eitaa logo
سفیران فاطمیه
1.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.2هزار ویدیو
81 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👱🕊👱🕊👱🕊 ۱۴۱ *═✧❁﷽❁✧═* چون می‌شود کار شیطانی👹 بعد شهریه 💶امام را هم می‌گیرند؛ دیگر حرام درحرام می‌شود و مسئولیت دارد👌 اگر می‌توانند درس📚 بخوانند( وادامه بدهند) البته همه‌اش درس نیست❌، عبودیت هم هست باید مقداری از وقت خود را صرف عبادت📿 کنند چون طلبه‌ای باتقوا کم داریم اول تزکیه نفس💖 بعد درس📚 ای داد از عَلَم شیطانی. دنیا رنگ گناه😈 دارد، دیگر نمی‌توانم زنده بمانم. انشاءالله امام حسین(علیه السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیها) و امام رضا(علیه السلام) 😍در قبر می آیند.....والسلام✋ ┅─═ঊঈ💝🌷💝ঊঈ═─┅ 👈 کانال سفیـــران زینبیــــون @safiranzenabiyoon 🕊👱🕊👱🕊👱🕊
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 🇮🇷 ۱۱۵ *═✧❁﷽❁✧═* نگاه عمیقی بهم کرد👀شاید پدرم برای مخفی کردن مسلمان شدن من و حفظ موقعیت سیاسیش 😎من رو به ایران فرستاد، اما من شرمنده خدام 😥پدر من جزء افرادیه که علیه اسلام فعالیت و برنامه ریزی 📝می کنه ، برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد می کنه👌 اما به خاطر منافع سیاسی، این حقیقت رو نادیده می گیره ؛ وظیفه من اینه که برگردم ، حتی اگر به معنی این باشه که حکم مرگم☠ رو ، پدر خودم صادر کنه ! اون می خندید☺️ اما خنده هاش پر از درد بود 👌 گذشتن از تمام اون جلال و عظمت و دنبال حق حرکت کردن🚶 نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ناخودآگاه خنده ام گرفت😅 یه چیزی رو می دونی؟ اسم من، مناسب منه اما اسم تو نیست ،باید اسمت رو میزاشتی سلمان یا ، هادی سلمان😑 - هادی سلمان؟ بلند خندید😃این اسم دیگه کامل عربیه 😳 ولی من برای عرب بودن، زیادی بورم ! تازه می فهمیدم چرا روز اول من رو کنار هادی قرار دادن،حقیقت این بود ، هر دوی ما مسیر سخت و غیر قابل تصوری رو پیش رو داشتیم ✅مسیر و هدفی که قیمتش، جان ما بود ، من با هدف دیگه ای به ایران اومدم اما هدف بزرگ تر و با ارزش تری در من شکل گرفت ! امروز، هدف من، نه قیام برای نجات بومی ها،که نجات استرالیاست🇳🇿 من این بار، می خوام حسینی😍 بشم برای خمینی شدن باید حسینی شد💯 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۲۳۰ *═✧❁﷽❁✧═* کنارش نشستم. یک گلوله🔫 خورده بود روی گون
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 ۲۳۱ *═✧❁﷽❁✧═* هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم🤚 را گرفتند و سوار ماشین🚕 کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم❌ هیچ صدایی نمی شنیدم👂 باورم نمی شد صمد من آن کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم ❤️می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل 🤗کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم😭 بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ 👦سه ساله مرد خانه ما شد اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش👀 بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه🕋 آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی✋ روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند😘 بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس📚ع بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید👌» گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم 👂می گفت: «قدم 😍 زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی😢 باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان😍 خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم❌ زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت✋ را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است👌 بقیه راه را باید باهم برویم...)) ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
سفیران فاطمیه
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۴۷۸ *═✧❁﷽❁✧═* اصلاً حاضر نیستم یک قدم👣 از خودم عقب
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۴۷۹ *═✧❁﷽❁✧═* کسی با قنداق تفنگ🔫 به شانه‌هایم نمی‌کوبید و اگر سرم را می‌چرخاندم با هیچ ضربه‌ای سرم را جا به جا نمی‌کرد . همه حرکاتم در اختیار خودم بود . سعی می‌کردم خودم را با لبخند آن‌ها هماهنگ کنم😊 حوادث آن‌ قدر به سرعت از کنار ما عبور می‌کردند ، که حتی فرصت لحظه‌ای درنگ و تفکر و 😇باور به ما نمی‌داد . از پشت پنجره هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله‌های هواپیما✈️ پایین می‌رفتند و دانه‌های درشت و سفید برف نرم‌ نرمک بر سر آنان فرومی‌ریخت و سر و تن‌شان را سفیدپوش می‌کرد . ذوق می‌کردم😍 و با صدای بلند می‌خندیدم . احساس می‌کردم این دانه‌های سفید که نرم ‌نرمک می‌ریزند ، خنده خداست که بر سرشان می‌ریزد . تا آن‌زمان هنوز برف ندیده بودم . با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده‌های من خنده‌اش گرفته و با این دانه‌های سفید به استقبال ما آمده است👌 همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا👀 می‌کردم . فاطمه گفت : - بدو بیا پایین یک دفعه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن😊 بقچه‌ام را برداشتم و همراه خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله‌خروجی هواپیما رسید ، یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است . همان ‌روزی که امام بعد از سال‌ها چشمش به آسمان ایران🇮🇷 روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود . خنده خدا هرلحظه به اوج می‌ رسید و بیشتر می‌شد . تا آن‌ جا که دستانم قدرت داشت بقچه‌ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی‌ام بود به نشانه سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم😘 اولین خاطره‌ام از برف برایم ماندگار شد . اولین جرعه هوای آزادی ، دوای درد ریه‌های مسلولم شد . دلم❤️ نیامد بی ‌نصیب از شادی خدا باشم . دهانم را به ‌سوی آسمان باز کردم تا شیرین‌ کام شوم . چند قدمی از بچه‌ها عقب افتاده بودم . تعدادی با عصا ، چرخ و برخی زیر بغل‌شان را گرفته بودند اما همگی خوشحال😌 بودیم . یاد نامه سردار بختیاری به رضاخان افتادم که خطاب به او نوشته بود : - هر عقابی🦅 بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را تربیت ‌شدگان نسل ما باج دهد . از اینکه توانسته بودم با رنج چهارساله اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم . با صدای بلند فریاد زدم : سلام ایران سرافراز من✋ ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم سهم دویست_سی_شش ══ ೋღ🌀ღೋ══ ﴿7﴾ اللَّهُمَّ هَذِهِ حَاجَتِي فَأَعْظِمْ فِيهَا رَغْبَتِي ، وَ أَظْهِرْ فِيهَا عُذْرِي ، وَ لَقِّنِّي فِيهَا حُجَّتِي ، وَ عَافِ فِيهَا جَسَدِي . (7) خدایا! این است حاجت من، پس اشتیاقم را در آن بزرگ و زیاد کن و عذرم را در آن آشکار فرما و برهان و دلیلم را در آن به من بیاموز و جسمم را در آن سلامت بخش. ﴿8﴾ اللَّهُمَّ مَنْ أَصْبَحَ لَهُ ثِقَةٌ أَوْ رَجَاءٌ غَيْرُكَ ، فَقَدْ أَصْبَحْتُ وَ أَنْتَ ثِقَتِي وَ رَجَائِي فِي الْأُمُورِ كُلِّهَا ، فَاقْضِ لِي بِخَيْرِهَا عَاقِبَةً ، وَ نَجِّنِي مِنْ مُضِلَّاتِ الْفِتَنِ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ . (8) خدایا! کسانی صبح می‌کنند در حالی که به غیر تو اعتماد و امید دارند؛ ولی من صبح کردم در حالی که در همۀ امورم اعتماد و امیدم تویی. برای من به آنچه سرانجامش از همه بهتر است حکم کن و از فتنه‌های گمراه‌کننده نجاتم ده، به مهربانی‌ات ای مهربان‌ترین مهربانان! ﴿9﴾ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى سَيِّدِنَا مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ الْمُصْطَفَى وَ عَلَى آلِهِ الطَّاهِرِينَ . (9) و درود خدا بر سرور ما محمّد، فرستادۀ برگزیده خدا و اهل بیت پاکش. ❖═▩ஜ••💠💠💠💠••ஜ▩═❖
‍ 🌷 – قسمت آخر ✅ فصل نوزدهم 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . .