📜 ۲۰ ذیالحجه 📜
🔰کاروان در دل صحرا ره سپار بود، که به صدای تاخت سوارانی از دور، توقف کرد•••
🔰سواران به کاروان رسیدند و هیاهو کردند•••
🔰زنان، ملتهب و آشفته، کودکان به آغوش گرفتند•••
••• بزرگ سواران فریاد کرد •••
+ گفت:
"یابن رسول الله، آمده ایم تا در کنارتان جان فدا کنیم."
••• بُریر بن خُضیر، بر او شورید •••
- گفت:
"آرامتر می آمدید تا زنان و کودکان را آشفته نسازید."
+ گفت:
"شوق دیدار ما را به وجد آورد و احساسات بر ما غلبه کرد."
🔹از اسب به زیر آمد، با هیجان عنان اُشتر قافله سالار را گرفت.🔹
+ گفت:
"آمده ایم تا شما را در کسب قدرت یاری کنیم."
🔻کاروانیان مات و مبهوت، نگاه پرسشگر خود را میان خود چرخاندند.🔺
••• قافله سالار به نگاه محبت او را نواخت •••
- گفت:
"خروج من تنها و تنها برای طلب اصلاح اُمت جدم رسول خدا است، و بنا دارم که زمینۀ شناخت معروف و ریشه کنی منکر را فراهم سازم، و به سیرۀ جدم و پدرم علی بن ابیطالب رفتار کنم."
🔸وسپس عباس را فراخواند.🔸
-گفت:
"عباس، سامان کاروان با شما."
● ۱۰ روز تا #محرم ●
● ۱۸ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
📜 ۲۳ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
🔰 سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال، به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،از سویی به سویی روان شد و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند •••
••• ولی او، لَب از لَب نگُشود •••
🔸قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهرۀ پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.🔸
••• مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تر کرد •••
+ مرد گفت:
"صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم."
- گفت:
"خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است."
+ گفت:
"خبر از مصیبت است."
🔹قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد.🔹
••• مرد نوشید و نفس تازه کرد •••
- قافله سالار گفت:
"حالا بگو چه شده؟"
+ مرد گفت:
"در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند، و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند."
🔺نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و سکوت، و نگاه مبهوت کاروانیان.🔻
🔵و قافله سالار پی در پی تکرار کرد.
- گفت:
"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۷ روز تا #محرم ●
● ۱۵ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
📜 ۲۳ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_دوم
+ مرد دوباره به سخن آمد گفت:
"شما را بخدا از همین جا برگردید و خودتان را حفظ کنید. کوفه دیگر کوفۀ پیمانبستگان و بیعتکنندگان با شما نیست، کوفۀ نهروان و خوارج و قرآنهای بر نیزه است."
••• به خدا قسم بار دیگر برق شمشیری که فرق علی را شکافت دیدم •••
🔹قافله سالار، دست بر شانۀ مرد گذاشت و با آرام گرفتن او، رو به یاران کرد.🔹
- گفت:
"پس از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه، دیگر چه خیری در این زندگی است؟اگر پیکرها برای مرگ خلق شده، پس کشته شدن در راه خدا با شمشیر بهتر است."
🔻نگرانی و تردید، در ادامۀ راه بر کاروانیان حاکم شده بود.🔺
🔸در سکوتی سنگین، قدم برداشت. اسماء، دختر خردسال مسلم را به آغوش گرفت و نوازش کرد.🔸
••• و زنان و مردان، با چشمانی لبریز از بُهت، به او خیره شدند •••
- گفت:
"هر که بر تیزی شمشیرها و زخم نیزه ها بردبار است، با ما بماند. و هر کس را که یارای آن نیست،سر خویش برگیرد و شبانه باز گردد."
● ۷ روز تا #محرم ●
● ۱۵ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
📜 ۲۵ ذیالحجه 📜
+قافله سالار ادامه داد:
"اَلسَّلامُ عَلَیْنا وَ عَلى عِبادِ اللّهِ الصّا لِحینَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَهُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ."
••• و از آن بسیار مردان، اندکی بیش نمانده بود در اقتداء به او •••
🔸نماز به اتمام رسید، سایبان ها به پا کردند و هرکس به کاری رفت.🔸
🔹ام وهب، همراه فرزند و عروس، به کاروانیان که رسیدند، چهره از هم شِکُفتند.🔹
- وهب گفت:
"اقبالت بلند بود مادر."
••• عباس به استقبال آمد •••
+ ام وهب پرسید:
"این کاروان پسر پیامبر آخرین است؟"
* عباس گفت:
"بله مادر."
+ گفت:
"ما را به نزد او ببر."
••• و با عباس، همراه شدند تا سایبان قافله سالار کاروان •••
🔺در زیر سایبان، ام وهب جرعه ای آب نوشید و نگاه اش را به قافله سالار دوخت.🔻
+ گفت:
"درخت را از میوه میشناسند و آدمی را از کردار. دلم گواه است که تو نوری هستی که خداوند بر افروخته تا همگان را روشنی بخشد."
🔵وهب با اشتیاق، به قافله سالار نزدیک شد.
- گفت:
"مادرم در فهم حقیقت خطا نمیکند. اصرار و گواه دل او مرا واداشت تا شما را بیابم."
💠لبخندی سر شار از محبت، بر چهرۀ قافله سالار نشست.💠
+ گفت:
"خدا یارتان باشد. قدری بیاسایید و خستگی از تن بگیرید."
••• و سپس رو به عباس کرد •••
+ گفت:
"عباس، مهمانان ما را دریاب!"
● ۵ روز تا #محرم ●
● ۱۳ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
📜 ۲۶ ذیالحجه 📜
+ مرد گفت:
"به گذشته نگاه کن. همین بیست سال اخیر را ببین، کردار و اعمال کوفیان در قبال پدر و برادرت را که به یاد داری."
- قافله سالار گفت:
"در پَستی این دنیا همین بس که سر مبارک یحیی را برای پدر ناشناسی هدیه بردند. بنی اسراییل از طلوع فجر تا ظهور شمس هفتاد پیامبر را کُشتند و چنان در بازارهایشان سرگرم داد و ستد شدند که گویی هیچ نکردهاند. خداوند در کیفرشان شتاب نکرد و به آنان مهلت داد،اما دیری نگذشت که انتقام خدای منتقم آنان را فرا گرفت."
+ مرد گفت:
"با کُشتن مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه و میثم تمار دیگر چه امیدی به کوفه داری؟"
- گفت:
"برادر! اگر کسی یا جماعتی در معرض امام مبین قرار بگیرد و نصیحت نپذیرد خدا از او انتقام میگیرد."
••• مرد آهی کشید و با افسوس سوز دل را برون داد •••
+ گفت:
"بخدا سوگند کوفیان به تو وفا نمیکنند."
- قافله سالار گفت:
"اگر ترا در مدینه می دیدم، محلی که جبرئیل در خانه مان میایستاد و اجازه میگرفت تا نزد جدّم رود را نشانات میدادم."
"برادر کوفی، مردمان دانش را از ما گرفتند و از سرچشمۀ خاندان ما سیراب شدند،مگر می شود آنان بدانند و ما ندانیم!"
● ۴ روز تا #محرم ●
● ۱۲ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
📜 ۲۷ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_اول
+ قافله سالار گفت:
"با ما هستید یا علیه ما؟"
- گفت:
"علیه شما!"
+ گفت:
"لا حول و لا قوه الّا بالله العلی العظیم."
••• و سپس رو به یاران کرد •••
+ گفت:
"به این سپاه خسته و تشنه آب دهید و اسبانشان را سیراب کنید."
🔹مردان سپاه و اسبان، سیراب شدند و به نماز ایستادند.🔹
🔸پس از سلام نماز، لختی درنگ کرد و سپس رو به سپاه حُربن ریاحی برخاست.🔸
+ گفت:
"ای جماعت کوفیان، نامههاتان به من رسید و فرستادگانتان نزد من آمدند و گفتند امام و رهبری نداریم، دعوت ما را اجابت کن که شاید خدا به واسطۀ تو ما را هدایت کند.لذا از مکه به سویتان آمدم، اگر هنوز بر دعوت خود وفادارید، با من همپیمان شوید."
