✍ #خاطره_کوتاه_از_شهید_مهدی_باکری
🌷 #والفجر_یک بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم . مرتب بی سیم می زدیم به ش و ازش می پرسیدیم « #چی_کار_کنیم؟» وسط راه یک نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک تر که رفتیم، صدای #آقا_مهدی را از توش شنیدیم . با بی سیم حرف می زد. رسیده بودیم دم #ماشین_فرماندهی . رفتیم بهش سلام بکنیم . رنگ صورت مثل گچ سفید بود. #چشم_هایش هم کاسه ی خون . توی آن گرما یک پتو پیچیده بودبه خودش و مثل بید می لرزید. بد جوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نیاد ؛ مگه قبول می کنه؟»🌷
❤️ #کپی_با_ذکر_صلوات_آزاد_است❤️
🌹خاطرات و زندگی نامه شهداء🍃🌺🍃
https://eitaa.com/sahdah
اگه عاشق شهدایی کانال شهداء رو به دوستانتان معرفی کنید