eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴عزرائیل چگونه جان میگیرد؟ مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت ✅حضرت‌ سليمان‌ ديد از شدّت‌ ترس‌ رويش‌ زرد و لبانش‌ كبود گشته‌، سؤال‌ كرد: ای‌ مرد مؤمن‌! چرا چنين‌ شدی؟ سبب‌ ترس‌ تو چيست؟ مرد گفت‌: عزرائيل‌ بر من‌ از روی‌ كينه‌ و غضب‌ نظری‌ كرده‌ و مرا چنانكه‌ می ‌بينی دچار دهشت‌ ساخته‌ است‌. ✅حضرت‌ سليمان‌ فرمود: حالا بگو حاجتت‌ چيست‌؟ عرض‌ كرد: يا نبیّ الله‌! باد در فرمان‌ شماست‌؛ به‌ او امر فرمائيد مرا از اينجا به‌ هندوستان‌ ببرد، شايد در آنجا از چنگ‌ عزرائيل‌ رهائی‌ يابم‌! حضرت‌ سليمان‌ به‌ باد امر فرمود تا او را شتابان‌ بسمت‌ كشور هندوستان‌ ببرد. ✅روز ديگر كه‌ حضرت‌ سليمان‌ در مجلس‌ ملاقات‌ نشست‌ و عزرائيل‌ برای‌ ديدار آمده‌ بود گفت‌: ای عزرائيل‌ برای‌ چه‌ سببی‌ در بندۀ مؤمن‌ از روی كينه‌ و غضب‌ نظر كردی‌ تا آن‌ مرد مسكين‌، وحشت‌ زده‌ دست‌ از خانه‌ و لانۀ خود كشيده‌ و به‌ ديار غربت‌ فراری‌ شد؟ ✅عزرائيل‌ عرض‌ كرد: من‌ از روی‌ غضب‌ به‌ او نگاه‌ نكردم‌؛ او چنين‌ گمان‌ بدی‌ دربارۀ من‌ برد. داستان‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ حضرت‌ ربّ ذوالجلال‌ به‌ من‌ امر فرمود تا در فلان‌ ساعت‌ جان‌ او را در هندوستان‌ قبض‌ كنم‌. قريب‌ به‌ آن‌ ساعت‌ او را اينجا يافتم‌، و در يك‌ دنيا از تعجّب‌ و شگفت‌ فرو رفتم‌ و حيران‌ و سرگردان‌ شدم‌؛ او از اين‌ حالت‌ حيرت‌ من‌ ترسيد و چنين‌ فهميد كه‌ من‌ بر او نظر سوئی‌ دارم‌ در حاليكه‌ چنين‌ نبود، اضطراب‌ از ناحيۀ خود من‌ بود. باری‌ با خود می ‌گفتم‌ اگر او صدپر داشته‌ باشد در اين‌ زمان‌ كوتاه‌ نمی ‌تواند به‌ هندوستان‌ برود، من‌ چگونه‌ اين‌ مأموريّت‌ خدا را انجام‌ دهم‌؟ ✅ليكن‌ با خود گفتم‌ من‌ بسراغ‌ مأموريّت‌ خود می ‌روم‌، بر عهدۀ من‌ چيز دگری‌ نيست‌. به‌ امر حقّ به‌ هندوستان‌ رفتم‌ ناگهان‌ آن‌ مرد را در آنجا يافتم‌ و جانش‌ را قبض‌ كردم‌. 📚معاد شناسی، جلد اول، علامه طهرانی. .دفتر اوّل‌ «مثنوي‌» طبع‌ ميرخاني‌، ص‌ 26
بسم الله الرحمن الرحیم بهشت برای راستگویان و صاحبان اعمال صالح است. امروز روزی است که راستگویان به آنها سود می بخشد برای آنها باغهایی از بهشت است که زیر درختان آن نهرها جاری است و جاودانه وبرای همیشه در آن خواهند ماند. هم خداوند از آنها راضی است وهم آنها از خداوند راضی و خشنودند واین رستگاری بزرگی محسوب می شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️اَلسَّلاَمُ عَلَي شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِالتَّمَامِ ☀️سلام بر آفتاب تاريكي، و ماه تمام 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) 🌷سلام امام زمانم🌷 سلام بر تو ای فرزند ماه‌های روشنی‌ بخش سلام بر تو و بر روزی که شب‌تیره چشمهای ما، به خورشید روی‌تو روشن می‌گردد. 🌷☀️🌷