••• مردان سپاه حُر همهمه کردند •••
+ ادامه داد:
"مگر برایم ننوشتید که حق را برایتان فراهم آورم؟:
- حُر گفت:
"به خدا قسم من نه از این نامهها مطلعم و نه از کسانی که نزد تو آمدند."
+ قافله سالار گفت:
"نامه ها را بیاورید."
• • • نامه ها را که دید • • •
- گفت:
"من به این نامه ها کاری ندارم."
+ قافله سالار گفت:
"بخدا سوگند از جفایتان در شگفت نیستم، نه بر گفته هاتان باور داشتم و نه بر یاریتان سودایی در سر. اگر در این راهی که پیش گرفته اید اصرار ورزید و از حق روی بگردانید، من نیز از شما روی گردانده و باز خواهم گشت!"
✔️ ادامه دارد • • •
● ۳ روز تا #محرم ●
● ۱۱ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
❤صاحبالزماندوستتدارم❤
📜 ۲۷ ذیالحجه 📜 🔘 #بخش_اول + قافله سالار گفت: "با ما هستید یا علیه ما؟" - گفت: "علیه شما!" + گفت
📜 ۲۷ ذیالحجه 📜
🔘 #بخش_دوم
- حُر گفت:
"از امیر خویش عبیدالله بن زیاد فرمان دارم تا شما را تحت الحفظ به کوفه برم."
••• قافله سالار به یک آن، رو به او کرد و عبا از تن بر گرفت •••
+ گفت:
"مرگ برای تو نزدیکتر از این آرزوست."
+ و رو به عباس ادامه داد:
"عباس! حرکت میکنیم."
🔹به اشاره حُر، مردان سپاه سوار بر اسب شدند و مقابل کاروان صف کشیدند.🔹
••• حُر ریاحی هم بر اسب جهید و تازیانه کشید و فریاد زد •••
- گفت:
"باید همراه من به کوفه بیایید."
* عباس گفت:
"در مدینه می ماندیم اگر بنا بود تسلیم امیر تو باشیم."
- گفت:
"من فرمان جنگ و جدال ندارم، اما موظفم شما را به کوفه برم."
* عباس گفت:
"پاسخ ات را نشنیدی؟"
🔺حُر نگاه چرخاند. مردان کاروان را آرایش گرفته و با شمشیرهای از نیام به در آمده آمادۀ کارزار که دید،لحظه ای تامل کرد.🔻
- گفت:
"پس به راهی روید که نه سوی کوفه باشد نه مدینه. من هم قاصدی سوی عبیدالله روانه می کنم،شاید خداوند به راهی هدایت کند که خیر من در آن باشد!"
● ۳ روز تا #محرم ●
● ۱۱ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram
📜 ۲۹ ذیالحجه 📜
🔰در غربت خاکستری غروب، مشعل ها یک به یک روشن شدند و سو سو زدند و خیمه گاه،در محاصرۀ مردان سپاه حُر، آماده شد برای نماز •••
🔵حُرریاحی، با فاصله از خیمه گاه، و در اندیشه و تنها به آنان زُل زده بود •••
••• حارث نزدیک شد و با احتیاط نگاهی به او کرد •••
+ گفت:
"تا بحال ندیده بودم اختیار بدست احساس و عاطفه دهید."
••• حُر او را برانداز کرد •••
- گفت:
"اکنون نیز همانگونه ام."
🔹و سپس، در سکوتی طولانی نگاه اش را به خیمه گاه سپرد.🔹
+ حارث گفت:
"پس چرا علی رغم فرمان امیر، مجال دادید به راهشان ادامه دهند؟"
🔺حُر مدتی ساکت ماند، و سپس آهی کشید.🔻
- گفت:
"چون تا بحال در برابر اهل بیت رسول الله نایستاده بودم!"
● ۱ روز تا #محرم ●
● ۹ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🌐 @sahebzaman_dosetdaram