eitaa logo
شهد شعر
296 دنبال‌کننده
116 عکس
94 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لنگر بیندازید اینجا آخر دنیاست حالا بهشت از پشت چشم­ اندازتان پیداست   سکّان به دست ناخدای کشتی نوح است مقصد به‌ سوی بادهای ظهر عاشوراست   قلاب‌ها در راه دریا گوش خواباندند این بندر آشفته قربان­گاه ماهی‌هاست   از ظهرهای تَف زده تا ماسه­‌های داغ یادآور آوای «هَل من ناصر» مولاست   یادآور دردی­ است روی سینۀ تاریخ یادآور مردی که بین دردها تنهاست   از مرغ دریایی دو بال سرخ می‌­ماند این آخرین دیدار نافرجام با دریاست   با جشن ماهی­گیرها و رقص چاقوها روی زمین و در دل هفت آسمان غوغاست   کشتی نمی‌افتد به گل با هیچ طوفانی تا بادبانش تکّه­‌ای از چادر زهراست 🍃 خورشیدهای توامان ۱۳۹۰ https://eitaa.com/joinchat/2790588977C6fecbc8102
قرعه به نام کینه‌ی قابیل افتاده‌ست اشک خدا از چشم جبرائیل افتاده‌ست شیرازه‌ی تاریخ از هم واشده، آن‌وقت یک تکه‌اش در عهد عام‌الفیل افتاده‌ست هر بار یک یوسف به قعر چاه‌های درد با دست فرزندان اسراییل افتاده‌ست تصویر صدها مریم و صدها صلیب امروز روی خطوط زخمی انجیل افتاده‌ست دیشب ملائک قدس را با اشکشان شستند بر گنبدش پرهای دردائیل افتاده‌ست بیدار می‌مانیم؛ شاید مژده آوردند: فرعون یک بار دگر در نیل افتاده‌ست.
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند می‌خواست خدا کتاب عاشورا را با دست به خون نشسته شیرازه کند
چون دبّه‌ای خالی‌ست دنیا، مادرم در آن با تکّه‌های بغضِ من تُرشی می‌اندازد
سینه‌ی بی‌تابِ غرق های‌و‌هویم را ندید موبه‌مو گفتم برایش، موبه‌مویم را ندید چشم‌هایش ریخت روی صورت یخ کرده‌ام داغی‌ام را...گونه‌ی بی‌رنگ و رویم را ندید چشم‌هایش راه افتادند در رگ‌های من رد شد از قلبم ولی راز مگویم را ندید نور شد؛ از من گذشت و رفت سمت آینه دید تاریک است دنیا؛ کورسویم را ندید! دردهای نخ‌نمایم را برایم وصله کرد پاره‌های روحِ محتاج رفویم را ندید مُرده بودم از صدای اشک‌های ساکتش پر شدم از بوی اَلرّحمن و بویم را ندید ■ من ولی دلواپسم حال دلش زخمی شود تیزی بغض شکسته در گلویم را ندید
دست بر پیشانی‌ام بگذار! تب دارم هنوز صبح دارد می‌رسد از راه و بیدارم هنوز خشک‌سالی آمده اینجا ولی من بعد تو تکه ابر کوچکی هستم که می‌بارم هنوز شیشه‌ی عطر دلم با رفتنت خالی نشد این‌همه سال است از بوی تو سرشارم هنوز هیچ‌کس از شانه‌هایم جز تو باری برنداشت نیستی من روی دوش شهر سربارم هنوز نام تو پیچیده دور تارهای صوتی‌ام مثل آهنگی قدیمی روی تکرارم هنوز آخ اگر وا می‌شد از روی دهانم قفل شرم می‌زدم فریاد هر شب: دوستت دارم هنوز 📚 پری‌روز
این منم - ویرانه‌ای از خانقاهی بی‌مرید- گوشه‌ی تنهایی‌ام کِز کرده شیخی ناامید این منم - بی‌تابیِ قونیّه بعد از کوچ شمس- هیچ‌کس حیرانیِ پس‌کوچه‌هایم را ندید پشت لبخند تو اما در سماع و خلسه‌اند رابعه، حلاج، ابراهیمِ ادهم، بایزید استکانم را پر از غم کن نمی‌گویم چرا! من که یک عمر است دائم گفته‌ام: هَل مِن مَزید کور باشم تا نبینم آمده جا خوش کند بین مشکی‌های مویت آن‌همه تارِ سپید (آب و جارو کرده‌ام از صبح، کلّ خانه را آشتی دادم همین امروز مو و شانه را چیده‌ام سینیّ چای و بوسه‌ی عصرانه را می‌روم ساکت کنم دلشوره‌ی پرچانه‌ را آمدی حتما بیاور آن دل دیوانه را باز کن قفل زبانم را، بیا این هم کلید!) باد، امشب نامه‌ام را با خودش می‌آورد سخت دلتنگ تو؛ امضاء: شاخه‌ی مغرورِ بید 📚 زن آتش
از وجودم عشق می‌گیرد شراب خانگی نسبتی داریم پاییز و من و دیوانگی برگ‌ریزان نگاهت مرگ‌ریزان من است می‌کشی روح مرا تا سرحد ویرانگی ذله‌ام کرده‌ست عکس بی‌پناهت کنج قاب هر چه نزدیکش می‌آیم می‌کند بیگانگی غم تمام روز دور سینه‌ام پر میزند یک کلاغ خودسر و اینقدر سرسختانگی؟! تا کسی در کوچه نام کوچکت را می‌برد بیقراری در صدایم میکند پرچانگی روی کیک خاطراتم شمع روشن کرده‌اند شانه‌ام را می‌شکافد لذت پروانگی ای انار سرخ باقیمانده روی شاخه‌هام! تا ابد خوش باش با حس یکی‌یک‌دانگی 📚
چگونه پس بزنم پرده‌های چشم تو را همین دو پرده که سرپوش روی افلاکند؟ اگر تمام زنان عشوه و ادا بشوند دلم نمی‌لرزد، چشم‌های تو پاکند 🍃 زن‌آتش