eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز اتفاقی صوتی را گوش دادم. مردی شاد و خندان از آلوده شدن همسر و خانواده اش به فساد با عنوان اقتصاد مقاومتی یاد کرد. به کشف حجاب خانواده اش افتخار می کرد. به حماقتش خندیدم و بر عاقبتش گریستم. در پی امور روزانه ام کتابی برای مطالعه برداشتم. سوال امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام از محضر امام حسن علیه السلام توجهم را جلب کرد:«فرومایگی چیست؟» جواب سوال برایم بسیار جالب بود. امام فرموده بودند:«اینکه انسان برای ارضای نفس خود به خوشگذرانی بپردازد و همسرش را(در اثر بی توجهی به او) تسلیم دیگران سازد.» دوباره صدای آن مرد در گوشم پیچید:«قبلا مجبور بودم به همسرم پول بدهم اما الان خودکفا شده.» این مرد فرومایه است که برای و آسایش چند روزه خودش به اعمال منافی عفت زنش راضی می شود. رضایت می دهد، همسرش کشف کند. کشف حجاب، سودی برای ندارد. تنها به تباهی خودشان و منتهی می شود. سَأَلَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ اِبْنَهُ اَلْحَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ فَقَالَ يَا بُنَيَّ مَا اَللُّؤْمُ قَالَ إِحْرَازُ اَلْمَرْءِ نَفْسَهُ وَ إِسْلاَمُهُ عِرْسَهُ معاني الأخبار , جلد 1 , صفحه 401 @sahel_aramesh
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹السلام علیک یا اباصالح المهدی🌹 سلام و رحمت خاصه الهی خدمت اعضای محترم کانال ساحل آرامش 🔹إن شاءالله به زودی داستان حدود ساعت هشت شب در کانال قرار داده خواهد شد. 📝 این داستان تولیدی است. امید است مورد قبول و توجه خاص امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف واقع شود. @sahel_aramesh
شخصی از خداوند طلب بخشش گناهانش را دارد در حالی که بر انجام گناه اصرار می ورزد. آیا او غافل است از اینکه با این نوع عمل کردن، گناه جدیدی برایش ثبت خواهد شد؟ َقالَ عَلیٌ (علیه‌السلام): «الاسْتِغْفارُ مَعَ الإِصْرارِ ذُنُوبٌ مُجَدَّدَةٌ» تحف العقول ص387 @sahel_aramesh
آخرین بیل خاک را داخل گودال ریخت.سطح آن را هموار کرد،هم سطح زمین.کوچک و بزرگ پیر و جوان دورش را گرفتند.انگشتانشان را روی خاک می گذاشتند.زیر لب فاتحه ای می خواندند.آهی میکشیدند.بلند می شدند.از قبر فاصله می گرفتند. اندکی دورتر مؤدبانه می ایستادند.خورشید آخرین نفس هایش را میکشید. زینب پریشان به سویش آمد.کنارش نشست. قرآنش را باز کرد.بدون اینکه به اطراف دقت کند و رفتن ها را تماشا کند،خواندن را شروع کرد. سیل اشک از چشمانش جاری بود.صفحه قرآن تار شد.از حفظ میخواند.صدای هق هق گریه اش را فرو می خورد تا سوزش دلی را برنیانگیزد و نخواهند از او جدایش کنند.هنوز یک صفحه نخوانده بود که دستی به طرفش دراز شد.زیر کتفش را گرفت و تکان محکمی به او داد.میخواست از کنار خاک بلندش کند.چشمان سرخش را از صفحه قرآن گرفت.به سوی دست برگشت.پدر شوهرش بود.با التماس گفت:«بابا من حالم خوب است. تو را به خدا بگذارید کنارش بنشینم.» پدر احمد بغضش را فرو خورد.با مهربانی گفت:«بابا نشستن اینجا دیگر احمد را برنمی گرداند.باید برویم و برای مراسم ختم حاضر شویم.مردم برای عرض تسلیت می آیند.زشت است صاحب عزا نباشد.» زینب بغض کرد.مثل دخترکی که می خواهند عروسکش را به زور از او بگیرند و نمی تواند نه بگوید،امّا دست از مقاومت برنمی دارد،گفت:«آخر بابا روایت داریم هر کس از دنیا رفت نزدیکترین کس به او نباید تنهایش بگذارد تا به تنهایی قبر عادت کند.» محمود آقا از زینب دور شد. چند دقیقه نگذشته بود که زینب حضور کسی را کنارش حس کرد.سرش را از روی قرآن بلند کرد. برادرش بود. دستش را روی خاک گذاشت.فاتحه ای خواند.رو به زینب شد و گفت:«شما بلند شو برو.من اینجا می مانم.» چون و چراهای زینب فایده نداشت.سوار ماشین پدر شوهرش شد و رفت.رفت.رفت. احمد از داخل قبر، رفتنش را دید.آهی کشید.با حسرت گفت:«تو هم تنهایم گذاشتی، زن؟!» @sahel_aramesh
سمیه رویش را گرفت. خواست از کلاس بیرون برود که استاد صدایش کرد:«خانم نامدار، چند لحظه تشریف بیاورید اتاقم، کارتان دارم.» سمیه به فکر افتاد:« استاد با من چه کار دارد؟» داخل راهرو، مریم ایستاده بود. به محض دیدن سمیه، جلو او را گرفت و گفت:«اوه، خانم وسواسی چند بار کیفت را چک می کنی؟ می ترسی این جلسه آخری جزوه هایت جا بماند؟ دو ساعت است اینجا منتظرت هستم. بیا برویم.» دست سمیه را گرفت و به طرف در خروجی کشاند. سمیه به خود آمد و گفت:«صبر کن. استاد کارم دارد. باید بروم اتاقش.» مریم با نگاه و لحنی شیطنت آمیز پرسید:«چه کارت دارد؟ چرا با ما کار ندارد؟» سمیه با بی حوصلگی جواب داد:«چه می دانم.» سمیه چند قدم به طرف دفتر استاد رفت. یاد حدیثی افتاد. برگشت. مریم با تعجب به او خیره شد. پرسید:«چرا برگشتی؟ مگر نگفتی استاد فلسفه کارت دارد؟ خب برو من اینجا می مانم تا بیایی. خیالت راحت شد؟» سمیه تبسمی کرد و گفت:«نه! تا تو نیایی خیالم راحت نمی شود. یادت هست استاد اخلاق سر کلاس، حدیث خلوت نامحرم را برایمان شرح داد؟ اگر استاد تنها باشد نمی خواهم نفر سوم بینمان شیطان باشد.» سمیه و مریم داخل اتاق استاد شدند. استاد تنها بود. رسول الله صلى الله عليه و آله :لا يَخلُوَنَّ رجُلٌ بامرأةٍ إلاّ كانَ ثالِثَهُما الشّيطانُ الترغيب و الترهيب : 3/38/14 @sahel_aramesh
آرام آرام با پاهای تاول زده می رسی. خسته ولی بی قرار از هر که می گذری .. با سلام و صلوات عبورت می دهند. مرحله به مرحله را می آموزی. توشه راهت می کنی تا روحت به سوی امام پر بکشد. ثبات قدم رهروان راه حسینی را از حضرت حق خواستارم. @sahel_aramesh
سمیه کنار در ایستاد. گلویی صاف کرد و گفت:«ببخشید استاد با من کار داشتید؟» استاد بلند شد. دو طرف جلوی میزش چهار صندلی راحتی بود. عسلی کوچکی وسط آنها قرار داشت. استاد جلو آمد و گفت:»بله، کارتان داشتم؛ البته تنها.» مریم ابروهایش را درهم کرد و گفت:«ببخشید استاد، اگر مزاحم هستم بروم؟» سمیه بازوی مریم را از پشت نگه داشت و گفت:«نه! من از ایشان خواستم با من بیایند.» استاد لبخندی روی لبان خطی اش نشست و گفت:«حالا که شما خواستید اشکال ندارد. بفرمایید بنشینید.» سمیه با اصرار استاد روی مبل روبروی او نشست. سرش را پایین انداخت. به کف فرش سرامیکی خیره شد. استاد از دوست دختر دوران دانشگاهش حرف زد. گفت:«او را خیلی دوست داشتم. می خواستم با او ازدواج کنم. اما او من را به عنوان شوهرش قبول نکرد. نمی دانم چرا؟ او ازدواج کرد. من هم ازدواج کردم. الان یک پسر دارم. هنوز در حسرت دوست دخترم هستم. اما کسی دیگر با این سر کچل عاشقم نمی شود.» دستی روی سرش کشید و ادامه داد:«آن زمان هم معتقد بودم زن نباید رویش را بگیرد. چه اشکالی دارد صورتش را دیگران ببینند؟» نگاهی به سمیه انداخت. سمیه، زد. رویش را محکمتر گرفت. خوشحال شد تنها نیست. با شنیدن حرف های استاد صورتش قرمز شده بود. خدا خدا می کرد. راهی برای نجات از آن محیط شیطان زده برایشان پیدا شود. با خود می گفت:«استاد از آبرویش نترسیده یا فکر می کند با استفاده از قدرتش هر غلطی می تواند بکند. چطور جرأت می کند این حرف ها را بزند؟» استاد دوباره شروع کرد:«چه اشکالی دارد زن جلو مرد بخندد؟ خداوند زنها را زیبا آفریده. آنها نباید خسیس باشند باید زیباییشان را در معرض دید مردها قرار دهند تا آنها نیز لذت ببرند.» سمیه اخم هایش درهم رفت. با خود گفت:«مگر زن ها مغز خر خورده اند که شرایط سوء استفاده از خودشان را برای هر کس و ناکسی محیا کنند؟» برای رهایی از آنجا به امام زمان متوسل شد. با بلند شدن صدای در، سمیه از روی مبل برخاست. مدیر بود. مریم هم ایستاد. مدیر رو به استاد گفت:«استاد اگر کار خاصی ندارید، چند دقیقه ای کارتان داشتم.» استاد خودش را جمع کرد. نگاهی به سمیه انداخت و گفت:«نه، کار خاصی ندارم.» سمیه نفس راحتی کشید. با اجازه ای گفت و همراه مریم از اتاق خارج شد. الإمام الحسن عليه السلام :إنَّ أبصَرَ الأَبصارِ ما نَفَذَ فِي الخَيرِ مَذهَبُهُ ، وأَسمَعَ الأَسماعِ ما وَعَى التَّذكيرَ وَانتَفَعَ بِهِ امام حسن عليه السلام : بيناترينِ بينايى ها ، آن است كه در خير ، نفوذ كند و شنواترينِ شنوايى ها ، آن است كه پند و يادآورى را بشنود و از آن ، بهره گيرد . تحف العقول : ص 235 ، بحار الأنوار : ج 78 ص 109 ح 17 @sahel_aramesh
طواف کرد. چرخید و چرخید. در بلندترین نقطه نشست. به پایین خیره شد. پروانه های عاشق دور شمع وجود امام می چرخیدند. سر از پا نمی شناختند. محو وجود امام بودند. گاهی لحظه ای غفلت و ازدحام از اهل بیتشان دورشان می کرد. همدیگر را گم می کردند. می شدند. می گریستند؛ اما نه برای خودشان، برای اهل بیت امام حسین علیه السلام برای آوارگی زینب سلام الله علیها برای گم شدن و دور افتادن ایتام اباعبدالله از غافله اسرا. سیل اشک از چشمانشان روان بود. کبوتر گریست. رنگ طلایی گنبد زیر نور ماه درخشید. @sahel_aramesh
خدایا تو را که مرا کردی میدانی چرا هستم از شدنم؟ چون تو را دارم @sahel_aramesh
حدود چهل سال پیش خداوند راه روشنش را پیش روی مردم قرار داد. آن ها نیز با اشتیاق قدم در این راه گذاشتند. و کردند. به رفتند؛ اما مدت زیادی نگذشت که سرمستی عشق به زندگی سراغشان آمد و نادانی در وجودشان رخنه کرد. پس تغییر کردند. دیگر به خوبی ها امر و از بدی ها نهی نکردند. بلکه به عکس آن پایبند تر شدند. رسول الله صلى الله عليه و آله :أنتُمُ اليَومَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّكُم ، تَأمُرونَ بِالمَعروفِ وتَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ وتُجاهِدونَ في سَبيلِ اللّهِ ، ثُمَّ تَظهَرُ فيكُمُ السَّكرَتانِ : سَكرَةُ الجَهلِ ، وسَكرَةُ حُبِّ العَيشِ ، وسَتَحوَّلونَ عَن ذلِكَ ؛ فَلا تَأمُرونَ بِمَعروفٍ ولا تَنهَونَ عَن مُنكَرٍ ... حلية الأولياء : ج 8 ص 49 عن أنس ، كنز العمّال : ج 1 ص 214 ح 1070 . @sahel_aramesh
خورشید تازه از سفر برگشته، آهسته آهسته رخ می نمود. سمیه همراه مادر شوهر به طرف آزمایشگاه، پیاده به راه افتادند. به میدان رسیدند. سوار تاکسی شدند. مادر حمید خواست کرایه را حساب کند. دست داخل کیفش برد و یک بیرون آورد. راننده خواست. سمیه با چند ای که از قبل آماده کرده بود، کرایه را حساب کرد. وقتی پیاده شدند، مادر حمید کیفش را گشت. سکه ای پیدا کرد. به سمیه داد و گفت:«حداقل کرایه خودم را حساب کنم.» سمیه هر چه اصرار کرد. فایده نداشت. مادرشوهر سکه را پس نگرفت. سمیه بعد نهار قضیه کرایه را برای حمید تعریف کرد و گفت:«مامان به خاطر من آمده بود. حتماً کرایه را ببر و پس بده.» حمید خنده ای کرد و گفت: «آدم گاهی وقت ها باید جلو بزرگترش کم بیاورد. تو باید این پول را بدون چون و چرا قبول می کردی. بزرگترها دوست دارند جلو کوچکترها کم نیاورند. کوچک ترها گاهی برای اینکه بزرگترها شکسته و سرخورده نشوند باید کوچکی کنند.» @sahel_aramesh