✳️ بچهها را خیلی دوست داشتم، ولی امام را بیشتر
🔻 یک روز با برگهای آمد خانه. رضایتنامه بود. از پدرش خواست آن را امضا کند تا برود جبهه. برادرش حمید در سپاه کار میکرد. زیاد میرفت جبهه. پدرش راضی نشد بهمن هم برود. جنگ بود و امام اعلام کرد جبههها را خالی نگذارید. بچهها را خیلی دوست داشتم، ولی امام را بیشتر. از طرفی هنوز داغ کبری روی دلم بود. از طرفی هم نمیخواستم حرف امام روی زمین بماند. نمیدانستم چه کار کنم. وقتی حالوروز ناراحت و بیقرار بهمن را دیدم، راضی شدم. هر چند محال است مادری برای جگرگوشهاش دلشوره نداشته باشد. همیشه ناراحت بودم، اما به روی خودم نمیآوردم. بهمن هجده سالش که شد، رفت برای سربازی اسم نوشت. افتاد طرفهای کردستان...
📚 از کتاب #حوض_خون | روایت زنان اندیمشک از رختشویی در دفاع مقدس
📖 ص ۲۱۸
📨 با نشر این پست شما هم درثواب آگاه سازی دیگران شریک باشید.
✳️ کانال سفیرهدایت
✳️@safirehedayate🌿