در تمامی شلوغی های #دنیا،
آن چیزی که آرامم می کند،
مرا از همه چیز آزاد می کند،
این است که به بودنت #اطمینان دارم
و به #نگاه خاص پر مهری که حتی بر من #بنده #خطاکار داری
خطاهایم را به #لطف و #رحمت و #بزرگواری ات #ببخش
که ذره ای دوست ندارم #خطا و گناهی بکنم.
#اللهم اغفرللمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم والاموات
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
می گرید. #غم بر قلبش چیره شده است.
گام بر می دارد. دهان به #ذکر می گشاید.
تمام مدت به یاد تشنگی و گرسنگی امامش است.
جز به مقدار نیاز لب به غذا نمی زند.
#ژولیده شده و در غمی عمیق فرو رفته است.
جز به مصیبت های امام به چیز دیگری نمی اندیشد.
آب نمی نوشد.
مگر می تواند سیراب و با شکمی مملو از غذاهای گوناگون در راهی قدم بگذارد که امامش همانجا #گرسنه و #تشنه به #شهادت رسید.
ذکر می گوید. می گرید. گام بر می دارد.
عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام فَزُرْهُ وَ أَنْتَ كَئِيبٌ حَزِينٌ مَكْرُوبٌ شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قُتِلَ حَزِيناً مَكْرُوباً شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً
امام صادق عليه السلام: وقتی خواستی به زیارت حسین عليه السلام بروی، غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه و تشنه او را زیارت کن که همانا حسین عليه السلام غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه و تشنه به شهادت رسید.
کامل الزیارات، ص131
#از_معصوم_بیاموزیم
#اربعین
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هفتم
🌸دوستانم به همدیگر نگاه کردند و گفتند:«باشد. می خواهی مدتی اینجا بمان. پس ما فعلا تنهایت میگذاریم.» آنها رفتند. بالای سر جسدم ایستادم. به جان جسدهایمان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت، به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت.
🍀آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزامش حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ های اطرافیان کلافه اش کرده بود. چهرههای غمگین، نگاههای ترحم آمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی را در راه داشت. آسیه از هر کس می¬پرسید، جواب درستی نمی شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام بود. گفت:«عزیزم، ناراحت نباش من فردا به خانه برمی گردم. منتظرم باش.»
🌸آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت و گفت:«مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: امروز می آید.»
🍀مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند. منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فورا خودش را جلو مادر انداخت و گفت:«چه خواب خوبی دیدی آبجی. می شود کامل برایم تعریف کنی؟»
🌸آسیه دستش را به کمرش گرفت. به طرف دیوار رفت. به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت:«شما خیلی وقت است یک چیزی را از من پنهان می¬کنید. چرا نمی-خواهید راستش را به من بگویید. من طاقت شنیدنش را دارم. محمدم شهید شده؟ نه؟ درست می گویم؟ امروز هم جسدش را می آورند. درست است؟»
:shamrock:فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت و گفت:«آبجی جانم گریه نکن. می دانی که برای خودت و بچه هایت ضرر دارد. آخر محمد شما را به من سپرده. اگر خدایی نکرده چیزیتان بشود من چه جواب خان داداشم را بدهم؟»
🌸آسیه با گریه گفت:«آخر شما چطور راضی می شوید من یک عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بماند؟ شما نمی دانید وقتی محمدم رفت حضرت زینب(س) را به عباسش قسم دادم که اگر محمدم شهید شد از خدا بخواهد جسدش را به من برگرداند.»
🍀فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید و گفت:«باشد آبجی جانم. باشد. قبول. می بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نماند و یک عمر از ما کینه به دل نگیری.»
🌸فهیمه و مادرش لباسهای مشکی شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازه اش نبود. مادر محمد یکی از لباس هایش را به آسیه داد و گفت:«امتحان کن شاید اندازه ات شد.» آسیه پوشید.دور شکمش اندازه و بقیه اش گشاد بود.آسیه گفت:«کاچی بهتر از هیچی. ممنون»
🍀برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرر رفتند. داخل محوطه تابوتی، تنها وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شده بودند. او را همراهی نمی کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود. دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت. گفت:«آبجی جانم، پس چرا جلو نمی آیی؟»آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:«چیزی نیست. فقط می شود کمکم کنی؟ زیر کتفم را بگیری؟»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
با عرض سلام و احترام خدمت اعضای محترم
امشب مشکلی پیش آمد موفق نشدم رأس ساعت هر شب ادامه داستان را برایتان بگذارم.
عذر بنده را پذیرا باشید.
از خداوند منان توفیقات روز افزون را برای همه اعضای کانال خواستارم.
#صدف
@sahel_aramesh
🔹 با خواندن #نماز نوری درون دلت به وجود می آید.
🔷 پس اگر می خواهی دلت #نورانی شود ، نماز بخوان.
رسول الله صلى اللَّه عليه وآله :
صَلاةُ الرَّجُلِ نورٌ في قَلبِهِ ، فَمَن شاءَ مِنكُم فَليُنَوِّر قَلبَهُ
پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله : نماز انسان، نورى در دل اوست. پس هر كس مىخواهد،(نماز بخواند و) دلش را نورانى كند.
