🌸پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله :
هر کس در #آغاز_جوانی (یعنی زمان نوجوانی و اوایل بلوغ) #ازدواج کند، شیطانی که مأمورِ [به گناه کشاندن و منحرف کردن] اوست فریاد میزند: ای وای، او دو سوم دینش را از دسترس من حفظ کرد و یک سوم دیگر را هم میتواند با تقوا حفظ کند.
📗وسائل الشیعه ج۲۰ ص۱۸
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: « بچه به دنیا آمده؟! »
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمیدهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! »
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)! قدم، قدم! منم صمد! »
یکدفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! »
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا اینطوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! »
گفتم: « داشتم برفها را پارو میکردم، نمیدانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم. »
پرسیدم: « ساعت چند است؟! »
گفت: « ده صبح. »
💥 نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواباند. باورم نمیشد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چهکار کردی با خودت؟! میخواهی خودکشی کنی؟! »
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بیحس بود.
پرسید: « چیزی خوردهای؟! »
گفتم: « نه، نان نداریم. »
گفت: « الان میروم میخرم. »
گفتم: « نه، نمیخواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُلگز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. »
💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف میزد و دعا میخواند. میگفت: « یا حضرت زهرا(س)! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)! زنم را از تو میخواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. »
گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. »
گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. »
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بیحسی دستها و پاها و بعد خوابآلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان! چشمهایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! »
💥 نیمههای همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. میخندید و میگفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. »
مادر و خواهرها و جاریهایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را میبوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. »
💥 چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! »
خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. »
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. »
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسهای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، اینبار خوشقول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا میآمد، اینبار هم بدقول میشدم. »
💥 کاسهی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. »
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی میخواهی بروی؟! »
گفت: « مجبورم. تلفن زدهاند. باید بروم. »
گفتم: « نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد اینبار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. »
خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! »
گفتم: « صمد! جانِ من بمان. »
گفت: « قولت یادت رفته. دفعهی قبل چی گفتی؟! »
گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً اینبار یک هفتهای بمان. »
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: « نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همینطوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. »
التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان. »
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 سرش را انداخت پایین و باز کوکهای لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنههای جنگ را نشان میداد؛ خانههای ویرانشده، زنها و بچههای آواره. سمیه از خواب بیدار شد. گریه کرد. صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم.
سمیه که شروع کرد به شیر خوردن، صمد زل زد به سمیه و یکدفعه دیدم همینطور اشکهایش سرازیر شد روی صورتش.
گفتم: « پس چی شد...؟! »
سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: « آن اوایل جنگ، یک وقت دیدم صدای گریهی بچهای میآید. چند نفری همه جا را گشتیم تا به خانهی مخروبهای رسیدیم. بمب ویرانش کرده بود.
صدای بچه از آن خانه میآمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچهی قنداقهاش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که به شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینهی مادرش مک میزد. اما چون شیری نمیآمد، گریه میکرد. »
💥 از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: « حالا ببین تو چه آسوده بچهات را شیر میدهی. باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. »
گفتم: « خدا را شکر که تو پیش منی. سایهات بالای سر من و بچههاست. »
کاسهی انار را گرفت دستش و قاشققاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: « قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا(س). الهی اجرت با امام حسین(ع). کاری که تو میکنی، از جنگیدن من سختتر است. میدانم. حلالم کن. »
💥 هنوز انارها توی دهانم بود که صدای بوق ماشینی از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباسهایش را پوشید، گفت: « دنبال من آمدهاند، باید بروم. »
انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری میکردم، پایین نمیرفت. آمد پیشانیام را بوسید و گفت: « زود برمیگردم. نگران نباش. »
💥 صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنهاش بود. باید شیرش میدادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم، سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را میدیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم، پنجونیم بود. بلند شدم، وضو گرفتم که دوباره صدای گریهی سمیه بلند شد. بغلش کردم و شیرش دادم. مهدی کنارم خوابیده بود و خدیجه و معصومه هم کمی آنطرفتر کنار هم خوابیده بودند. دلم برایشان سوخت. چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
💥 طفلیها بچههای خوب و ساکتی بودند. از صبح تا شب توی خانه بوند. بازی و سرگرمیشان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند. بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روزها و شبها را اینطور میگذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچهها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان، چیزی برایشان بخرم، بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چهکار میکردم. بچهی چهل روزه را که نمیشد توی این سرما بیرون برد.
💥 سمیه به سینهام مک میزد و با ولع شیر میخورد. دستی روی سرش کشیدم و گفتم: « طفلک معصوم من، چقدر گرسنهای. » صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینهام را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم. سمیه زد زیر گریه. با ترس و لرز و بیسر و صدا رفتم توی راهپله.
گفتم: « کیه... کیه؟! »
صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریهاش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم: « کیه؟! »
💥 کسی داشت کلید را توی قفل میچرخاند. صمد بود، گفت: « منم. باز کن. »
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت: « پس چهکار کردهای؟! چرا در باز نمیشود. »
چشمش که به میز افتاد، گفت: « ای ترسو! »دستش را دراز کرد طرفم و گفت: « سلام. خوبی؟! » صورتش را آورد نزدیک که یکدفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر و صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم...
🔰ادامه دارد...🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_ابراهیم_همت
🌷🌷🌷🌷🌷
#ڪلام_شـهید
میانبر رسیدن به خدا نیت است
ڪـــار خاصی لازم نیست بڪنیم!
ڪافی است ڪارهای روزمرهمان
را به خاطر خدا انجام دهیم اگر تو
این ڪار زرنگــ باشی شڪ نڪن
شـــهید بعـــدی تویی ..!
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🍃مهدی باوری🍃
🌟«مهدی باوری» یک شعار یا عقیدۀ صرف نیست و به ایمان و عمل صالح با هم و در کنار هم نیاز دارد.
🌟قرآن می فرماید: «وَ الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ أُولئِكَ أَصْحابُ الْجَنَّةِ هُمْ فیها خالِدُون»
🌟از مصادیق ایمان آن است که اعتقاد داشته باشی امام عصر علیه السلام دوازدهمین پیشوای مومنین است و همواره در انتظار ظهور به سر می برند.
🌟و از مصادیق عمل صالح آن است که بدانی مومنین، بسیار به ازدواج و تشکیل خانواده سفارش شده اند.
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
🔴عزرائیل چگونه جان میگیرد؟
مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت
✅حضرت سليمان ديد از شدّت ترس رويش زرد و لبانش كبود گشته، سؤال كرد: ای مرد مؤمن! چرا چنين شدی؟ سبب ترس تو چيست؟ مرد گفت: عزرائيل بر من از روی كينه و غضب نظری كرده و مرا چنانكه می بينی دچار دهشت ساخته است.
✅حضرت سليمان فرمود: حالا بگو حاجتت چيست؟ عرض كرد: يا نبیّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائيد مرا از اينجا به هندوستان ببرد، شايد در آنجا از چنگ عزرائيل رهائی يابم!
حضرت سليمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت كشور هندوستان ببرد.
✅روز ديگر كه حضرت سليمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائيل برای ديدار آمده بود گفت: ای عزرائيل برای چه سببی در بندۀ مؤمن از روی كينه و غضب نظر كردی تا آن مرد مسكين، وحشت زده دست از خانه و لانۀ خود كشيده و به ديار غربت فراری شد؟
✅عزرائيل عرض كرد: من از روی غضب به او نگاه نكردم؛ او چنين گمان بدی دربارۀ من برد. داستان از اين قرار است كه حضرت ربّ ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض كنم. قريب به آن ساعت او را اينجا يافتم، و در يك دنيا از تعجّب و شگفت فرو رفتم و حيران و سرگردان شدم؛ او از اين حالت حيرت من ترسيد و چنين فهميد كه من بر او نظر سوئی دارم در حاليكه چنين نبود، اضطراب از ناحيۀ خود من بود. باری با خود می گفتم اگر او صدپر داشته باشد در اين زمان كوتاه نمی تواند به هندوستان برود، من چگونه اين مأموريّت خدا را انجام دهم؟
✅ليكن با خود گفتم من بسراغ مأموريّت خود می روم، بر عهدۀ من چيز دگری نيست. به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا يافتم و جانش را قبض كردم.
📚معاد شناسی، جلد اول، علامه طهرانی.
.دفتر اوّل «مثنوي» طبع ميرخاني، ص 26
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_مائده_آیه_۱۱۹
بهشت برای راستگویان و صاحبان اعمال صالح است.
امروز روزی است که راستگویان به آنها سود می بخشد
برای آنها باغهایی از بهشت است که زیر درختان آن نهرها جاری است و جاودانه وبرای همیشه در آن خواهند ماند.
هم خداوند از آنها راضی است وهم آنها از خداوند راضی و خشنودند
واین رستگاری بزرگی محسوب می شود
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز صد و یکم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه235 : هنگام غسل دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) فرمود :
🔻پدر و مادرم فدای تو ای رسول خدا! با مرگ تو رشته ای بريد كه در مرگ ديگران نبريد، با مرگ تو رشته پيامبری و فرود آمدن پيام و اخبار آسمانی گسست، مصيبت تو ديگر مصيبت ديدگان را به شكيبایی واداشت و همه را در مصيبت تو يكسان عزادار كرد، اگر به شكيبایی امر نمی كردی و از بی تابی نهی نمی فرمودی، آنقدر اشك می ريختم تا اشكهایم تمام شود و اين درد جانكاه هميشه در من می ماند و اندوهم جاودانه می شد كه همه اينها در مصيبت تو ناچيز است. چه بايد كرد كه زندگی را دوباره نمی توان باز گرداند و مرگ را نمی شود مانع شد، پدر و مادرم فدای تو، ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و در خاطر خود نگه دار.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه234 : ذعلب یمانی از احمد بن قتبیه، از عبدالله بن یزید، از مالک بن دحیحه نقل کرد که در حضور امام (علیه السلام) از علت تفاوتهای میان مردم پرسیدند امام (علیه السلام) فرمود:
🔹علل تفاوتها ميان انسانها
🔻علت تفاوت های ميان مردم، گوناگونی سرشت آنان است؛ زيرا آدميان در آغاز تركيبی از خاك شور و شيرين، سخت و نرم بودند، پس آنان به ميزان نزديك بودن خاكشان با هم نزديك و به اندازه دوری آن از هم دور و متفاوتند يكی زيباروی و كم خرد، ديگری بلندقامت و كم همّت، يكی زشت روی و نيكوكار، ديگری كوتاه قامت و خوش فكر، يكی پاك سرشت و بداخلاق، ديگری خوش قلب و آشفته عقل و آن ديگر سخنوری دل آگاه است.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه233 : هنگامی که "جعده بن حریره" خواهر زاده امام (علیه السلام) نتوانست در حضور آن حضرت سخن بگوید، فرمود:
1⃣ فصاحت و بلاغت اهل بيت(علیهم السلام)
🔻آگاه باشيد همانا زبان پاره ای از وجود انسان است، اگر آمادگی نداشته نباشد سخن نمی گويد و به هنگام آمادگی، گفتار او را مهلت نمی دهد. همانا ما اميران سخن می باشيم، درخت سخن در ما ريشه دوانده و شاخه های آن بر ما سايه افكنده است.
2⃣ علل سقوط جامعه انسانی
🔻 خدا شما را رحمت كند، بدانيد كه همانا شما در روزگاری هستيد كه گوينده حق اندك و زبان از راستگویی عاجز و حق طلبان بی ارزشند، مردم گرفتار گناه و به سازشكاری هم داستانند، جوانشان بداخلاق و پيرانشان گناهكار و عالمشان دورو و نزديكشان سودجويند، نه خردسالانشان بزرگان را احترام می کنند و نه توانگرانشان دست مستمندان را می گيرند.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه232 : عبدالله بن زمعه از یاران امام بود و درخواست مالی داشت، در جوابش فرمود:
🔹 احتياط در مصرف بيت المال
🔻اين اموال كه می بينی نه مال من و نه از آن توست، غنيمتی گردآمده از مسلمانان است كه با شمشيرهای خود به دست آوردند، اگر تو در جهاد همراهشان بودی، سهمی چونان سهم آنان داشتی وگرنه دسترنج آنان خوراك ديگران نخواهد بود.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فایدهی امام غایب چیه؟
حجت الاسلام عالی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🌹 ۱۳ راهکار انس کودکان با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#تربیت_دینی_فرزند
4_6050975317898559924.pdf
1.25M
نقشه PDF کل جادههای کشور، با ذکر فواصل
با كيفيت عالى و حجم عالی
قابل استفاده برای سفرهای نوروزی 👌
🇮🇷 #اینجا_ایران_است
#صعود_چهل_ساله
#ایران_ما
ما را به دوستان خود معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/sedaye_balochestan
با ما بروز باشید ⏰
دعای سلامتی آقا امام زمان (عج.mp3
421.7K
ﺩﻋﺎﻱ سلامتی امام زمان(عج)
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ و َعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً و َناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً و َتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
براي تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد ، كه فرج من فرج شما نيز هست .
#امام_زمان (عج)
#نیمه_شعبان
#عید_امد
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
#شهید_احمد_امینی
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اعترافات عاملان مسمومیت دانشآموزان در #لارستان
🔹پدر و دختری که گازهای سمی را داخل مدارس میانداختند و از دانشآموزان بدحال فیلم میگرفتند.
#مردم_هوشیار_باشید
#صعود_چهل_ساله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/girl_313
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد بالا میرفتند. صمد همانطور که بچهها را میبوسید به من نگاه میکرد، میگفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! »
خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! »
💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آوردهام. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟! »
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « میخواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرماندهها میتوانند خانوادههایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. »
💥 بچهها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشهی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا میتوانی برای بچهها لباس بردار. »
گفتم: « اقلاً بگذار رختخوابها را جمع کنم. صبحانهی بچهها را بدهم. »
گفت: « صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. »
💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچهها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. »
پتویی دور سمیه پیچیدم. دیماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانهی گُلگز خانم و با همسایهی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانهی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گلگز خانم گوشهی پرده را کنار زده و نگاهمان میکند و با خوشحالی برایمان دست تکان میدهد.
💥 ماشین که حرکت کرد، بچهها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلیها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی میکرد، گاهی مهدی را روی پایش مینشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم میشد و سربهسر خدیجه میگذاشت و موهایش را توی صورتش پخش میکرد و صدایش را درمیآورد.
💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوهخانهی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانهی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانهام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشینهای بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور میکردند؛ کامیونهای کمکهای مردمی با پرچم ایران. پرچمها توی باد به شدت تکان میخوردند. صمد که برگشت، یک لقمهی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور »
💥 بچهها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با آنها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد. به جاده نگاه میکردم. کوههای پربرف، ماشینهای نظامی، قهوهخانهها، درختهای لخت و جادهای که هر چه جلو میرفتیم، تمام نمیشد.
💥 ماشین توی دستانداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشینهای نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت میکردند، توی شانههای خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود.
💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز میداد و جلو میرفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. »
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته میشوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر میخوانی؟!»
گفت: «راست میگویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته میشوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤالهای جورواجور و رودهدرازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
💥همان طور که به جاده نگاه میکرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش میشد باز بخوابی.میدانم خیلی خسته میشوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،میدانم چهکار کنم. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه میکرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچهها خواباند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...🔰
🔸 امام علی علیه السلام:
به راستى که خداى سبحان اراده کرده که روزی بندگان مومنش را تنها از راهی قرار بدهد که به هیچ وجه گمان آن را نداشتند.
📚 غررالحکم/ج1/ح ٣5٧٩
✍🏼 کسی که بندگی نماید و از نافرمانی خداوند پرهیز کند، خداوند نیز او را رها نمی کند.
به قول شاعر:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود، روش بنده پروری داند.
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_انعام_آیه_۱۵
#احساس_مسئولیت_پیامبر_صلی الله علیه وآله وسلم
قُل اِنی اَخافُ اِن عَصیتُ رَبی عَذابَ یومِِ عَظیمِِ
ای پیامبر بگو من نیز اگر از دستورات پروردگارم منحرف شوم
و راه سازشکاری با مشرکان را بپیمایم وعصیان و نافرمانی او راکنم , از مجازات آن روز بزرگ قیامت می ترسم