11.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 چـرا رئیسـی دلـــار 💵 را گـرون کرد که همه چی گرون بشه
باهم پاسـخ را می بینیم
🎙کارشنـاس: محمدحسـین دادخواه
فهرست کتب مرتبط با موضوع حجاب و عفاف - Copy.pdf
352K
📚 در حوزه حجاب و عفاف چه کتابی بخونم؟
🤳 این پیام رو برای گروه ها و دوستان کتابخوانتون ارسال کنید.
#حجاب
#بهار_کتاب
#خبرای_خوب
https://eitaa.com/girl_313
#شهید_حمید_باکری
🌷🌷🌷🌷🌷
✨ بیایید از #شهدا الگو بگیریم
در زمانی که چروک بودن لباسها و نامرتب بودن موها نشانه بیاعتنایی به ظواهر دنیا بود، حمید خیلی خوشگل و تمیز بود. پوتین هایش واکس زده و موهایش مرتب و شانه کرده بود. به چشمم خوشگلترین پاسدار روی زمین میآمد.
روح و جسمش تمیز بود. وقتی میخواست برود بیرون، میایستاد جلوی آینه و با موهایش ور میرفت. به شوخی میگفتم: «ول کن حمید! خودت را زحمت نده، پسندیدهام رفته.» میگفت: «فرقی نمیکند، آدم باید مرتب باشد.»
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۱۱ و ۲۳
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۱
*═✧❁﷽❁✧═*
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته😞 بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش🦻 گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...
و سوار ماشین🚗 شدم ...
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش💶 رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ...
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...👌
اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم 🤔یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه ... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب❤️ انسان جایگاه خداست ... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ...
و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و هدایتت می کنه ... و شیطان👹 مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...
از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین 🚕با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست ...
اما اون روز ... رسیدیم مشهد ... مادبزرگم👵 با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ..
توی در🚪 خشک شدم ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم... صد و هشتاد درجه تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید ... منتظر تکانی بود ... تا کنترل اشک از اختیارم خارج بشه ... و سرازیر بشه ...
- چی شدی مادر؟ ...
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم💔 برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...
بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم ... به سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... من ... چشم ها👀 و پاهام ... همه جا دنبال بی بی ...
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...
- وسایل رو ببر توی ماشین 🚕... مگه با تو نیستم؟ ...
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک😭 می بارید ... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...
دل توی دلم نبود ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ...
هفته ای چند بار زنگ☎️ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه بالاخره کارنامه ها رو دادن ...
♻️ادامه دارد..
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
سید رضا نریمانی @madahi313 .mp3
26.28M
🎧 زمینه، یه امامُ غریبونه...
🎤 سید رضا نریمانی
#امام_صادق علیه السلام
#شهادت_امام_صادق علیه السلام
#شهادت_امام_جعفر_صادق علیه السلام
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
40.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | روایت از امام صادق علیه السلام
در هیچ حالی، روتون رو از ما اهل بیت برنگردونید
🎤 کربلایی سیدرضا نریمانی
#امام_صادق علیه السلام
#شهادت_امام_صادق علیه السلام
#شهادت_امام_جعفر_صادق علیه السلام
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
📣یه خبر خوش دارم برای شما که به دکور خونه و محل کارت اهمیت میدی😍
✅امروز داشتم تو هشتگ های ایتا سرچ میکردم که چشمم افتاد به ی کانال جذاب
که پر از تابلو و ساعت با طرحهای متنوع 😍دارن 🌹
حتی عکس خودتو و خانوادتو هم میتونی بدی رو تابلو آینه ای چاپ بزنن
حیفم اومد بهتون معرفی نکنم
خودم عضو شدم شما هم حتما عضو بشید❤️
https://eitaa.com/joinchat/71565682Cc58070a7c2
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_توبه_آیه_۷۲
#پاداشهای_بهشتی_برای_مومنان
خداوند به مردان و زنان با ایمان باغهایی از بهشت وعده داده است که از زیر درختانش نهرها جریان دارد و آنان جاودانه در آن می مانند
ومنزلهای پاکیزه و مرفه در قلب بهشت عدن در اختیار آنها می گذارند
رضایت و خشنودی خدا که از همه نعمتها برتر و بزرگتر است یک پیروزی بزرگی است.