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز.سهم روز صد و یکم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : هنگام غسل دادن پيامبر (صلی الله علیه و آله وسلم ) فرمود : 🔻پدر و مادرم فدای تو ای رسول خدا! با مرگ تو رشته ای بريد كه در مرگ ديگران نبريد، با مرگ تو رشته پيامبری و فرود آمدن پيام و اخبار آسمانی گسست، مصيبت تو ديگر مصيبت ديدگان را به شكيبایی واداشت و همه را در مصيبت تو يكسان عزادار كرد، اگر به شكيبایی امر نمی كردی و از بی تابی نهی نمی فرمودی، آنقدر اشك می ريختم تا اشكهایم تمام شود و اين درد جانكاه هميشه در من می ماند و اندوهم جاودانه می شد كه همه اينها در مصيبت تو ناچيز است. چه بايد كرد كه زندگی را دوباره نمی توان باز گرداند و مرگ را نمی شود مانع شد، پدر و مادرم فدای تو، ما را در پيشگاه پروردگارت ياد كن و در خاطر خود نگه دار. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : ذعلب یمانی از احمد بن قتبیه، از عبدالله بن یزید، از مالک بن دحیحه نقل کرد که در حضور امام (علیه السلام) از علت تفاوتهای میان مردم پرسیدند امام (علیه السلام) فرمود: 🔹علل تفاوتها ميان انسانها 🔻علت تفاوت های ميان مردم، گوناگونی سرشت آنان است؛ زيرا آدميان در آغاز تركيبی از خاك شور و شيرين، سخت و نرم بودند، پس آنان به ميزان نزديك بودن خاكشان با هم نزديك و به اندازه دوری آن از هم دور و متفاوتند يكی زيباروی و كم خرد، ديگری بلندقامت و كم همّت، يكی زشت روی و نيكوكار، ديگری كوتاه قامت و خوش فكر، يكی پاك سرشت و بداخلاق، ديگری خوش قلب و آشفته عقل و آن ديگر سخنوری دل آگاه است. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : هنگامی که "جعده بن حریره" خواهر زاده امام (علیه السلام) نتوانست در حضور آن حضرت سخن بگوید، فرمود: 1⃣ فصاحت و بلاغت اهل بيت(علیهم السلام) 🔻آگاه باشيد همانا زبان پاره ای از وجود انسان است، اگر آمادگی نداشته نباشد سخن نمی گويد و به هنگام آمادگی، گفتار او را مهلت نمی دهد. همانا ما اميران سخن می باشيم، درخت سخن در ما ريشه دوانده و شاخه های آن بر ما سايه افكنده است. 2⃣ علل سقوط جامعه انسانی 🔻 خدا شما را رحمت كند، بدانيد كه همانا شما در روزگاری هستيد كه گوينده حق اندك و زبان از راستگویی عاجز و حق طلبان بی ارزشند، مردم گرفتار گناه و به سازشكاری هم داستانند، جوانشان بداخلاق و پيرانشان گناهكار و عالمشان دورو و نزديكشان سودجويند، نه خردسالانشان بزرگان را احترام می کنند و نه توانگرانشان دست مستمندان را می گيرند. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : عبدالله بن زمعه از یاران امام بود و درخواست مالی داشت، در جوابش فرمود: 🔹 احتياط در مصرف بيت المال 🔻اين اموال كه می بينی نه مال من و نه از آن توست، غنيمتی گردآمده از مسلمانان است كه با شمشيرهای خود به دست آوردند، اگر تو در جهاد همراهشان بودی، سهمی چونان سهم آنان داشتی وگرنه دسترنج آنان خوراك ديگران نخواهد بود. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🌹 ۱۳ راهکار انس کودکان با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
4_6050975317898559924.pdf
1.25M
نقشه PDF کل جاده‌های کشور، با ذکر فواصل با كيفيت عالى و حجم عالی قابل استفاده برای سفرهای نوروزی 👌 🇮🇷 ما را به دوستان خود معرفی کنید👇👇👇 https://eitaa.com/sedaye_balochestan با ما بروز باشید
به دادم برس. دلم عجیب گرفته. بیشتر از آنی که بشود تاب آورد. راستش گاهی نشستن با دوستم هم نمی‌تواند آرامم کند. کار، کار خود توست. کمکم کن آقا! نگذار از دست بروم. شاید به دردت بخورم.
دعای سلامتی آقا امام زمان (عج.mp3
421.7K
ﺩﻋﺎﻱ سلامتی امام زمان(عج) اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ و َعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً و َناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً و َتُمَتِّعَهُ فیها طویلا براي تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد ، كه فرج من فرج شما نيز هست . (عج) به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇 @madahi313
🌷🌷🌷🌷🌷 ‌‌ 🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ 🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات 🕊🌷🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الحمدالله علی کل حال🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اعترافات عاملان مسمومیت دانش‌آموزان در 🔹پدر و دختری که گازهای سمی را داخل مدارس می‌انداختند و از دانش‌آموزان بدحال فیلم می‌گرفتند. ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ https://eitaa.com/girl_313
‍ 🌷 – قسمت 3⃣6⃣ ✅ فصل پانزدهم 💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه‌ها با شادی از سر و کول صمد بالا می‌رفتند. صمد همان‌طور که بچه‌ها را می‌بوسید به من نگاه می‌کرد، می‌گفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! » خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! » 💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا می‌کشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آورده‌ام. » با تعجب پرسیدم: « کجا؟! » مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « می‌خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرمانده‌ها می‌توانند خانواده‌هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. » 💥 بچه‌ها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشه‌ی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آن‌جا هست. فقط تا می‌توانی برای بچه‌ها لباس بردار. » گفتم: « اقلاً بگذار رختخواب‌ها را جمع کنم. صبحانه‌ی بچه‌ها را بدهم. » گفت: « صبحانه توی راه می‌خوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل‌ ذهاب باشیم. » 💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچه‌ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. » پتویی دور سمیه پیچیدم. دی‌ماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانه‌ی گُل‌گز خانم و با همسایه‌ی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه‌ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل‌گز خانم گوشه‌ی پرده را کنار زده و نگاهمان می‌کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می‌دهد. 💥 ماشین که حرکت کرد، بچه‌ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلی‌ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان‌طور که رانندگی می‌کرد، گاهی مهدی را روی پایش می‌نشاند و فرمان را می‌داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم می‌شد و سربه‌سر خدیجه می‌گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می‌کرد و صدایش را درمی‌آورد. 💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوه‌خانه‌ی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه‌ی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه‌ام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین‌های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می‌کردند؛ کامیون‌های کمک‌های مردمی با پرچم ایران. پرچم‌ها توی باد به شدت تکان می‌خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه‌ی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور » 💥 بچه‌ها دوباره بابا بابا می‌کردند و صمد برایشان شعر می‌خواند، قصه تعریف می‌کرد و با آن‌ها حرف می‌زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می‌خورد. به جاده نگاه می‌کردم. کوه‌های پربرف، ماشین‌های نظامی، قهوه‌خانه‌ها، درخت‌های لخت و جاده‌ای که هر چه جلو می‌رفتیم، تمام نمی‌شد. 💥 ماشین توی دست‌انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین‌های نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت می‌کردند، توی شانه‌های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. 💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می‌داد و جلو می‌رفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. » خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته می‌شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می‌خوانی؟!» گفت: «راست می‌گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می‌شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال‌های جورواجور و روده‌درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» 💥همان طور که به جاده نگاه می‌کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش می‌شد باز بخوابی.می‌دانم خیلی خسته می‌شوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی این‌جا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،می‌دانم چه‌کار کنم. نمی‌گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» 💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان‌طور که به جاده نگاه می‌کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچه‌ها خواب‌اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!... 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 4⃣6⃣ ✅ فصل شانزدهم 💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می‌کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می‌ماند؛ با خانه‌هایی ویران. مغازه‌ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره‌ها پایین بودند. کرکره‌هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان‌ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست‌اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان‌های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه‌ای باز بود که آن‌ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه‌ی مردم را می‌فروختند. گفتم: « این‌جا که شهر ارواح است. » سرش را تکان داد و گفت: « منطقه‌ی جنگی است دیگر. » 💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه‌ها را نگاه کرد و اجازه‌ی حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این‌‌بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه‌ی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. 💥 من و بچه‌ها با تعجب به تانک‌هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک‌جور و یک‌شکل به نظر می‌رسیدند، نگاه می‌کردیم. پرسید: « می‌ترسی؟! » شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. » گفت: « این‌جا برای من مثل قایش می‌ماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. » 💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پله‌های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه‌پله‌هایش پر از دست‌نوشته‌های جورواجور بود. گفت: « این‌ها یادگاری‌هایی است که بچه‌ها نوشته‌اند. » توی راهروی طبقه‌ی‌ اول  پر از اتاق بود؛ اتاق‌هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک‌جور. به طبقه‌ی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. » در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. 💥 گوشه‌ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره‌ی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می‌شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را می‌زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه‌ی خودش پرده‌اش را درست کند. » بچه‌ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کردند. ساک‌های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه‌ها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن‌ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه‌ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن‌ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « می‌روم دنبال شام. زود برمی‌گردم. » 💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می‌آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده‌هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می‌کرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود. صبح‌های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می‌شدیم. شوهرش ناهار پیشش نمی‌آمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمی‌آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده‌ی خدا هم احساس تنهایی نکند. » 💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی‌هایش لذت‌بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می‌شد، با ترس و لرز به پناهگاه می‌دویدیم، حالا در این‌جا این صداها برایمان عادی شده بود. 💥 یک بار نیمه‌های شب با صدای ضدهوایی‌ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن‌قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه‌ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب‌ها پتوی پشت پنجره را کنار می‌زدیم. یک‌دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه‌ی اتاق و گفتم: « صمد! بچه‌ها را بگیر. بیایید این‌جا، هواپیما! الان بمباران می‌کند. » 💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش می‌کنی. هیچ خبری نیست. » هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می‌شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده‌ی شوخی و سربه‌سرم می‌گذاشت. از شوخی‌هایش کلافه شده بودم و از ترس می‌لرزیدم. 🔰ادامه دارد...🔰
🔸 امام علی علیه السلام: به راستى که خداى سبحان اراده کرده که روزی بندگان مومنش را تنها از راهی قرار بدهد که به هیچ وجه گمان آن را نداشتند. 📚 غررالحکم/ج1/ح  ٣5٧٩ ✍🏼 کسی که بندگی نماید و از نافرمانی خداوند پرهیز کند، خداوند نیز او را رها نمی کند. به قول شاعر: تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود، روش بنده پروری داند.
بسم الله الرحمن الرحیم الله علیه وآله وسلم قُل اِنی اَخافُ اِن عَصیتُ رَبی عَذابَ یومِِ عَظیمِِ ای پیامبر بگو من نیز اگر از دستورات پروردگارم منحرف شوم و راه سازشکاری با مشرکان را بپیمایم وعصیان و نافرمانی او راکنم , از مجازات آن روز بزرگ قیامت می ترسم
❣ 🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ... 🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای! سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و دوم ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : این سخنرانی در سرزمین "ذی قار" هنگام حرکت به سوی بصره در سال ٣٦ هجری ایراد شده 🔹ويژگيهای پيامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) 🔻پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) آنچه را كه به او فرموده شد آشكار كرد و پيامهای پروردگارش را رساند، او شكافهای اجتماعی را با وحدت اصلاح و فاصله ها را به هم پیوند داد، ميان خويشاوندان يگانگی برقرار كرد پس از آنكه آتش دشمنی ها و كينه های برافروخته در دلها راه يافته بود. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄ 📜 : خطبه درباره تقوا 1⃣ پرهيزكاری و عمل 🔻همانا ترس از خدا كليد هر در بسته و ذخيره رستاخيز و مايه آزادگی از هرگونه بردگی و عامل نجات از هرگونه هلاكت است. در پرتو پرهيزكاری، تلاشگران پيروز، پرواكنندگان از گناه رستگار و به هر آرزویی می توان رسيد. مردم! عمل كنيد كه عمل نيكو به سوی خدا بالا می رود و توبه سودمند است و دعا به اجابت می رسد و آرامش برقرار و قلمهای فرشتگان در جريان است، به اعمال نيكو بشتابيد پيش از آنكه عمرتان پايان پذيرد، يا بيماری مانع شود و يا تير مرگ شما را هدف قرار دهد. 2⃣ ضرورت ياد مرگ 🔻 مرگ نابودكننده لذتها، تيره كننده خواهشهای نفسانی و دوركننده اهداف شماست، مرگ ديداركننده ای دوست نداشتنی، هماوردی شكست ناپذير و كينه توزی است كه بازخواست نمی شود، دامهای خود را هم اكنون بر دست و پای شما آويخته و سختی هايش شما را فرا گرفته و تيرهای خود را به سوی شما پرتاب كرده است. قهرش بزرگ و دشمنی او پياپی و تيرش خطا نمی كند. چه زود است كه سايه های مرگ و شدت دردهای آن و تيرگيهای لحظه جان كندن و بيهوشی سكرات مرگ و ناراحتی و خارج شدن روح از بدن و تاريكی چشم پوشيدن از دنيا و تلخی خاطره ها شما را فرا گيرد. پس ممكن است ناگهان مرگ بر شما هجوم آورد و گفتگوهايتان را خاموش و جمعيت شما را پراكنده و نشانه های شما را نابود و خانه های شما را خالی و ميراث خواران شما را برانگيزد تا ارث شما را تقسيم كنند، آنان يا دوستان نزديكند كه به هنگام مرگ نفعی نمی رسانند، يا نزديكان غمزده ای كه نمی توانند جلوی مرگ را بگيرند، يا سرزنش كنندگانی كه گريه و زاری نمی كنند. 3⃣ سفارش به نيكوكاری 🔻بر شما باد به تلاش و كوشش، آمادگی و آماده شدن و جمع آوری زاد و توشه آخرت در دوران زندگی دنيا، دنيا شما را مغرور نسازد، چنانكه گذشتگان شما و امّتهای پيشين را در قرون سپری شده مغرور ساخت، آنان كه دنيا را دوشيدند، به غفلت زدگی در دنيا گرفتار آمدند، فرصتها را از دست دادند و تازه های آن را فرسوده ساختند، سرانجام خانه هايشان گورستان و سرمايه هايشان ارث اين و آن گرديد، آن را كه نزديكشان را نمی شناسند و به گريه كنندگان خود توجهی ندارند و نه دعوتی را پاسخ می گويند. مردم! از دنيای حرام بپرهيزيد كه حيله گر و فريبنده و نيرنگباز است، بخشنده ای بازپس گيرنده و پوشنده ای برهنه كننده است، آسايش دنيا بی دوام و سختی هايش بی پايان و بلاهايش دائمی است. 4⃣ دنيا و زاهدان 🔻 زاهدان گروهی از مردم دنيايند كه دنياپرست نمی باشند، پس در دنيا زندگی می كنند اما آلودگی دنياپرستان را ندارند، در دنيا با آگاهی و بصيرت عمل می كنند و در ترك زشتی ها از همه پيشی می گيرند، بدنهايشان به گونه ای در تلاش و حركت است كه گويا ميان مردم آخرتند، اهل دنيا را می نگرند كه مرگ بدنها را بزرگ می شمارند، اما آنها مرگ دلهای زندگان را بزرگتر می دانند. ┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ذکر توصیه امام ‌زمان‌(عج) 🌱 🎙 حجت الاسلام هاشمی نژاد 🤲 اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
آسید مهدی قوام آخر شب داشت میرفت سمت خونه 🏠 دید یه دستفروشی داره داد میزنه: مردم شمارو به خدا بیاید میوه هام رو بخرید وگرنه خراب میشه ضرر میکنم... دلش سوخت رفت پیشش و گفت: یه کیسه بده یه مقدار میوه میخوام🍇 همونطور که داشت میوه ها رو سوا میکرد دستفروش گفت: آشیخ سوا نکن درهم بخر! گفت:آخه میوه هات خیلی خوب نیستن... گفت:میدونم ولی درهم بخر وگرنه ضرر میکنم... سید مهدی نشست زمین و دستش و برد بالا و گفت:خدایا درهم بخر...🙏