🔴استغفار راهی برای تقرب به امامزمان(عج)
📝یکی از اعمال و اذکاری که فراوان در ماه رجب نسبت به انجام آن توصیه شده، استغفار است.
👈گفتهاند و شنیدهایم یکی از علّتهای غیبت اماممان و محرومیت ما از زیارت ایشان، خود ما و گناهانمان است، لذا اگر گناه نکرده یا اثر آن را برطرف کنیم، میتوانیم به زیارت و دوستی آن حضرت امیدوار باشیم.
💥چنان که خدا میفرماید:
"قُلْ یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ"
📔 زمر، 53
👌یکی از راههایی که با آن میتوان به ظهور امام عصر امیدوار بود، استغفار به معنی دوری و پرهیز از گناهان است.
لذا اگر ما چشم، زبان و گوش را که از اسباب اصلی گناهان هستند، کنترل کنیم و در صورت گناه، استغفار کرده و از ارتکاب مجدد بپرهیزیم، میتوانیم به اثرگذاری انتظارهایمان در امر فرج امیدوار باشیم.
☄زمانی الهی العفو و استغفار فایده دارد که متوجه باشیم گناه ما را از خدا و امام زمان علیهالسلام دور کرده است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_نموداری
🌸سلوک امیرالمومنین علیه السّلام در دوران حکومت
🌸زهد امیرالمومنین علیه السّلام، سلوک شخصی او و عبادت او در دوران اقتدارش تا امروز نظیری نداشته است و نخواهد داشت.
#شهید_مسعود_شعر_بافچی
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🇹🇯
#زندگی_به_سبک_شهدا
یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
#خاطرهای به یاد شهید معزز مسعود شعربافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(علیهالسلام)
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود امام خامنهای با فرزندان شهدا
به حسینه امام به مراسم جشن تکلیف دختران دانشآموز
🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣1⃣
✅ فصل چهارم
... هر بار هم چیزی هدیه میآورد.
یک بار یک جفت گوشوارهی طلا برایم آورد.خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پول زیادی بابتش داده.یک بار هم یک ساعت مچی آورد.پدرم وقتی ساعت را دید، گفت:«دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعت گرانقیمتی است. اصل ژاپن است»
کمکم حرف عقد و عروسی پیش آمد. شبها بزرگترهای دو خانواده مینشستند و تصمیم میگرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛اما من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم.
یک شب خدیجه من را به خانهشان دعوت کرد.زنبرادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زنها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شبنشینی. موقع خواب یکی از زنبرادرهایم گفت:«قدم! برو رختخوابها را بیاور.»
رختخوابها توی اتاق تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نور ضعیف اتاق کناری کمی آن را روشن میکرد. وارد اتاق شدم و چادر شب را از روی رختخواب کنار زدم. حس کردم یک نفر توی اتاق است. میخواستم همانجا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم.با خودم فکر کردم:« حتماً خیالاتی شدهام.» چادر شب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم میخواست بایستد. گفتم:«کیه؟!» اتاق تاریک بود و هر چه میگشتم، چیزی نمیدیدم.
-منم. نترس، بگیر بنشین، میخواهم باهات حرف بزنم.
صمد بود.میخواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت:«باز میخواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»
اولین باری بود که عصبانیتش را میدیدم. گفتم:«تو را به خدا برو.خوب نیست. الان آبرویم میرود.»
میخواستم گریه کنم. گفت:«مگر چهکار کردهایم که آبرویمان برود.من که سرِ خود نیامدم. زنبرادرهایت میدانند. خدیجه خانم دعوتم کرده.آمدهام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزدهایم. من شدهام جن و تو بسماللّه.اما محال است قبل از اینکه حرفهایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم:الان برادرهایم میآیند.
خیلی محکم جواب داد:«اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را میدهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!»از خجالت داشتم میمردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر میکردم.توی آن تاریکی درست و حسابی نمیدیدمش.جواب ندادم.
