eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.5هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤انا الیه المدرسه و الدانشگاه و محل الکار. 🖤 ⚫️بازگشت همه بسوی مدرسه و دانشگاه و محل کار است.⚫️ ▪️بانهایت تاسف و تأثر پایان روزهای عشق و حال و صفا و خواب لذت بخش صبح و ... و آغاز دوباره سختی و صبح زود از خواب بیدار شدن رو پیشاپیش بر شما دانش آموزان و دانشجویان و کارمندان عزیز تسلیت باد!!▪️ 😅😅🤣🤣🤣🤣🤣 ˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶۰ ساعت هفت صبح بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون.... چشمام بخاطر بی خوابی و گریه دیشب متورم و قرمز بود... لبام خشک و تاول زده... تیپ سر تا پا مشکی... دوربینم دستم. از خونه تا دانشگاه پیاده رفتم. وقتی رسیدم دانشگاه کلاس اولم تموم شده بود. نیم ساعت وقت داشتم و راهی نمازخونه شدم... دو رکعت نماز خوندم و بعد نماز توی یه سجده طولانس فقط گریه کردم و از خدا صبر برای خودم و خوشبختی برای محمدم طلب کردم از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم توی کلاس از ساعت نه تا یک پشت سر هم کلاس داشتم و بعد با خستگی تمام از کلاس زدم بیرون و روی حیاط دانشگاه نشستم. معدم از گرسنگی و فشار عصبی درد گرفته بود... هرکس از کنارم رد میشد بخاطر ظاهر آشفته و قیافه داغونم نگاهم میکرد... حالم رو بدتر میکردن... فکرم برگشت به گذشته... به گذشته کوتاهی که کنار هم بودیم... هیچ وقت نمیتونستم تصور کنم که محمد این جور آدمی باشه... ولی آیا واقعا هست... نکنه اشتباه کردم... نکنه.... تا حالا هیچ وقت از این ضاویه نگاه نکرده بودم که ممکنه اشتباه کرده باشم... خدای من نکنه... نه نه... من اشتباه نکردم... خدایا.... من امروز زن محمدم... محرم محمدم... دیروزم بودم... روز قلبم بودم... الان سه ماهه محرمشم و حواسم نیست.... ولی امشب راس ساعت دوازده برای همیشه میشه یه آدم غریبه برام... خدایا کاشکی کنارم بود... دلم براش تنگ شده... برای چشماش... برای صداش... برای خودش... یه لحظه یه عطر آشنارو حس کردم... و بعد اون یه صدای آشنا که صدام کرد... فائزه...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۶١ دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود... مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد ته از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض... بی ارده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم. دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت... دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود... دوباره من بودم و حس شیرین عشق... شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز... یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود... به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود... محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست... توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید.... خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم... محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردمبه اطرافم نگاه کردم... خلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید... مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم... از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغذم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد... سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه... دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم. صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۶٢ محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی چیکارم داری چرا مزاحمم میشی چرا دست از سرم بر نمیداری ازت متنفرم محمد میفهمی متنفررررم یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغذ و قلبم تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم... محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار... حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردمبا خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟ جواب بده فائزه؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و مرگ مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه....
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶٣ خدای من... محمدچی ازم میخواست... بگم دوسش ندارم... مگه میشه همچین چیزی بگم... نه... نه... غیرممکنه... من دوسش دارم... ولی...ولی اون که دوسم نداره... اون این همه دروغ به من گفت... چرا من نگم... محمد: فائزه بگو دیگه... به خدا قسم... (نفس عمیق کشید) به جون خودت قسم... اگه بگی دوسم نداری.... دیگه... دیگه منو تو زندگیت نخواهی دید... برای همیشه میرم و دیگه مزاحمت نمیشم... هه... پس منتظر یه بهانه اس تا بره و راحت شه از دستم... بعد از یه سکوت طولانی سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم... _دوست ندارم چند دقیقه طول کشید تا بفهمه چی گقتم... محمد با بهت و ناباوری نگاهم میکرد... منم سرمو انداختم پایین و از کنارش رد شدم... حالم خوب نبود اصلا چند قدم که ازش دور شدم صدای از پشت سر صدام زد: فائزه... _بله... محمد بهم نزدیک شد و یه جعبه کوچیک آبی گذاشت توی دستم محمد: تولدت مبارک زندگیم... محمد اینو گفت و مقابل چشمای پر از سوال و مبهوت من رفت... خدایا... امروز تولد منه....؟ امروز بیست و یکم آذره... چطور یادم نبود... محمد یادش بود... خدایا... نکنه... نه... چشمام پر از اشک شد و دنبالش دوییدم... سر کوچه که رسیدم نه خبری از محمد بود نه ماشینش... باورم نمیشد رفته باشه... برای همیشه... تقصیر خودمه... خودم باعث شدم بره... خدایا... کمکم کن دارم دیوونه میشم... ولی اون دختر خالشو دوس داره... من مطمئنم... اون.... اون حتی... نبودن من براش مهم نبوده... اون... اون... دوباره رفتم دانشگاه.... همه یجوری نگاهم میکردن... فکر کنم اکثر شاهده مکالمه عجیب و غریب تنها دختر چادری کلاسشون با یه پسر بودن.... سریع دوییدم سمت نیمکتی که روش نشسته بودم... دوربین و کیفم هنوز اونجا بود... به ساعت نگاه کردم... هنوز کلاس داشتم... ولی... با دو خودمو به در دانشگاه رسوندم... منتظر تاکسی شدم... الان فقط دلم آرامش میخواست... درد و دل میخواست... آرامشی از جنس شهدا... دردو دلی با شهدا...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶۴ بعد کلی معطلی بالاخره یه تاکسی رد شد و سوار شدم. هدیه محمد هنوز توی دستم بود و بازش نکرده بودم. آروم در جعبه رو باز کردم... خدای من (مرغ آمین )سریال شهرزاد بود سریال شهرزاد تازه قسمتای ولش بود که پخش میشد... اون روزی که فرهاد مرغ آمین رو انداخت گردن شهرزاد آرزو میکردم کاشکی هنوزم محمد بود و برام مرغ آمین میگرفت و مینداخت گردنم... خدایااااا چقدر من بدبختم... من دارم برا کسی گریه میکنم که بهم دروغ گفت... کسی که دوسم نداشت... کسی که دخترخالش عشق شه... کسی که فریبم داده بود و هنوزم داره میده... ولی اگه من اشتباه کرده باشم چی... نکنه.... نه... نه... من اشتباه نکردم... حتی نمیخواستم یک درصد این احتمالو بدم که اشتباه کردم... چون نکرده بودم... مطمئنم... مرغ آمین رو توی دستم گرفتم و دستم رو از شیشه ماشین بیرون گرفتم... راننده : خانم رسیدیم. _ممنون. پول تاکسی رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. از پله های گلزار شهدا پایین رفتم. نم نم بارون شروع شده بود و مثل همیشه بارون بهم حس خوبی میداد... از پله های اصلی هم پایین اومدم و به سمت چپم حرکت کردم تا برم مزار شهید مغفوری.... شهیدی که دوسش داشتم و همیشه بهم حاجت داده بود... با کلی درد و دل داشتم میرفتم پیشش که یهو متوقف شدم... از تصویری که رو به روم میدیدم شکه شدم...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶۵ کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست. در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود پاهام قفل شده بود... نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم. شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم. نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد. دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره. سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون. دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم. از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم. چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد. محمد: چیشدی فائزه؟؟؟ با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان یعنی این پسره واقعا عقل کله من با این پام چجوری برم آخه چرا این اینقدر چهار میزنه محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین. محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی _جای این حرفا اول کمکم کن آخخخ محمد: وای ببخشید حواسم نبود دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد. کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکنه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد) از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم. محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟ _لازم نکرده منو ببری بیمارستان محمد: باز چیشدی؟؟ _به تو ربطی نداره محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟ _قرار نیست کاری کرده باشی محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... واقعنم راس میگفت دیوونه بودم آخه الان این رفتارا یعنی چی واقعا تعادل روانی ندارم
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶٧ با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود... یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش. _چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟ محمد از ماشین پیاده شد... محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم... _ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟ محمد: اون موقع فرق میکرد تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی... _ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم... ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ.... محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟ (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد... من موندم و دلم که نابود شده... من موندم و قلبم که شکسته... من موندم و غروری که فقط برام مونده... خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگو دیدم... یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم... ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه... خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه... چرا منو نمیکشی...؟ بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل مثل همیشه دستم بود... زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده... تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود... ای کاش هیچ وقت نمیدیمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت۶٨ ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند. از سرما به خودم میلرزیدم. با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم. بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟ به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم. بابا رفت توی آشپپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم. _بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟ بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم. بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش... چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم... چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم به تا عشقم خوشبخت شه... سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد. دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم... *صدا بزن منو که باره آخره... بزار ببینمت... قراره آخره.... برای بار آخرم شده... فقط بخند.... بخند و چشمای قشنگتو.... بروم ببند.. بیا و راحتم کن از نگاه آدما... نزار بگیره دامنم رو اه آدما... بگو چرا باید بسوزه لحظه های من... بخاطر نگاه اشتباه آدما... برای آخرین نفس بخون ترانه ای... که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای... که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد... که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد... این آخرین قدم...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار وآقای طلبه💗 پارت۶٩ امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه... حال و روزم خرابه... گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا... رفتار همه باهام عوض شده...دقیقا الان سه ماهه عوض شده... همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن... بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه... امشب خونه خاله ناهید دعوتیم. همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم. همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله. خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست خاله: خب فائزه جان خاله. _بله خاله جان؟ خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله چلغوز من) خواستگاری کنم. اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟ بابا با پوزخند رو به من: بعله خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه _ولی خاله جان من و مهدی که... بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟! چی داره میگه واسه خودش؟؟؟ خدای من چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام. همشون داشتن نگاهم میکردن مامان با نگرانی علی با تاسف و فاطمه با غم و ناراحتی بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟ جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم. مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامه رضایته، دهنتونو شیرین کنید...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خانم خبرنگار و آقای طلبه💗 پارت٧٠ دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست. هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم. من با اون پسره ی... غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره.... اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟ من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار.. بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه... مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه... این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم. به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟ با بغض صداش میکنم:فاطمه... فاطی: جانم آبجی قشنگم؟ _تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟ فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم... _من چی؟؟؟؟ فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی... فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم ای کاش.... فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟ _معلومه که جوابم منفیه فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد...
۱۲ فروردین ۱۴۰۲