مادر #قفل صندوقچه را باز کرد. رو به سمیه شد و گفت:«دخترم می دانی هر چیزی قفلی دارد؟»
سمیه با دهانی باز به مادر خیره شد.
مادر خندید و گفت:«باور نمی کنی؟ مثل این صندوقچه.»
سمیه با تعجب پرسید:«یعنی کارهای ما هم قفل دارد؟»
مادر جواب داد:«بله، مثلاً می دانی #قفل_ایمان چیست؟»
سمیه سرش را به علامت نفی حرکت داد.
مادر دستی روی سر او کشید و گفت:«نرمی، #مهربانی و مدارا کردن است. می دانی چرا دخترکم؟»
سمیه پرسید:« نه، چرا؟»
مادر در حالی که در صندوقچه را باز می کرد گفت:«چون وقتی در برابر دیگران نرمش نداشته باشی و با آنان #مدارا نکنی به خصوص زمانی که کار اشتباهی انجام داده اند، #شیطان انسان را به طرف ناسزاگویی و اعمال خبیث دیگر می کشاند و این باعث بر باد رفتن ایمان می شود.»
سمیه خنده ای کرد و گفت:«مثل مواقعی که من کار اشتباهی کرده ام و شما با مهربانی از خطایم می گذرید؟»
مادر پیشانی سمیه را بوسید و گفت:«بله دخترم، مثل همان مواقع.»
عَنِ اَلْبَاقِرِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ :
إِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ قُفْلا وَ قُفْلُ اَلْإِيمَانِ اَلرِّفْقُ.
مشکاة الأنوار في غرر الأخبار، ج 1، ص 369 ؛الکافي , جلد 2 , صفحه 118
امام باقر عليه السّلام فرمود:براى هر چيزى قفلى است و قفل ايمان مدارا كردن است.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#هشت_ضلعی
#قسمت_چهارم
#قسمت_آخر
◽️ احمد در حالی که تبسمی روی لبانش بود، در را باز و دست چپش را به طرف داخل دراز کرد و گفت: «بله دیگر، وقتی وسط صحبت هایت رها کنی بروی، من هم پشت در منتظرت می نشینم تا اگر دیر کردی بیایم دنبالت. حالا بفرما داخل، دم در زشت است.»
◾️ مصطفی یا الله گویان وارد خانه شد. به اتاق کوچک گوشه حیاط رفتند. احمد بلند شد تا از اتاق بیرون برود. مصطفی دستش را گرفت و گفت: «کجا؟»
◽️ احمد گفت: «خب بروم چایی، صبحانه ای، چیزی بیاورم.»
◾️ مصطفی اخم کرد و گفت: «لازم نکرده. مثل اینکه می خواهی حاج خانم از خانه بیرونم کند. بنشین بقیه ماجرا را برایت تعریف کنم و بروم که حاج خانم الان منتظرم است.»
◽️ احمد دو زانو روبروی مصطفی نشست. مصطفی به چشمان مشکی احمد خیره شد و گفت: «تا کجا گفته بودم؟ آهان. تا آنجا که برای دفعه دوم بیرون رفتم و چیزی ندیدم. دوباره به اتاق برگشتم. سرم را روی میز گذاشتم و با وجود استرس و اضطرابم زود خوابم برد. این دفعه حضرت را دیدم که با عصبانیت فرمودند:«مگر نگفتم برو کنار پنجره فولاد.» از خواب پریدم. سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. مثل دفعه های قبل در آن سرما قو هم نمی پرید. ترسیدم به اتاقم برگردم. کنار پنجره فولاد رفتم به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و نشستم. دست هایم را زیر بغل بردم و بلند گفتم:«خدایا این دیگر چه خوابی است؟ اینجا که چیزی نیست؟» هنوز حرفم تمام نشده بود. که دیدم برف ها تکان خورد و سگی از زیر آن ها بیرون آمد. اول ترسیدم. بلند شدم. کمی عقب رفتم. سگ جلو رفت و من هم پشت سرش. تا به چاه رسیدیم. فهمیدم احتمالاً توله هایش داخل چاه افتاده اند. بعد هم سراغ شما آمدم.»
