eitaa logo
تبلیغات به صرفه
638 دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻حرفهایی که به یک مادر هرگز نباید بگوئیم! 🔹به مادری که شیر نداره! وقتی مادری شیر نداره و به بچش شیر خشک میده، نگیم: من شیرم مقوی و چربه و بچم حسابی تپل شده، میدونی که شیرخشک بچه رو ضعیف میکنه! 🔹به مادری که بچش دیر حرف میزنه! هرگز نگید: بچه من ۶ ماهش نشده بود، عین بلبل حرف می‌زد، میدونی که بچه هایی که زود حرف میزنن خیلی باهوشن! 🔹به مادری که بچش پر تحرکه! هرگز نگید: چقدر بچتون شلوغه و پر انرژیه حتما خیلی داری اذیت میشی، بنظرم حتما ببرش دکتر، احتمالا بچت بیش فعاله! 🔹به خانمی که بچه نداره! هرگز نگید: خودتون بچه نخواستید یا بچه دار نمیشید؟ اگر دکتر خوب میخوای بهت معرفی کنم! 🔹به مادری که چند فرزند داره! هرگز نگید: آخه می خواستی چیکار ۳ تا بچه، منو ببین راحت به همه کارام میرسم و دائم میرم ورزش آرایشگاه، خودتو ببین، خیلی آشفته ای... 🔹به مادر شاغل! هرگز نگید: آخییی، چطور دلت میاد صبح زود بچه‌ رو بیدار کنی و ببری مهد؟ 🔹به مادران تنها! هرگز نگید: منکه اصلا نفهمیدم کی بچم بزرگ شد، انقدر که مامان و شوهرم بهم کمک میکردن، نمیزاشتن آب تو دلم تکون بخوره و سختی بکشم. 🖤@sahele_aramesh313🖤
🍃🌸 با اعداد 🎨🎉👌🏽🌞🌜🎈🖍 🖤@sahele_aramesh313🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 فیل کوچولو یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربون، هیشکی نبود. زیر گنبود کبود، یه شیر کوچولو بود. شیر کوچولو خیلی خسته شده بود ولی هر کاری می کرد نمی تونست بخوابه. به خاطر همین رفت پیش دوستش فیل کوچولو و گفت: - سلام فیل کوچولو. - سلام شیر کوچولو. - من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ - خب برا اینکه خوابت ببره، باید بری خونتون و سرت رو بذاری روی بالشِت تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و بخوابه. رفت توی اتاقش و سرش رو گذاشت روی بالشتش، از این ور شد، از اون ور شد، ولی هر کاری کرد خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش زرافه کوچولو و بهش گفت: - سلام زرافه کوچولو. - سلام شیر کوچولو. - من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ - وقتی می خوای بخوابی، سرت رو میذاری روی بالش تا خوابت ببره؟ - بله زرافه کوچولو، این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. - خب ببینم، وقتی سرت رو گذاشتی روی بالش، چشاتو بسته بودی؟ - نه. - خب اگه میخوای خوابت ببره باید چشاتو ببندی تا خوابت ببره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم ازش خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، ولی هر چی این ور شد و اون ور شد، خوابش نبرد. از جاش بلند شد و رفت پیش دوستش خرسی کوچولو و گفت: - سلام خرسی کوچولو. - سلام شیر کوچولو. - من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ - بله دوست خوبم، ببینم برا اینکه خوابت ببره، سرت رو گذاشتی روی بالش؟ - بله گذاشتم. - خب چشات رو هم بستی؟ - بله بستم. ولی هر کاری کردم خوابم نبرد. - خب بگو ببینم، وقتی چشات رو بستی به خواب فکر کردی؟ - نه، چه جوری باید به خواب فکر کنم؟ - این کار خیلی راحته، کافیه که به این فکر کنی که الان داره خوابت می بره و همه ی دوستات هم الان خوابیدند. اینطوری خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو از دوستش تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون تا سرش رو بذاره روی بالش و چشاش رو ببنده و به خواب فکر کنه تا خوابش ببره. این کار رو کرد ، هی این ور شد و اون ور شد، ولی خوابش نبرد. به خاطر همین از جاش پا شد و رفت پیش دوستش ببر کوچولو و بهش گفت: - سلام ببر کوچولو. - سلام شیر کوچولو. اع! چی شده، چرا اینقدر چشات قرمز شده؟ - آخه من خیلی خوابم میاد ، الان هم وقت خوابه، ولی هر کاری می کنم نمی تونم بخوابم، می تونی بهم یاد بدی چه جوری باید بخوابم؟ - بله، خب این کار، خیلی راحته. باید سرت رو بذاری روی بالش. - من این کار رو کردم ولی خوابم نبرد. - خب چشات رو بسته بودی؟ - بله بسته بودم. - به خواب فکر کردی؟ - بله، فقط به خواب فکر کردم و هی این ور شدم و اون ور شدم، ولی خوابم نبرد. -  آهان! حالا فهمیدم چرا خوابت نمی بره، آخه وقتی می خوای بخوابی ، باید سرت رو بذاری روی بالش و چشات رو ببندی و به خواب فکر کنی و از جات تکون نخوری، اینطوری خیلی زود خوابت می بره. اگر هم از مامانت خواهش کنی که برات یه قصه و یه لالایی خوشگل بخونه، خیلی زودتر خوابت می بره. شیر کوچولو خیلی خوشحال شده بود، آخه فهمید مشکل کارش از کجا بود و چرا خوابش نمی برد، آخه اون هی تکون می خورد و از جاش بلند میشد، به خاطر همین بود که خوابش نمی برد. از دوستش خیلی تشکر کرد و بعد هم خداحافظی کرد و رفت خونشون و برا مامانش همه ی ماجرا رو تعریف کرد. بعد هم به مامانش گفت: -مامان جونم!  من دارم میرم توی اتاقم تا سرم رو بذارم روی بالشم و چشام رو ببندم و به خواب فکر کنم و تکون نخورم تا خوابم ببرم. میشه ازتون خواهش کنم که برام یه قصه و لالایی بخونی تا زودتر خوابم ببره؟ -بله! شیر کوچولوی ناز من! حتما این کار رو می کنم. بعد هم شیر کوچولو رفت توی اتاقش، سرش رو گذاشت روی بالشش و چشاش رو بست و به خواب فکر کرد، به اینکه الان خوابش می بره، به اینکه الان دوستاش همه خوابن و سرشون رو گذاشتن روی بالششون و چشاشون رو هم بستند . شیر کوچولو تکون نخورد و از جاش بلند نشد و مامانش هم براش قصه ی شیرکوچولو رو تعریف کرد و بعد گفت: لالا لالا...‌ نکته: این تکرارهایی که توی داستان آورده شده برای آزار نیست که! این تکرارها توی خواب رفتن زودترشون موثره، پس با صبوری همه اش رو تکرار کنید. 🖤@sahele_aramesh313🖤
🌹 ☑️قسمت سی وپنج_🔊🔊 چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ... با قاطعیت بهش نگاه کردم ... - این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ... عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم... - شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ... شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ... من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ... خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ... اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ... تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...  با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...  فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...  شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...  برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ... ادامه دارد ... نویسنده همسروفرزندشهیدسیدعلی حسینی🌹 😍 👇 ══•✼✨🌷✨✼•══ 🖤@sahele_aramesh313🖤
🍃🍁 یا اللهﷻ 🍃🍁 گاهی ڪه در میان رنج‌های دنیا و آدم‌هایش دلتنگ و دلگیر می‌شوم تنها اشتیاق دیدار توست ڪه مرهم زخم‌های درونم می‌شود و آن هنگام ڪه تاریکیهای گناه و غفلت مرا در خودش می‌پیچد و آهسته آهسته دنیا مرا وابستهٔ خودش می‌کند تنها امید بہ بخشش و غفران توست ڪه باری دیگر روزنه‌های امید و بازگشت را بہ رویم باز می‌کند... ⭐️✨شبتون ستاره بارون✨⭐️ 🖤@sahele_aramesh313🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨ به نیابت از:شهیدان🌷 🖤@sahele_aramesh313🖤
🌻 «لاتَخَفْ وَ لاتَحْزَنْ إِنّا مُنَجُّوک» نترس؛ غمگین مباش؛ ما نجاتت می‌دهیم... ____ مادربزرگم همیشه میگفت دعا ڪن ولی اصرار نڪن ... خدا اگه واست خواسته باشه هیچڪس جلودارش نیست..... 🖤@sahele_aramesh313🖤