#والدین_آگاه
از عواملی که بچه ها را پرخاشگر و لجباز می کند، امر و نهی زیاده
منظور این نیست که والدین فرزند را آزاد بگذارند تا هر کاری که خواست بکند، بلکه می توانید به جای امر و نهی از روش ترغیب کردن استفاده کنید.
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#با_هم_بسازیم
ایده کاردستی با نی 😁
حتماً ذخیره کنید وسر فرصت بسازید😍
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ
#نوجوانی_بهار_زندگی
💠بلوغ عاطفی2️⃣
♦️نشانه های عدم بلوغ عاطفی
🔅رفتارها و برخورد سریع، بدون فکر و عجولانه
🔅عدم صبر و تحمل و شنونده خوبی نبودن
🔅عدم مسئولیت پذیری
🔅نیاز بسیار زیاد به محبت و توجه دیگران
🔅نپذیرفتن واقعیت و فرار از آن در هنگام مواجه با مشکلات
🔅فکر نکردن به اتفاقات زندگی و نداشتن پاسخ برای آن
🔅خوشحال بودن بیش از اندازه و بی جهت به دلیل ناتوانی در مواجه با مشکلات
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ
10.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قصه_شب
💠 قصه مباهله امتحان بزرگ
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🎤 با اجرای: ناهید هاشم نژاد، محمد علی حکیمی، مهران زارع و ابوذر توحیدی فر
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با داستان مباهله و بر حق بودن اسلام و شناخت عزیزترین بندگان نزد خدا است.
📎 #قصه_شب
📎 #کودکانه
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ
#رمان🌹
#از_جهنم_تا_بهشت_قسمت_هفتاد_هفت🌷
.
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه
از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری…..
#خاطره_نوشت
با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم.
تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه.
امیرحسین _ جنابعالی ؟
آرمان_ به شما ربطی داره
امیرحسین _ با اجازتون.
آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن.
امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟
آرمان_ دوست داری بدونی؟
امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید.
امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید.
آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه
امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون.
آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟
امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن
و بعد………
.
.
.
یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن
آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد.
تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون…….
چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرمبیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین.
امیرحسین _ چی شد؟
_ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟
امیرحسین _ با اجازتون
✅ادامهدارد
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ
#صفحه_سیصدوشصت_یک
به نیابت از:شهیدان🌷
═══♥️ℒℴνℯ♥️══
❤️@sahele_aramesh313💍
#برساحــــــــــل_آرامشــــــــــࢪ