🕊👱🕊👱🕊👱🕊
#داستان_واقعی
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت ۲۰
*═✧❁﷽❁✧═*
چند بار به او تذکر داده بود که فلان گناه 👹را انجام ندهد, اما بی نتیجه بود.
تا اینکه مجبور شد برخورد فیزیکی 😨داشته باشد.
بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد البته فعالیت هادی در بسیج ومسجد🕌زیاد تر ازقبل شده بود.
پی گیری کار برای شهدا🌷 و مبارزه با فتنه گران, وقت او را گرفته بود👌
#ماشین
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب 😍بود. رفاقت با او کسی را خسته نمی کرد❌
در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر( علیه السلام) فعالیت داشتیم, بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.
یادم هست یک شب🏙 جمعه وقتی کار بسیج تمام شد
هادی گفت: بچه ها حالش رو دارید بریم زیارت? گفتیم کجا⁉️ وسیله نداریم. هادی گفت:
من می رم ماشین🚕 بابام رو می یارم. بعد با هم بریم زیارت شاه عبدالعظیم( علیه السلام) گفتیم : باشه, ماهستیم✅
هادی رفت و ما متنظر شدیم تا با ماشین پدرش بر گردد. بعضی بچه ها که هادی را نمی شناختند فکر🤔 می کردند یک ماشین مدل بالا و.....
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون😳 جلوی مسجد ایستاد فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود
که کارمی کرد وماشین راه می رفت👌
نه بدنه داشت, نه صندلی درست و حسابی از همه بدتر اینکه برق نداشت.
یعنی لامپ💡 ماشین کار نمی کرد❌ رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند😂 و هر کسی ماشین را می دید 👀می گفت; اینکه تا سر چهار راه 🚦هم نمی تونه بره چه برسد به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچه ها چند چراغ قوه 🔦آورده بودند .ما در طی مسیر از نور چراغ قوه استفاده کردیم.
وقتی هم خواستیم راهنما بزنیم, چراغ قوه را بیرون می گرفتیم وبه سمت عقب راهنما می زدیم.
•◈•🌼🍀🌼•◈•
👈 ادامه دارد... 🔜👉
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
🕊👱🕊👱🕊👱🕊