دوباره پرسید:«قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟!اینکه نشد.هر وقت مرا میبینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
-وای!نه!نه به خدا.این چه حرفیه.من کسی را دوست ندارم.خندهاش گرفت. گفت:«ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم.اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دو طرفه باشد.من نمیخواهم از روی اجبار زن من بشوی. اگر دوستم نداری، بگو.باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید،همه چیز را تمام میکنم.»
همانطور سر پا ایستاده و تکیهام را به رختخوابها داده بودم. صمد روبهرویم بود. توی تاریکی محو میدیدمش. آهسته گفتم:«من هیچکسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت میکشم.»
نفسی کشید و گفت:«دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت:«میدانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، میخواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.گفت:«جان حاجآقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم:«بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت:«به همین زودی سربازیام تمام میشود. میخواهم کار کنم، زمین بخرم و خانهای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیهگاهم باشی.»بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف میزد و حرفهایش برایم تازگی داشت. همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچکس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیهگاهم باش.
من گوش میدادم و گاهی هم چیزی میگفتم. ساعتها برایم حرف زد؛از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته،از فرارهای من و دلتنگیهای خودش،از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من میآمده و همیشه با کمتوجهی من روبهرو میشده، اما یکدفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت:«مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست میگفت.خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده.زنبرادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک میدادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود.صمد آمد توی حیاط و از زنبرادرهایم تشکر کرد و گفت:«دست همهتان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده میروم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد،تا جلوی در با او رفتم.این اولین باری بود بدرقهاش میکردم.
🔰ادامه دارد.....🔰
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۷۶
《 بلی مَن اَوفی بِعهدهِ واتقی فانَّ اللهَ یُحبُّ المتقین》
#اهمیت_وارزش_امانتداری_و_
وفای_به_عهد
آری خداوند وفای به عهد و امانتداری را نشانه ی تقوا می داند و خداوند اهل تقوا را دوست دارد
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز شصت وهفتم
┄━━•●❥❈🌿🌸🌿❈❥●━━┄
📜 #نامه53 : نامه به مالک اشتر
2⃣1⃣ هشدارها
🔹سوّم- هشدار از منّت گذاری
🔻مبادا هرگز با خدمتهایی كه انجام دادی بر مردم منّت گذاری ، يا آنچه را انجام داده ای بزرگ بشماری، يا مردم را وعده ای داده سپس خلف وعده نمایی، منّت نهادن پاداش نيكوكاری را از بين می برد و كاری را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند و خلاف وعده عمل كردن خشم خدا و مردم را بر می انگيزاند كه خدای بزرگ فرمود: «دشمنی بزرگ نزد خدا آن كه بگوييد و عمل نكنيد»
🔹چهارم- هشدار از شتابزدگی
♦️مبادا هرگز در كاری كه وقت آن فرا نرسيده شتاب كنی يا كاری كه وقت آن رسيده سستی ورزی و يا در چيزی كه (حقيقت آن) روشن نيست ستيزه جویی نمایی و يا در كارهای واضح و آشكار كوتاهی كنی تلاش كن تا هر كاری را در جای خود و در زمان مخصوص به خود انجام دهی.