◾️ مصطفی بلند شد. دستان دراز شده احمد را درون دستانش فشرد و گفت: «این هم الوعده وفای ما. حالا اجازه مرخصی می فرمایید؟»
◽️ احمد خندید و گفت: «اختیار دارید. اجازه ما هم دست شماست.»
◾️ احمد تا کنار در، مصطفی را بدرقه کرد. در را بست. پشت در نشست. دلش پرواز کرد. به طرف حرم رفت. پشت پنجره فولاد ایستاد. دست بر سینه سلام کرد. دستش را دور گردن هشت ضلعی، گره کرد. روی شبکه ها نشست. بوی بهشت، بوی عطر امام به این سو و آن سو پرواز می کرد.
◽️ هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند. به طرف ضریح جاری بودند. البته بعضی هم دورادور ایستاده و با عرض ادب، سلام می دادند. حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
شنیده بودم یکی از آشنایانمان #نیاز شدید مالی پیدا کرده است.
مقداری از حقوقم را برایش کنار گذاشتم تا در فرصتی مناسب به او #هدیه دهم .
مدتی گذشت. فراموش کردم آن پول را برای چه کنار گذاشته ام.
همسرم برای کاری از من پول خواست. تمام آن را به او دادم. بعد از مدتی آن قوم و خویش را در جایی ملاقات کردم.
یاد پولی افتادم که برایش کنار گذاشته بودم و فرصتی که از دست دادم.
آن موقع فهمیدم چرا مادرم همیشه اصرار می کرد: «اگر قصد انجام نیکی یا بخششی داری در انجامش عجله کن.»
او می گفت:« #شیطان ها #مانع تو خواهند شد. بدون آنکه متوجه ممانعتشان بشوی.»
أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِذَا هَمَّ أَحَدُكُمْ بِخَيْرٍ أَوْ صِلَةٍ فَإِنَّ عَنْ يَمِينِهِ وَ شِمَالِهِ شَيْطَانَيْنِ فَلْيُبَادِرْ لاَ يَكُفَّاهُ عَنْ ذَلِكَ .
الکافي , جلد 2 , صفحه 143
امام صادق عليه السّلام فرمود:هرگاه يكى از شما قصد خير يا رساندن نفعى به غير كرد از سمت راست و چپش دو شيطان هستند بايد شتاب كند تا مبادا او را از آن كار خير،بازدارند.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#قسمت_اول
#جاماندگان
🔸 شب را تا صبح با درد و آه و ناله سپری کرد. صبح با صدای تلفن حمید از جا پرید. پدر شوهرش بود. می گفت : «برای پیاده روی روز آخر ماه صفر و عرض تسلیت شهادت عمو به برادر زاده شان با دایی حسین به آقا علی عباس می روند، اگر می خواهند بیایند تا یک ربع دیگر به خانه آن ها بروند.»
🔹 حمید سر از پا نمی شناخت. یاد خوابش افتاد. خواب دیده بود برای زیارت به آقا علی عباس رفته است. گفت:«سمیه حال خوشی ندارد. تنها می آیم.»
🔸 سمیه با شنیدن این حرف به صرافت افتاد. با خودش درگیری داشت. نمی توانست نرود. دلش نرفتن را تاب نمی آورد. حال خوشی هم نداشت. نمی دانست چه کار کند. بالاخره دلش را به دریا زد. به حمید گفت:«چرا گفتی نمی آیم. می آیم. فقط اول زنگ بزن ببین جا دارند؟»
🔹 حمید زنگ زد. جا داشتند. قبل از رفتن با سمیه حجت را تمام کرد که :«وسط راه، اظهار ناتوانی نکنی یا مثل سال قبل انگشت پاهایت اگر سیاه شد تقصیر من نیاندازی. ممکن است ماشین نباشد که سواره برویم.»
سمیه در ظاهر باشدی گفت و با خودش واگویه کرد:« حتما یک نفر پیدا خواهد شد من را با ماشینش ببرد.»
🔸 آن دو با موتور به طرف خانه پدر حمید حرکت کردند. چند دقیقه بعد از رسیدن آن ها دایی آمد. سوار ماشین شدند و به طرف متین آباد به راه افتادند. حرکت کاروان پیاده روی از زیارت ابوزیدآباد با عبارت حرم تا حرم بعد از نماز صبح شروع شده بود. موکب های بین راهی کاکائو، شیر ، میوه و کلوچه پخش می کردند. علی آباد حلیم شور می دادند. جوانی پرچم به دست کنار خیابان ایستاده و جلو ماشین ها را می گرفت تا برای صرف حلیم داغ بروند. کار نداشت کیست. محجبه است یا بد حجاب برای همه شخصیت قائل بود. هر چند آن ها برای خودشان شخصیت قائل نباشند. سمیه با دیدن این صحنه یاد کسانی افتاد که در انجام کار نیک از یکدیگر پیشی می گیرند و با شوق و نشاط خاصی آن را انجام می دهند؛ یاد«السابقون السابقون»
🔹 آش رشته و جو، شله زرد، ساندویچ فلافل، سیب زرد، نارنگی، شیر و چایی ترافیک سنگینی در جاده به وجود آورده بود. دایی ماشینش را در سه راهی متین آباد پارک کرد. سمیه همراه حمید، دایی و پدرش از ماشین پیاده شدند. لباس های گرمشان را داخل ماشین گذاشتند و در مسیر پیاده روی حرکت کردند.
🔸 ابتدای حرکت هوا خنک بود. اما با پیش روی به سمت ظهر هوا گرم و گرمتر می شد. سمیه فقط برای رفع تشنگی از موکب های بین راه آب، شیر، کاکائو و شیر قهوه خورد و به بقیه گفت:«اگر واقعا گرسنه نیستید غذا یا آش نگیرید و زیاد از حد نیازتان طمع نکنید یا اگر می بینید ممکن است دوست نداشته باشید برندارید و اسراف نکنید.»
🔹 حدود یک ساعت به ظهر به روستای فمی رسیدند. کودکان بین راه بیسکویت تعارف می کردند و مادر و پدرانشان آش. کمی جلوتر نهار برنج عدس بود، همراه دوغ و نوشابه. سمیه غذا نگرفت و فقط دوغ خورد. سمیه می خواست در این مسیر مقدس اندکی طعم گرسنگی را بچشد و تا حدی طعم تشنگی را هم چشید تا یادی از پیاده روی اربعین باشد و جبران جاماندن از غافله عشق را بنماید.
🔸 وارد مسیر میانبر خاکی شدند. مسیری که مثل برزخ بود. چند موکب با فاصله زیاد درون آن قرار داشت. در طول جاده هیچ صندلی برای استراحت نبود و به ندرت آبی برای رفع تشنگی یافت می شد. آفتاب سوزان نیز با شدت می تابید تا شاید کسی را از رفتن بازدارد.
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
تا امروز حتما با افراد زیادی #دست داده ای، با دوستت، همکارت و ...
آیا می دانستی وقتی با کسی دست می دهی #کینه های بینتان از بین می رود؟
آیا می دانستی وقتی دو #مؤمن با یکدیگر دست می دهند #خداوند به آنها توجه می کند؟
آیا می دانستی تا زمانی که دستت درون دست دیگری است گناهانتان مثل #برگ درختان می ریزد؟
اگر تا امروز این عمل را انجام داده ای خوشحال باش
و اگر از آن غافل بودی انجامش بده تا از خواصش بهره مند گردی.
أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ:
إِنَّ اَلْمُؤْمِنَيْنِ إِذَا اِلْتَقَيَا فَتَصَافَحَا أَقْبَلَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِمَا بِوَجْهِهِ وَ تَسَاقَطَتْ عَنْهُمَا اَلذُّنُوبُ كَمَا يَتَسَاقَطُ اَلْوَرَقُ مِنَ اَلشَّجَرِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق عليه السّلام فرمود:
چون دو مؤمن به هم برمىخورند و به هم دست مىدهند،خداى عزّ و جلّ رو به سوى آنها مىكند و گناهان آنها را مىريزد،همانطور كه برگ درختان،مىريزد.
أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیهالسلام قَالَ:
تَصَافَحُوا فَإِنَّهَا تَذْهَبُ بِالسَّخِيمَةِ
کافی، ج۲، ص۱۸۳
امام صادق علیهالسلام فرمود: بههم دست بدهید که کینه را میبرد
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh