eitaa logo
🌹وصیت شهدا🌹
89 دنبال‌کننده
1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
4 فایل
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ ..هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده ‏اندمرده مپنداربلكه زنده ‏اند..🌹سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹💐 https://eitaa.com/sahdah کپی:حلال #وصیت_شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه‌روی خوابگاه زنجان خانه‌هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک‌نشین‌ها. همیشه چشمم به این خانه‌ها می‌افتاد، اما هیچ‌وقت فکر نکرده بودم به آدم‌هایی که توی این آلونک‌ها زندگی می‌کنند. اوضاع‌شان خیلی خراب بود. رفتیم جلوتر. از یکی از خانه‌ها خانمی آمد بیرون، سه تا بچه‌ قد و نیم قد هم پشت سرش. مصطفی تا چشمش به بچه‌ها افتاد، قربان صدقه‌شان رفت. خانه درواقع، یک اتاق خرابه‌ نمناک بود. در نداشت؛ پرده جلویش آویزان بود. از تیر چراغ‌برق سیم کشیده بودند و یک چراغ جلوی در روشن کرده بودند. مصطفی گفت: «ببین اینا چطوری دارن زندگی میکنن. ما ازشون غافلیم.» چند وقتی بود بهشان سر می‌زد. برنج و روغن می‌خرید و برایشان می‌برد. وقتی هم که خودش نمی‌توانست کمک کند، چندتا از بچه‌ها را می‌برد که آن‌ها کمک کنند . 🌹 🕊 ۲۱دی ماه سالروز شهادت دانشمند عزیز و گرامی کشورمان شهید مصطفی احمدی روشن گرامی باد. شادی روح پرفتوح این شهید بزرگوار فاتحه مع الصلوات.🌹 😍=======🌹🇮🇷🌹========😍 🌹وصیت شهدا🌹 سلام بر آن‌هایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س) https://eitaa.com/sahdah
🌷 🌷 🌷سفره‌ی بزرگی پهن می‌کنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشسته‌اند کنار هم، جمعشان وقتی جمع می‌شود که فرمانده هم می‌آید و با آن‌ها هم‌غذا می‌شود. دست همه توی یک سفره می‌رود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح می‌دهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اين‌که سر سفره‌ی رنگین و خلوتی بنشیند. 🌷یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا می‌خوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده. 🌷ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانی‌مان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 📚 کتاب "سلیمانی عزیز" صفحه ۷۰ 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍 🌹وصیت شهدا🌹 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ ..هرگز كسانى را كه در راه خدا كشته شده ‏اندمرده مپنداربلكه زنده ‏اند..🌹سوره مبارکه آل عمران آیه ۱۶۹💐 تبادل:داریم کپی:حلال https://eitaa.com/sahdah 🌼
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽ 🍃🌸خواهر شهید محمدرضا دهقان امیری: یکی از مهم ترین تفریحات و عاشقانه هایش با شهدا، تمیز کردن سنگ های مزار و چیدن گل روی آن بود یه بار که باهم به بهشت زهرا رفته بودیم وقتی رسیدیم به مزار شهید محرم ترک، رفت نشست کنار مزار و گفت: سریع اینجا از من عکس بنداز! با تعجب گفتم: چرا اینجا؟ پاشو کنار آقارسول ازت عکس بگیرم! گفت : نه! شهید ترک کلید فتح شهدای ایران توی سوریه هست! آقارسول و آقامحمودرضا هم اینجا عکس دارن! ازم عکس بنداز که بعد از شهادتم پخش کنی... عکس انداختم اما بهش خندیدم و گفتم: اگر به عکس انداختن بود، الان نصف تهران شهید بودن! اما حالا سه شهید کنار مزار شهید محرم ترک عکس دارن! : ۱۳۹۰/۱۰/۲۹ : ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
🌼فرمانده شهیدی که حضرت علی (ع) به او بشارت شهادت داد🌼 بی‌سیم‌چی شهید سید علی توکلی در خاطرات خود در خصوص حالات قبل از شهادت این فرمانده دفاع مقدس آورده است: شهید توکلی قبل از حضور در عملیات لیله‌القدر بسیار خوشحال بود. علت را که جویا شدم در جواب گفت: دیشب حضرت علی (ع) را در خواب دیدم که به من فرمودند سه روز دیگر شما به میهمانی من خواهی آمد. 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