كنز العمّال : ج 7 ص 300 ح 18973 .
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_هشتم
#قسمت_آخر
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟»
🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.»
🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.»
🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد.
🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن.
🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.»
🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد.
🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند.
🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
هر چه #طبیعی #عمل می کند، #درست و #صحیح پیش می رود.
به محض #دخالت های من، #خراب میشود.
#خدایا
تمام وجودم را به تو میسپارم .
دلم #خرابی نمی خواهد
نمی خواهم خودم دخالتی بکنم بلکه وجودم، در #طبیعت رو به تکاملش به سمت تو، #درست پیش رود و
به تو برسم
مرا دریاب
#آرامش
#مناجات
#به_قلم_سیاه_مشق
@sahel_aramesh
❤ خیلی دوست دارم کسی را که کارهای خوب را یادم بیاندازد.
❤ خیلی دوست دارم کسی را که از کارهای اشتباه و #معاصی نهیم کند.
اما با زبان نرم و در موقعیت مناسب تا پذیرش حرفش را پیدا کنم.
می دانم تنها کسی که به #ارتقاء مادی و معنویم می اندیشد خودش را برای این کارها به زحمت خواهد انداخت.
😡 دوست ندارم #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر در جامعه مهجور بشود.
😡 دوست ندارم دیگران نسبت به کارهایم بی تفاوت باشند.
😡 دوست ندارم نسبت به اعمال دیگران بی تفاوت باشم.
زیرا آن زمان #عذاب_الهی همه را فرا خواهد گرفت.
همانطور که برای قوم های پیشین چنین شده است.
رسول الله صلى الله عليه و آله :لَتَأمُرُنَّ بِالمَعروفِ و لَتَنهُنَّ عَنِ المُنكَرِ ، أو لَيَعُمَّنَّكُم عَذابُ اللّهِ .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد، يا عذاب خدا همه شما را فرا مى گيرد.
وسائل الشيعة : 11/407/12
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#عشق_به_امام
با پاهای #تاول زده برگشت.
خاله و خانواده اش برای دیده بوسی و #زیارت قبولی به دیدارش رفتند. شوهر خاله و پسرش کنار او نشستند.
سینا، پسر خاله اش لبخندی زد و گفت:«خب، تعریف کن حمید آقا #پیاده_روی چطور بود؟ راضی بودی؟»
حمید دست زیر چانه زد. اندکی فکر کرد. جواب داد:«تا شما بخواهید از کدام #زاویه به آن نگاه کنید؟»
سینا رو به پدرش کرد. در حالی که می خواست از او تأیید بگیرد، گفت:«شاید بهتر باشد از آب و هوا و نحوه پذیرایی ها برایمان تعریف کنی.»
پدر، حرف او را تأیید کرد.
حمید با حالت تأسف گفت:«یعنی #ارزش ما انسان ها به این است که در حد نیازهای دنیایی خودمان را نگه داریم؟ باشد. هر طور شما بخواهید. وقتی راه می رفتیم هوا خیلی گرم می شد. بین جمعیت احساس مرغی را داشتیم که داخل قابلمه دارد آب پز می شود. مثل سیل عرق می ریختیم. اما پذیرایی موکب های بین راه عالی بود. انواع شربت که شاید بعضی را تا به حال نخورده بودیم. غذا هر چه بخواهی. ماساژ و پاشویه هم به راه بود.»
سینا با حسرت گفت:« جای ما حسابی خالی بوده است؟»
حمید جواب داد:«بله، خیلی. اما هیچ کدام از #زائران برای #غذا و #شربت نیامده بودند.»
پدر سینا دستی به ریش های جوگندمی اش کشید. متفکرانه گفت:«بله، حتماً همینطور است. آخر چه کسی رختخواب و بالش گرم و نرمش را رها می کند و با هدف غذای رایگان، در به در #بیابان تف دیده می شود؟»
سینا در حالی که شیطنتی در چهره اش پدیدار شد، بلند گفت:«من آقا جان.»
حمید پوز خندی زد.
پدر سینا با خشم به او خیره شد. گفت:«بیا. پسر بزرگ کن. بیست سالش است؛ اما هنوز به خانه عقل ننشسته.»
حمید گفت:«سینا جان، تنها چیزی که مردم را آواره بیابان کرده، عشق است؛ #عشق_به_امام. کسی هم که عاشق شد نمی تواند عشقش را تعریف کند. من می توانم از آب و هوا، از نوع و نحوه توزیع غذا یا چیزهای دیگر برایت تعریف کنم؛ اما هرگز نمی توانم عشق و جاذبه ای را که به طرف امام کشاندم تعریف کنم.»
سینا خنده ای کرد و گفت:«چه حرف ها میزنی پسر خاله، عشق کدام است. باور کن بیشتر مردم به خاطر همان خوراکی ها یا شاید برای شهرت یا چه میدانم هزار دلیل دیگر به آن سمت روان می شوند.»
حمید سر تکان داد و گفت:«باشد. حق با شما. اما کسی که عاشق نشده نمی تواند عشّاق را به قضاوت بنشیند. شما هم هر وقت این نوع عشق را تجربه کنی نظرت عوض خواهد شد.»
#آرامش
#ماندگارهمچوحسین
#داستانک
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh