eitaa logo
تبلیغات به صرفه
640 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🥩عــصـاره دنــده: 🍃این ترکیب در تقویت استخوان‌ها و عضلات اثر بسیار خوبی دارد. ☜یک کیلو دنده گوسفند که به اندازه 3-2 سانتی‌متری خرد شده است را با یک قابلمه آب روی حرارت قرار دهید. نصف استکان آب لیموترش تازه به آن افزوده، اجازه دهید 24 ساعت به آرامی بجوشد. سپس با صافی خیلی خیلی ریز صاف کرده و میل کنید. ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موبایل شخصی برای بچه ام بخرم یا نه؟ 🔹برای بچه مون از چه سن و سالی موبایل شخصی بخریم؟ 🔹توضیحات مهم دکتر احسان کفشدار رو حتما ببینید. ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
یکی از اشتباهات پدر و مادر اين است به فرزندشان اجازه دهند طرف يكی از والدين خود را بگيرد، ميان والدين خود پادرميانی كند يا نقش دوست، مشاور، يا مادری را به عهده بگيرد. پدر و مادر بايد به فرزندشان اين پيام را بدهند كه «من می‌توانم از خودم مراقبت كنم.» تو نبايد طرف من يا پدرت را بگيری و در اختلافات ما دخالت كنی. نباید شروع به بدگویی از همسرتان در کنار فرزند خود کنید چرا که فرزند شما از نظر امنیت روانی آسیب خواهد دید. ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای فرزندان تک در بیست سال اول زندگیشان چه اتفاقی خواهد افتاد؟ آنها در کودکی از شش والد شامل پدر و مادر خود و پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ومادری حمایت می شوند اما در آینده نزدیک آنها باید از هشت نفر مراقبت کنند یعنی علاوه بر شش نفری که مورد مراقبت بودند و حالا نوبت سرویس دهی است باید از پدر و مادر همسر هم مراقبت کنند. آیا این سبک با عافیت اندیشى همخوانی دارد؟ آیا در آينده این آدم ناز پرورده که کلی حمایت دریافت نموده است می تواند این سرویس دهی را انجام دهد؟ حال این فرزندِ تک چگونه خواهد بود با دیدی به آینده درست عمل کنیم. ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🥀 نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد . زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است . با لحنی خاص می گوید : _ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید. چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد : _ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟ مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم . _ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟ فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است . تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد. _خوبی بابا؟ خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟ خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم . خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم . _ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت . با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد . نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود . چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند . سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود . در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند . هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است . _ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده . صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند . در نگاهش خواهشی می‌بینم که تابه حال تجربه نکرده ام . تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد . صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید: _ سهیل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید : _ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد . پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم . وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . می‌نشینم روی صندلی میز خیاطی‌ام ، اما دست به چیزی نمی زنم . این ندانستن ها بیچاره ام می کند. ادامه دارد ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
خدایا🙏 در این شب معنوی ✨ بحق آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام 🖤 دلهای ما رو دریاب ♥️ الهی دلی بغض کرده 💔 جایی ناامید نباشه😔 الهی هرکسی هرجاهست خودت نگهدار سلامتیش باش ♥️ آمیـــن یا رَبَّ 🙏 براتون آرزومیکنم همه دوستان در اين شب عزيز حاجت روا باشند 😔 و ان شاء الله بزودی راهی کربلا بشید🙏 شب بخیر ✨ التماس دعا 🙏 ═══‌🖤ℒℴνℯ🖤══ 🥀@sahele_aramesh313🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا