eitaa logo
سفیران محرم
1.6هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
91 فایل
حجاب و عفاف گلچین اشعار نوحه و روضه احادیث روشنگری سواد رسانه ای نهج البلاغه قران اخبار مهم و روز تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊👱🕊👱🕊👱🕊 ۱ *═✧❁﷽❁✧═* اوایل کار بود. حدود سال🗓 ۱۳۸۶.به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی🌷 بودیم. شنیدیم که قبل از ما چند نفر دیگر ازجمله دونفر از بچه های مسجد🕌 موسی بن جعفر( علیه السلام) چند مصاحبه با دوستان شهید🌷 کرده اند.سراغ آنها را گرفتیم. بعد از تماس تلفنی☎️, قرار ملاقات گذاشتیم. سید علی مصطفوی و دوست صمیمی 💞او , هادی ذوالفقاری با یک کیف 💼پر از کاغذ آمدند. سید علی را از قبل می شناختم. مشغول فرهنگی مسجد بود. او بسیار دلسوزانه فعالیت می کرد👌 اما هادی را برای اولین بار می دیدم‌. آن ها چهار مصاحبه انجام داده بودند که متن آن را به من تحویل دادند. بعد هم در باره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی😍 صحبت کردیم. در این مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود 🤐 در پایان صحبت های سید علی, رو به من کرد و گفت: شرمنده🙈 ببخشید , می توانم مطلبی رو بگم? گفتم: بفرماید. هادی با همان چهره ی با حیا و دوست داشتنی 😍 گفت: قبل از ما وشما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم رفتند, اما هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید❌ دلیلش این بوده که می خواستندخودشان را در کنار شهید مطرح کنند😏 بعد سکوت کرد همین طور که باتعجب نگاهش😳 می کردم ادامه داد : خواستم بگویم همین طور که این شهید عاشق 💞گمنامی بودند, شما شم سعی کنیدکه.... فهمیدم چه چیزی می خواهد ?آخرش را خواندم✅ از این دقت نظر او خیلی خوشم اومد✅ این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یاد واره ی شهدا 🌷وبه خصوص یاد وآره ی شهید ابراخیم هادی , کمک گرفتیم. او بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم👌 جوانی فعال کاری, برای پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو☺️ و در حین حال زرنگ و قوی 💪بود. اید ه های خوبی در کارهای فرهنگی داشت. با این حال همیشه کارهایش را در گمنامی انجام می داد. دوست نداشت اسم او مطر ح شود‌✅ مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری می کرد. پوسترهاو برچسب های شهدا,چاپ می کرد. زیر بیشتر این پوسترها به توصیه ی او نوشته بودند: جبهه ی فرهنگی ,علیه تهاجم فرهنگی_گمنام🌷 ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 کانال سفیـــران زینبیــــون @safiranzenabiyoon 🕊👱🕊👱🕊👱🕊
🌷🌷🌷🌷🌷 چه قشنگ گفت: #شهید_شوشتری 👈دیروز دنبـال‌ #گمنامے بودیم و امروز مواظبیم #ناممان گم نشود... جبهه بوی #ایمان مےداد و اینجا #ایمانمان بو مےدهد...👌 #روزتون_شهدایی هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
علیه السلام امام تحول ۳۳ ها بسم رب الحسین علیه السلام دومین مانع برای تحول👈 توقف بر خوبی ها شد حالا شما اسمش را هر چی می خواهید بذارید غرور عجب خودبزرگ بینی و از خود متشکر😖 این افت مذهبی ها و مسجدی هاست😢 عاملی است که مسجدی ها رو زمین میزنه هیئتی ها رو زمین میزنه 👈 توقف بر خوبی های خود و مانع تحول هست در تحف العقول از امام رضاعلیه السلام روایت آمده که فرموده 👈عقل مسلمانی کامل نیست مگر اینکه ده تا خصلت در آن باشد همه انتظار داشته باشند که ازش خیر ببینند✔️ هیـــــچ کس ازش انتظار ندارد که شر به او برسد❌ کس دیگری کمی کار خوب بکند میگه خیلی بود👌 اما خودش خیلی کار خوب کند؛ کم می شمارد😊 می گوید ما کاری نکردیم؛ واقعا باورش همین هست✅ ازش چیزی می خواهند خسته نمیشه از طلب علم در راه خدا خسته نمیشه📚 و اگر در راه خدا فقیر بشه، بهتر از ثروت است برایش ذلت در راه خدا بخواهد تحمل کند یعنی کار خدایی بکند و بهش بد و بیراه بگن 👈 می گوید عیبی نداره من به جان می خرم این برایش عزیزتر است از اینکه عزیز بشه منتهی در راه دشمنی با خدا❌ را بیشتر دوست دارد و اصلا دنبال شهرت و .... نیست📛 بعد حضرت می فرماید اصل ماجرا این جاست 👈 دهمی و چه دهمی؟؟؟ یعنی این دهمی با اون نه تایی که گفتم فرق می کند✔️ اقا جان این دهمی چیه؟؟؟ صلی الله علیک یا اباعبدالله اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم التماس دعای فرج و شهادت✅🌷✋
‍ 💠 شهدای گمنام، میهمانان ویژه حضرت زهرا(سلام الله علیها)💠 قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شــهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شــهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال. ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات بازي دراز عمليات داشتيم. فقط همين شــهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم. خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است. قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم. با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مســجد ايســتاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.همه ســاكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواســت چيزي بگويد، اما! لحظاتي بعد ســكوتش را شكســت و گفت: آقا ابراهيــم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم! پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره هميشــه خندان ابراهيم رفت. چشــمانش گرد شــده بود از تعجب، آخر چرا!! بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشــمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته: ديشــب پســرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كــه ما گمنام و بينشــان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست! 🔆پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه سلام الله علیها هستند!» پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشــت اشــك از گوشــه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانســتم فكرش را بخوانم. گمشــده اش را پيدا كرده بود. « ! » 📚سلام بر ابراهیم/ص۱۱۹ 《