عبدالله گفت: «میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر (امام) به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
" و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من .. حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که #دنیای_خود_را_برای_حسین_میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟ "
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
" صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی ! "
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
" بهایِ اسب چقدر است؟ "
" دانستن نام تو! "
مرد سوار بر اسب شد:
" من قیس بن مسهر صیداوی هستم، فرستادهی حسینبنعلی! "
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
🌐 @sahebzaman_dosetdaram