🇮🇷 ثاقبین 🇮🇷
#دختر_شینا قسمت پنجاه و دوم کنار رفتم و او با آن پای لنگ رفت. گفته بودم چشم؛ اما از درون داشتم ناب
#دختر_شینا
قسمت پنجاه و سوم
گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.»
چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.»
به خنده گفتم: «با این همه بچه.»
گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.»
گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.»
گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.»
استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!»
بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!»
گفتم: «سه ماهه ام.»
گفت: «مطمئنی؟!»
گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.»
بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.»
دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد.
این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.»
گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.»
مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.»
گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.»
گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.»
کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت.
گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.»
ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید.
پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه.
کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم.
ehtemal_1.mp3
23.25M
📣📣📣فـــــــوری و مــهــم
صوت #کامل اولین کارگاه تخصصی پـــاسخ به شبهه «وجود #احتمال_تاثیر» برای انجام دادن امر به معروف و نهی از منکر😱
#دکتر_علی_تقوی
✅ ۱۱ اردیبهشت ۱۴٠۲
📺مشاهده، فیلم کامل جلسه👇
aparat.com/v/thmbn
🚨نـــشــر حداکثری
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت سی و یک
🔸شکست ارتش شاه در یک مانور
۲۹ کشتی و انواع ناوچه های تندرو و موشک انداز و اژدر انداز رژه رفتند و در مقابل جایگاه شلیک توپ کردند در این اثنا شاهنشاه فرمودند کشتی های موشک انداز با موشک به هدف دیروز که یک کشتی کهنه بود و هلیکوپتر ها قشنگ به آن تیراندازی کردند با موشک تیراندازی کنند دو کشتی موشک انداز مامور شدند که هشت موشک شلیک کنند فقط یک موشک از یک کشتی خارج شد و آن هم به هدف نخورد و دیگر موشک ها آتش نشد خیلی خیلی باعث ناراحتی شد مخصوصا در حضور فرمانده ناوگان حبشه شاهنشاه خیلی عصبانی شدم ولی به روی خودشان نیاوردند.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۲، ص۳۷۲
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#جان_فدا
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
✍ذلت های پهلوی
🔻قسمت سی و دو
🔸شاه هم به دیگر کشورها کمک می کرد
صبح شرفیاب شدم خبر زلزله نیکاراگوئه را عرض کردم تلگراف تسلیتی تقدیم کردم که مخابره شود امر فرمودند شیر و خورشید سرخ فوری کمک کنند تا بعد ببینیم چه کار می کنیم.
📚کتاب یادداشت های علم، ج۲، ص۴۱۸
#پهلویرابشناسیم
#یادداشت_های_علم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سپاه_مقتدر
#شهید_غیرت
#جان_فدا
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
➖ واجبات سجده:
۱. گذاشتن پیشانی بر چیزی که سجده بر آن صحیح است
۲. ذکر
٣. آرامش بدن در حال ذکر سجده
۴. سر برداشتن و نشستن و آرامش بین دوسجده
۵. بر زمین بودن هفت عضو بدن در هنگام ذکر
۶. مساوی بودن جاهای سجده ( پست و بلند نبودن)
۷. پاک بودن جایی که پیشانی را میگذارد
۰۸ موالات (پشت سرهم بودن) درسجده
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
❣ #سلام_امام_زمانم_عج ❣
🍃صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم
ای اولین سروده و ای شعر آخرم
🍃صبحی که یادتو در آن شکفته شد
گویا تلنگری زده بر صبح محشرم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲
رفیقم گفت: بهم پول قرض میدی؟
تو چشام اشک جمع شد. گفتم: مرسی که فکر میکنی پول دارم☺️😂🤣🤣🤣🤣
به نام خداوند غنی
سلام
خداوند رحیم در قرآن کریم فرمودند:
لِلْفُقَرَاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْبًا فِي الْأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَا يَسْأَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
صدقات براى آن تهيدستانى است كه در راه خدا محصور شده اند و نمى توانند براى كسب درآمد در زمين سير و سفر كنند ازآنجاكه خويشتن دارند و فقر خود را آشكار نمى كنند،كسى كه از حالشان بى خبر است آنان را توانگر مى پندارد و تو از نشانشان بينوايى آنان را درمى يابى آنان با وجود نيازمندى شديد به اصرار از مردم چيزى نمى خواهند اى مؤمنان،هر مالى را كه انفاق كنيد خدا به آن داناست
سوره بقره آیه 273
در این آیه شریفه خصوصیات فقیری که باید به او صدقه بدهیم را به زیبایی توضیح داده اند. فقیری که مستحق صدقه است فقیری است که فقرش را آشکار نمی کند و بزور گدایی نمی کند.
✍مشاور
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه دیگر💐
وروززیارتی امام رئوف،شمس الشموس
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضاعلیه السلام💐
اللهم الرزقنازیارت مشهدالرضاعلیه السلام🤲
#امام_زمان
#حجاب
#قرآن_کریم
#سپاه_مقتدر
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_غیرت
#کارگروهتخصصیخادمانعصرظهور
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
🇮🇷 @saghebin 🇮🇷
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
Part13_قرارگاه محمود.mp3
22.38M
📗کتاب صوتی
#قرارگاه_محمود
فصل 3️⃣1️⃣
"عشق دلبستگی است یا وابستگی"