💫🌹💫🌹
#سوره مبارکه ی انعام آیه ۱۳۲
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
👈وَلِكُلٍّ دَرَجَاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَمَا رَبُّكَ
بِغَافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ .
👈و برای هر یك (از انس و جن و مؤمن
و كافر و صالح و فاجر) مراتب و
درجاتی است از آنچه عمل كردهاند
(مراتبی از حیث خود عمل و كمال نفس
و منازل آخرت)، و پروردگار تو از آنچه
عمل میكنند غافل نیست
💫🌹💫🌹
#یابن الحسن♥️🖇
مے شـود عالـم پُـر از آوازهے آقـایـےاٺ
یوسفان را محو خواهے ڪرد با زیبایےات
مے شود تسلیم محضِ ذوالفقارٺ شرق و غرب
سجده خواهد ڪرد پاے هیبت زهرایی ات
#صبحت_بخیر_مولای_من🌤
#صبحتون_مهدوی🌸
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#محمد_صدیقی_راد
🌷🌷🌷🌷🌷
مظلومانه تر از این وصیت شنیده اید؟
👈« وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید.
هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. »👌
شهادت: عملیات بدر ۶۳/۱۲/۲۶
محل دفن:شهیدآباد دزفول
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#امامزمان{عجل اللهتعالی فرجه الشریف}
گذشت جمعه ولی دعای ما نگرفت😔
دعـای ما نه بگو ادعای ما نگرفـت...!
#اللهمعجـللولیـڪالفـرج♥️
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۵۱ *═✧❁﷽❁✧═* فروردین تمام شده بود، اردیبهشت آمده بود و
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۲
*═✧❁﷽❁✧═*
و شال گرفته تا بلوز👚 و شلوار و کفش و چتر🌂 کبری، که ساک من را از پشت پنجره دیده👀 بود، اصرار می کرد و می گفت: «قدم😍 تو هم برو سوغاتی هایت را بیاور ببینیم.»
خجالت🙊 می کشیدم. هراس داشتم نکند صمد چیزی برایم آورده باشد که خوب نباشد برادرهایش ببینند. گفتم: «بعداً.»👌 خواهرشوهرم فهمید و دیگر پی اش را نگرفت.
وقتی به اتاق خودمان رفتیم، صمد اصرار کرد زودتر ساک🎒 را باز کنم. واقعاً سنگ تمام گذاشته بود. برایم چند تا روسری و دامن و پیراهن🧥 خریده بود. پارچه های چادری، شلواری، حتی قیچی و وسایل خیاطی و صابون و سنجاق سر هم خریده بود. طوری که درِ ساک به سختی بسته می شد. گفتم: «چه خبر است، مگر مکه رفته ای⁉️»
گفت: «قابل تو را ندارد. می دانم خانه ما خیلی زحمت💪 می کشی؛ خانه داری برای ده دوازده نفر👤 کار آسانی نیست. این ها که قابل شما را ندارد.»✅
گفتم: «چرا، خیلی زیاد است.»
خندید ☺️و ادامه داد: «روز اولی که به تهران رفتم، با خودم عهد بستم، روزی یک چیز برایت بخرم
این ها هر کدام حکایتی دارد. حالا بگو از کدامشان بیشتر خوشت 😍می آید.»
همه چیزهایی که برایم خریده بود، قشنگ بود👌
نمی توانستم بگویم مثلاً این از آن یکی بهتر است. گفتم: «همه شان قشنگ است. دستت درد نکند.»
اصرار کرد. گفت: «نه... جان قدم بگو. بگو از کدامشان بیشتر خوشت می آید.»
دوباره همه را نگاه👀 کردم. انصافاً پارچه های شلواری 👖توخانه ای که برایم خریده بود، چیز دیگری بود. گفتم: «این ها از همه قشنگ ترند😍»
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙🌸🌙🌸
#سوره مبارکه ی انعام آیه ۱۵۱
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷
👈قُلْ تَعَالَوْا أَتْلُ مَا حَرَّمَ رَبُّكُمْ عَلَيْكُمْ أَلَّا
تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا وَلَا
تَقْتُلُوٓا أَوْلَادَكُمْ مِنْ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُكُمْ
وَإِيَّاهُمْ وَ....
👈بگو: بیایید آنچه را پروردگارتان بر
شما حرام كرده بخوانم، و آن اینكه
چیزی را شریك او قرار مدهید، و به پدر
و مادر نیكی كنید، و فرزندانتان را از
بیم فقر نكشید- ما شما و آنها را روزی
میدهیم- و.....
👌فرزندانتان را از بیم فقر نکشید.
🌅 #عاشقانه_مهدوی
🔆 ز دوری تو نمردم، چه لاف مِهر زنم؟ / که خاک بر سر من باد و مهربانی من
#مهدویت_در_نگاه_اهل_سنت ٣۵
🔸 مهدی پسر کیست؟ (بررسی احادیث «اسم ابیه، اسم ابی»)
این نماز را از دست ندید
حتما #یکشنبه های ذی القعده بخونید
التماس دعا فرج و شهادت🌷🙏
#عبدالله_میثمی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈او را در زندان خیلی شکنجه کردند تا اینکه به#امام_زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) متوسل شده و به زندان دیگری منتقل می شود.
او به پیروی از امام موسی کاظم (علیه السلام) زندان و شکنجه را برای #اسلام، به جان خرید اما سازش را نپذیرفت
می گفت: #امام_کاظم_(علیه السلام) برای همه ما می تواند #الگو باشد که اگر نیاز باشد باید برای اسلام چندین سال زندانی بکشد👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
✳ خانه را مرتب کن تا آقا بیاید...
📌 مرحوم #حاج_اسماعیل_دولابی دربارهی انتظار واقعی فرج، داستانی لطیف و آموزنده نقل کرده: « پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند...
🔻 یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
🔻یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
🔻یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔻اما آن که زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم...
⚠ شرور که نیستی الحمدلله، گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن تا آقا بیاید.
🙏 #خدایا_منجی_را_برسان
سفیران فاطمیه
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۵۲ *═✧❁﷽❁✧═* و شال گرفته تا بلوز👚 و شلوار و کفش و چتر
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۵۳
*═✧❁﷽❁✧═*
از خوشحالی 😌از جا بلند شد و گفت: «اگر بدانی چه حالی داشتم وقتی این پارچه ها را خریدم! آن روز خیلی دلم برایت تنگ شده بود. این ها را با یک عشق و علاقه💞 دیگری خریدم. آن روز آن قدر دلتنگت بودم که می خواستم کارم را ول کنم و بی خیال همه چیز شوم و بیایم پیشت.»😍
بعد سرش را پایین انداخت تا چشم های سرخ و آب انداخته اش را نبینم❌
از همان شب، مهمانی هایی که به خاطر برگشتن 🚶♂صمد بر پا شده بود، شروع شد. فامیل که خبردار شده بودند صمد برگشته، دعوتمان می کردند. خواهرشوهرم شهلا، شیرین جان، خواهرها و زن برادرها.
صمد با روی باز همه دعوت ها را می پذیرفت. شب ها 🌃تا دیروقت می نشستیم خانه این فامیل و آن آشنا و تعریف می کردیم. می گفتیم و می خندیدیم☺️
بعد هم که برمی گشتیم خانه🏡 خودمان، صمد می نشست برای من حرف می زد. می گفت: «این مهمانی ها باعث شده من تو را کمتر ببینم😢 تو می روی پیش خانم ها می نشینی و من تو را نمی ببینم. دلم برایت تنگ💔 می شود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