنی، یک لحظه بایست
به نفست بگو اگه یک بار دیگه وسوسهام کنی
شکایتت رو به امام زمان میکنم.
💢 حالا اگر تونستی حرمت آقا رو بشکنی برو گناه کن.
👁 #تلنگر ؛ ویژه طرح #خودسازی چهل روزه ی #چشم_ها_را_باید_شست
#حاج_احمد_متوسلیان
🌷🌷🌷🌷🌷
👈با اسرائیل وارد جنگ خواهیم شد و عملیات مان را علیه آن ها شروع خواهیم کرد.
هرکس با ماست؛ بسم الله! هرکس با ما نیست، خداحافظ👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
سفیران رمضان
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۶۹ *═✧❁﷽❁✧═* از دستش کفری 😖شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا ر
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۷۰
*═✧❁﷽❁✧═*
صمد عاشق 😍آبگوشت بود
با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی
خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم.
گاهی نیمه شب به خانه می رسید🚶♂ با این حال در می زد.
می گفتم: «تو که کلید🔑 داری. چرا در می زنی؟!»
می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی😍»
می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی⁉️»
آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد👌 اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت☹️ هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست⁉️»
می گفتم: « فعلاً نه.»
خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف 🌨سنگینی باریده بود.
گفت: «شنبه صبح 🌄زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف🌨 ببارد و جاده ها بسته شود»
موقع رفتن پرسید: «قدم جان😍 خبری نیست؟!»
کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر😇 کردم شاید یک درد جزئی باشد.
به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت✋ حالا زود است.》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