شهید «سید علی توکلی» دومین فرزند خانواده سید هاشم توکلی در 16 اسفند 1341در مشهد به دنیا آمد. با اوج گیری فعالیت‌های مردمی علیه رژیم طاغوت، علی هم مانند دیگر جوانان این مرزو بوم در تظاهرات حضور داشت و اکثر اوقات خود را صرف توزیع اعلامیه‌های حضرت امام خمینی (ره) و شعارنویسی می‌کرد. بعد از پیروزی انقلاب و شکل‌گیری بسیج به عضویت این تشکل‌مردمی درآمد و در فعالیت‌های فرهنگی و تبلیغی در راستای صیانت از انقلاب اسلامی در شهر مشهد حضور فعال داشت. با تأسیس سپاه پاسداران به اذن پدر عضو این نهاد انقلابی شد و در دستگیری عوامل ضد انقلاب در سطح شهر انجام وظیفه می‌کرد. عضویت او در سپاه، باعث ایجاد فاصله بین او و بسیج نشد و به صورت افتخاری در گشت‌های شب بسیج شرکت می‌کرد. سید علی با استدلال و منطق، کسانی را که علیه انقلاب اسلامی سخن می‌گفتند، متقاعد می‌کرد. او همیشه مشکلات دوران انقلاب را با سختی‌های دوران صدر اسلام مقایسه می‌کرد و با یقین می‌گفت در آن دوران نیز مشکلاتی وجود داشته و عده‌ای در مسیر پیشرفت اسلام کارشکنی می‌کردند. شهید سید علی توکلی در خصوص حقانیت انقلاب اسلامی عنوان می‌کرد: انقلاب اسلامی شکست‌ناپذیر است، زیرا امام زمان (ع) پشتیبان این انقلاب است. با شروع جنگ تحمیلی تحول شگرفی در شخصیت سید علی توکلی ایجاد شد و همین امر باعث شد تا در جمع آوری کمک‌های مردمی برای جبهه انجام وظیفه کند. شوق پیوستن سید علی به رزمندگان، او را از خود بی‌خود کرده بود . شهید توکلی نهایت هدف خود را دفاع از ارزش‌های انقلاب اسلامی و حضور در جبهه به عنوان یک وظیفه می‌دانست. او معتقد بود زمانی می‌توانیم دِین خود را به انقلاب ادا کنیم که بجنگیم و قطعه قطعه شویم. سید علی برای دفاع از اسلام و انقلاب در دوم آذر 1360 عازم گیلان‌غرب شد. وی در 18 بهمن 1360 جهت ادامه خدمت به تیپ ویژه شهدا مستقر در استان کردستان مأمور شد. او در هر نامه و تلفن توصیه می‌کرد که در جوار حضرت رضا (ع) امام خمینی را دعا کنید و هنگامی که خود در سحرگاهان به نماز می‌ایستاد، برای پیروزی اسلام و سلامتی امام خمینی (ره) دعا می‌کرد. او در مدت حضورش در جبهه، همیشه برای شهادت آماده بود و به دوستان خود توصیه می‌کرد برای رسیدن به این فیض عظیم او را دعا کنند. سید علی همواره به مادرش می‌گفت: دعای مادر در حق فرزند مستجاب می‌شود، پس برای شهادتم دعا کند تا من هم به این آرزو برسم. سید علی توکلی در یکم تیر 1363 مصادف با سالروز شهادت امیرالمومنین (ع) در درگیری با عناصر ضد انقلاب در عملیات «لیله‌القدر» در حالی که فرماندهی گردان حضرت رسول (ص) و فرماندهی محور لشکر ویژه شهدا را بر عهده داشت در سردشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از تشییع در بهشت رضا در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد. بی‌سیم‌چی شهید توکلی در خصوص حالات او قبل از شهادت می‌گوید: شهید توکلی قبل از حضور در عملیات لیله‌القدر بسیار خوشحال بود. علت را جویا شدم، که او در جواب گفت: می‌خواهم به میهمانی بروم. دیشب حضرت علی (ع) را در خواب دیدم که به من فرمودند: سه روز دیگر شما به میهمانی من خواهی آمد. 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
*🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊* *سه یا حسین*🕊️ *شهید حبیب باقری*🌹 تاریخ تولد: ۱۳۴۰ تاریخ شهادت: ۳۰ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: خافی / لامرد / فارس محل شهادت: شلمچه *🌹مادرش← شیرخوار بود که مریضی سختی گرفت🥀و بالاخره یک روز نفسش رفت🥀در کوچه داد و بیداد می کردم. یکی از همسایه ها حبیب را از آغوشم کشید و گفت این دیگه مرده!🍂 جگرم کباب شد🍂فریاد زدم یا امام رضا، بچم را از تو می خوام🥀نذر تو کردم💛 ناگهان شروع کرد به دست و پا زدن🍃 او با تمام گرفتاریها و مشکلات دست و پاگیر زندگی که داشت🍂هیچگاه از شرکت در مجالس مذهبی و هیئت های عزاداری غافل نمیشد🍃راوی← کارهای سخت و نفس گیر راه سازی در کوه ها را حبیب به عهده می گرفت قرار بود برای یکی از این جاده های کوهستانی یک ماشین مواد منفجره را از کنار دره ای عمیق عبور دهیم هفده نفر بودیم و هیچ کس جرأت این کار را نداشت‼️اما حبیب انجام داد‼️ همرزم← عملیات کربلای 5 بود. توی سنگر نشسته بودیم🍂حبیب گفت: فلانی من فردا بین دو نماز شهید می شوم!📿 با تعجبم گفتم: یعنی چی؟ گفت: دیشب خواب دیدم امام حسین(ع) سه بار مرا در آغوش کشید💚 گذشت تا روز بعد. وارد سنگر شد🍂همراهش هم خمپاره ای کنار سنگر منفجر شد و چند ترکش به تن حبیب نشست🥀سه بار گفت یا حسین و شهید شد!*🕊️🕋 *شهید حجت الله(حبیب)باقری* *شادی روحش صلوات* https://eitaa.com/sahdah
پاسدار مدافع وطن شهید امید اکبری🌻 متولد اصفهان و از نیروهای حاضر در سپاه زاهدان و یکی از مداحان و ذاکرین امام حسین ع بود که در انفجار تروریستی به اتوبوس کارکنان سپاه به شهادت رسید. 🥀🕊روحشان شاد یادشانگرامی 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
🌹وصیت شهدا🌹
پاسدار مدافع وطن شهید امید اکبری🌻 متولد اصفهان و از نیروهای حاضر در سپاه زاهدان و یکی از مداحان و
🌺🌿من شهید میشم شهید امید اکبری و تعدادی دیگر از رزمندگان لشکر 14 امام حسین علیه السلام اصفهان در 24 بهمن 1397 با اتوبوس در مسیر بازگشت به اصفهان بودند که توسط مزدوران کثیف مستکبران موسوم به جیش الظلم مورد حمله انتحاری قرار گرفته و به شهادت رسیدند . امید اکبری از ذاکران و خادمان با اخلاص هیئت فدائیان حسین علیه السلام بود که خون پاکش در راه دفاع از امنیت کشور و انقلاب اسلامی در سیستان و بلوچستان بر خاک وطن ریخت. 🔻وی قبل از حادثه تروریستی خاش در فیلمی یکی از دوستانش به او می گوید : امید اکبری تو جانباز میشی… او نیز در جواب می گوید که نه من شهید میشم... 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
🔰مصاحبه با پدر و برادر شهید بزرگوار امید اکبری در سپاه که استخدام شد برای برگزاری یک روضه در دهه فاطمیه به نزد من آمد و اجازه خواست تا خانه را با کمک بچه‌های مسجد برای این کار آماده کند و من و مادرش هم بلافاصله استقبال کردیم، چند روزی گذشت، اما خبری از بچه های مسجد که قرار بود بیایند و منزل را برای برگزاری روضه آماده کنند نشد! به امید گفتم امید جان مشکلی هست با صدای مظلومانه اش آرام در گوشم و بدون آنکه مادرش بفهمد گفت: نمی توانم هزینه روضه را بدهم پول زیادی جمع نکرده ام. پدر شهید می گوید: آن زمان از این کارت های عابر که با آن پول دریافت می کردند، نیامده بود و من دفترچه حسابم را به امید دادم تا صبح روز بعد برای گرفتن پول به بانک برود. در حین مصاحبه بردار شهید می آید تا کنار پدر بشیند و به فرزند برادرش محبت کند، پدربزرگ که حالا وظیفه سنگینی در قبال این تنها نوه خود پیدا کرده است دست بچه را می بوسد و او را روی پاهای عمویش می نشاند و ادامه می دهد: علاقه امید به من و مادرش باعث می شد تا همیشه با ما با احترام و ادب رفتار کند و نه تنها خودش به ما احترام می گذاشت، بلکه به برادرش هم توصیه می کرد که مبادا پدر و مادر از دست ما رنجیده شوند، همیشه با بچه های فامیل بازی می کرد و بچه ها با دیدنش متوجه می شدند که یک بازی دیگر با عمو امید به زودی آغاز می شود. این را که می گوید صدایش تغییر می کند و نگاهی به فرزند سه ساله شهید می اندازد، بغضش می ترکد و دیگر نمی تواند حرف بزند. حمیدرضا صحبت های پدر را ادامه می دهد: خاطرات امید، پدر را می کشد؛ امید خاطره ساز لحظه های زندگی پدر و مادرم بود و حتی یکبار هم نشد که پدر و مادرم از او گلایه ای داشته باشند و در طی سال های زندگی با همسرش هم هیچ آزردگی خاطری برای همسرش به وجود نیاورد. پدر شهید بلند بلند گریه می کند، انگار گریه اش از چشم ها نیست، انگار صدای گریه‌اش نه از دهان که از قلبش بیرون می آید؛ شانه‌هایش تکان می خورد و صدای گریه بلندش باعث تامل حضار و بلندتر شدن صدای ناله هایی می شود که از اتاق می آمد. محله آنها که روزی پاتوق شهید و رفقایش برای هیئت گرفتن بود، اکنون تبدیل به جایگاه عکس‌های مختلف شهید در گوشه گوشه آن شده است؛ در جای جای کوچه رفقای شهید نشسته اند و انگار هنوز نفهمیده اند که چه شده! نمی خواهند بپذیرند امید که روزی برای آنها در هیئت مداحی می کرده، دیگر در بین آنها نیست، شاید رسم شهادت همین است، شهدا نمی روند، بلکه پرواز می کنند. 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
🕊🍂🍂🕊 🖋 من حدود دو ساعت با ابوحامد ملاقات داشتم.... او برای ما یک برادر و یا یک پدر بود ... خاطره ای از سیلی زدن یک پسر به ابوحامد دارم اما او رزمنده را ناز کرد و به او بوسه می زد... و می گفت : مرد دلاوری به من سیلی زده ! همواره اهل گذشت بود. زمانی که بچه ها شهید می شدند ؛ خودش می رفت و آنها را بر می گرداند ... یک بار 500 متر طناب گرفت و 13 یا 14 شهیدمان را از 300 متری دشمن آورد .! ‌یکبار سر غذا بودیم سربازی گفت : هنوز گرسنه ام ..! ابوحامد غذای خودش را آورد و به او داد ... پسر شرمنده شد ؛ من در طول 26 سال زندگی ام مانند او را ندیده ام.. کسی می گفت : دو تا از بچه ها دعوا کرده بودند ، رفته بود بین آنها گفته بود : من و بزنید ولی با هم دعوا نکنید ... دو پسر خجالت کشیده بودند و وقتی شهید شد بچه ها خیلی ناراحت بودند ... https://eitaa.com/sahdah 😍‌‎‌‌‎-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
🌷 🌷 .... 🌷در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش می‌رفت و دائم دست و پا می‌زد. رد خون عظیم به چاله‌ای می‌رسید که انگار تمام خون بدنش آن‌جا جمع شده بود. به بالینش رفتم. نمی‌توانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد: "علی! خودتی؟" _"خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن." _"علی! خیلی خون از بدنم رفته. می‌بینی؟ باید برم." 🌷دلداریش می‌دادم که؛ _"کی گفته تو مى‌رى؟ باید بمونی." دستش را زد زیر خون‌هایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: "این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم...." بغض گلویش را می‌فشرد. غم بزرگی مانع حرف‌هایش بود. از فرط ناراحتی، فقط اشک می‌ریخت! 🌷_"می‌دونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم، اما نشد. نمی‌دونم قبول می‌کنه یا نه؟" تازه فهمیدم چرا این‌قدر ناراحت است . گفتم: "این چه حرفیه، معلومه که قبول می‌کنه." دوباره دستش را زد داخل چاله‌ای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا: _"نتونستم سرم رو برای حسین (علیه السلام) بدم...." این جمله را تکرار کرد و رفت.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز عظيم زينعلى راوى: رزمنده دلاور علی مالکی نژاد
🌷 یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟ جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید: پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟ گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان میدهند. به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی... 📚 شهید مهدی باکری ⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ https://eitaa.com/sahdah