🔹پنجم- هشدار از امتياز خواهی
🔻مبادا هرگز در آنچه كه با مردم مساوی هستی امتيازی خواهی از اموری كه بر همه روشن است، غفلت كنی زيرا به هر حال نسبت به آن در برابر مردم مسؤولی و به زودی پرده از كارها يك سو رود و انتقام ستمديده را از تو باز می گيرند. باد غرورت، جوشش خشمت، تجاوز دستت، تندی زبانت را در اختيار خود گير و با پرهيز از شتابزدگی و فرو خوردن خشم خود را آرامش ده تا خشم فرو نشيند و اختيار نفس در دست تو باشد. و تو بر نفس مسلّط نخواهی شد مگر با ياد فراوان قيامت و بازگشت به سوی خدا. آنچه بر تو لازم است آن كه حكومتهای دادگستر پيشين، سنّتهای با ارزش گذشتگان، روشهای پسنديده رفتگان و آثار پيامبر (صلّی اللّه عليه و آله و سلّم) و واجباتی كه در كتاب خداست را همواره به ياد آوری و به آنچه ما عمل كرده ايم پيروی كنی و برای پيروی از فرامين اين عهد نامه ای كه برای تو نوشته ام و با آن حجّت را بر تو تمام كرده ام تلاش كن، زيرا اگر نفس سركشی كرد و بر تو چيره شد عذری نزد من نداشته باشی. از خداوند بزرگ، با رحمت گسترده و قدرت برترش در انجام تمام خواسته ها درخواست می كنيم كه به آنچه موجب خشنودی اوست ما و تو را موفّق فرمايد، كه نزد او و خلق او دارای عذری روشن باشيم، برخوردار از ستايش بندگان، يادگار نيك در شهرها، رسيدن به همه نعمتها و كرامتها بوده و اينكه پايان عمر من و تو را به شهادت و رستگاری ختم فرمايد كه همانا ما به سوی او باز می گرديم. با درود به پيامبر اسلام( صلّی اللّه عليه و آله و سلّم ) و اهل بيت پاكيزه و پاك او، درودی فراوان و پيوسته. با درود.
┄━━•●❥❈🌿🌸🌿❈❥●━━┄
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دوش دروقت سحر شمعدل افروختهام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحَمدُلِلّه ألَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتِمَسِّکینَ بِوِلایةِ مَولانا أمیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب و أولادَهُ المَعصومینَ علیهمالسَّلام
🎥 نماهنگ زیبای حب علی و آل علی
با نوای دلنشین سید رضای نریمانی
#میلاد_امام_علی ع مبارک
#روز_پدر
#ماه_رجب
@safiranzenabiyoon
📌 روح دین...
🔸 ولادت امیرالمومنین در کعبه، معنایی بس بزرگ دارد. افسوس که ما راز تولد امیرالمومنین در کعبه را هنوز نفهمیدهایم.
🔹 نفهمیدیم که کعبه، جسمِ دین است و امام، روح دین. بیت خدا را گرامی داشتیم و اهل بیت پیامبرش را فراموش کردیم.
برای همین است که امام زمان، آواره و تنهاست.
📎 #تلنگر ؛ ویژه ولادت #امام_علی علیهالسلام
📌 فقدان پدر...
▪️ عید ولادت مولاست، ولی دلم گرفته است.
اولین سالیست که پدر را کنارم ندارم.
فقدان پدر، حفرهای در زندگیام ایجاد کرده است که هیچچیز جایش را پر نمیکند...
🔅 به راستی اگر برای پدر معنویام همینقدر دلتنگ باشم و اینگونه جای خالیاش را احساس کنم، قطعاً برای آمدنش منتظر واقعی میشوم.
📝 #دلنوشته_مهدوی ؛ ویژه روز پدر
📌 قصهٔ آمدنش عجیب شیرین است!...
🔹 امروز علی میآید... میآید تا شرف و مردانگی را معنا کند. میآید تا خنده بر لبان محمد صلی الله علیه و آله مهمان شود و خدا به خلقت خویش، آفرین گوید…
🔸 میآید تا سرچشمه هدایت، ولایت و سعادت انسان در زمین شکل بگیرد. تا عدالت بیاید، مهر و محبت بیاید و مظلومان تاریخ جانی تازه بگیرند. قصهٔ آمدنش عجیب شیرین است! اشک یتیمان و مظلومان از شوق دیدنش میریزد و اسلام نفسی آسوده میکشد.
🔹 مگر میشود علی و عدالتش باشند و یتیم و گرسنهای باقی بماند؟ مگر میشود علی و ذوالفقارش باشند و دل رسول خدا آرام نباشد؟
مگر میشود علی و فاطمه باشند و جهان، زیبایی دیگری جستجو کند؟ مگر میشود علی و فرزندانش باشند و زمین برای زنده ماندن، دلیل و برهان طلب کند؟
🔸 آری، انگار علی که باشد، زمین و زمان همه چیز دارند و هیچ نمیخواهند... و امروز علی دیگری میخواهند تا دوباره بینیاز شوند از هرچه که نیست. بارالها! تو را به رجب که از قشنگترین ماههاست و تو را به کعبه، محل تولد محبوبترین مخلوقت قسم، در فرج پدرمان تعجیل بفرما…
📝 #دلنوشته_مهدوی ویژه ولادت #امام_علی علیهالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محمد_مرادی
🌷🌷🌷🌷🌷
#از_شهداء
برای
#دوست_داران_شهدا
🍃گزیده وصیت نامه شهید مدافع حرم محمد مرادی🌷
🌼 اگر می خواهیم این امنیت و ثبات بر قرار باشد باید گوش به فرمان ولی فقیه خود امام خامنه ای (مدظله) باشیم و با تمام وجود از او حمایت کنیم و با تمام توان در مقابل استکبار جهانی مخصوصا آمریکا و اسراییل بایستیم، زیر بار ظلم و ستم آنها نرویم.
🌸ما شیعه هستیم غیرت داریم، نباید اجازه دهیم هرگز کشورمان بازیچه دست آنها قرار بگیرد مکتب ما مکتب حسین (علیهالسلام) است.👌
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷
صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣1⃣
✅ فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه میرسد، عروسیها هم رونق میگیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا میزنند و دنبال کار خیر جوانها میروند.
دوازدهم آذر ماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبهی عقد به دمق برویم. آنوقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانهی ما آمدند. چادر سر کردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقهام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوشرویی بود. شناسنامهی من و صمد را گرفت. کمی سربهسر صمد گذاشت و گفت: « برو خدا را شکر کن شناسنامهی عروس خانم عکسدار نیست و من نمیتوانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز. »
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامهی بدون عکس خطبهی عقد را جاری نمیکند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشتهایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینیبوس شدیم و رفتیم همدان. عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: « بهتر است اول برویم عکس بگیریم. »
همدان میدان بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایهای سنگی، مجسمهی شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دورهگردی توی میدان عکس میگرفت. پدر صمد گفت: « بهتر است همینجا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایهدارش ایستاد. پارچهی سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن. »
من نشستم و صاف و بیحرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچهی سیاه بیرون آمد و گفت: « نیم ساعت دیگر عکس حاضر میشود. » کمی توی میدان گشتیم تا عکسها آماده شد. پدر صمد عکسها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: « حاجآقا! یعنی من این شکلیام؟! »
پدرم اخم کرد و گفت: « آقا چرا اینطوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست. »
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را میشمرد؛ اما پدر صمد گفت: « خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد. » عکسها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانهی دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. صبح زود پدرم رفت و شناسنامهام را عکسدار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامههایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: « خانم قدمخیر محمدیکنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام اللّه مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای... » بقیهی جملهی عاقد را نشنیدم. دلم شور میزد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لبهایش نشسته بود. سرش را چندبار به علامت تأیید تکان داد. گفتم: « با اجازهی پدرم، بله. »
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم. به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم میداد، انگشت میزدم. اما صمد امضا میکرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس میکردم جیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا میکند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمیشدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوهخانهای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف میرفت و میآمد کنار میز میایستاد و میگفت: « چیزی کم و کسر ندارید. »
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: « چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم. »
دیزیها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چارهای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزهای بود. بعد از ناهار سوار مینیبوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: « حاجآقا من میخواهم پیش شما بنشینم. »
🔰ادامه دارد.....🔰
أللهم أخرِج حُبَّ الدّنیا من قلوبِنا
و زِد فی قلوبِنا مَحَبَّةَ أمیرِالمؤمنین علیهالسلام💚
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_آل عمران_آیه_۹۲
《لَن تالوا البِرِّ حتَّی تُنفقوا ممّا تُحبونَ و ما تُنفقوا من شیءِِ فانَّ اللهِ بهِ علیمِِ》
#راه_رسیدن_به_مقام_والای_ابرار
هرگز به حقیقت نیکو کاری که آن کمال ایمان است, نمی رسید مگر از آنچه دوست می دارید ( از جان و مال در راه خدا)انفاق کنید
وآنچه انفاق می کنید خداوند از آن باخبر است و به آن پاداش خواهد داد.