eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
توی‌‌کتاب‌قراربی‌قرارمی‌گه‌که: مصطفی‌نه‌نمازشب‌خون‌ِبزرگی‌بود، نه‌کارخاصی‌می‌کرد؛ اماتنهاکاری‌که‌کردوخداخریدش، انجام‌واجبات‌وترک‌محرمات‌بود!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 «آدم ها دو دسته اند غیرتی، قیمتی غیرتی ها با خدا معامله کردند و قیمتی ها با بنده خدا»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 از اینکه مجبور بودم به خواست هاشون تن بدم ناراحت و عصبی بودم ولی چاره ای نداشتم . سلامتی دختر عموم از همه چی برام مهم تره بود. او مثل خواهرمه مثل خودم زندگی سختی داشته. از پدر که شانس نداشت اینقدر مواد کشید تا مرد! بیچاره زن عمو این چند سال با ترشی درست کردن و تمیز کردن خونه مردم زندگی شو میچرخوند! با خراب شدن حال آیه زن عمو شکسته ترهم شد. بیشتر کار میکرد شاید بتونه خرج عملش رو جور کنه. اما چه فایده؟ اگه تمام عمرش کار میکرد نمیتونست خرج عمل آیه رو جور کنه. من نمیتونستم هم دردهای دختر عموم رو با چشم ببینم هم شکسته تر شدن زن عموم که مثل مادر بود. تو این چند سال چیزی برام کم نگذاشته بود. مجبور شدم از اونا پول بخوام. تازه بعد از پیوند یکم زندگیش به حالت عادی برگشته. نمیخوام این عوضی ها اذیتشون کنند. ولی با این وجدانم چی کار کنم؟ با این کار زندگی یه نفر دیگر رو بهم میزنم ! وارد اتاق شدم رو صندلی نشستم. نازنین راست میگفت: من جرأت کشتن اون پیرمرد رو ندارم. شاید چون این کاره نیستم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 انقدری غرق در افکارم بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به ساعت نگاه کردم ساعت هفت بود نازنین زنگ زده بود. حتما برای صبحانه که برم پایین تا نقشه ی جدیدش رو برام توضیح بده. دست صورتم رو شستم ؛ سریع آماده شدم و رفتم پایین نازنین روی صندلی پایین نشسته بود. رفتم جلو.... _سلام داداش اون میز صبحانه برای ما چیده شده. باچشم هایی درشت شده نگاهش کردم و گفتم: +سلام داداش؟؟ حالا که ما تنها هستیم این داداش گفتن تو چه دلیلی داره؟ _اینجور میگم که عادت کنم. +آهان که عادت کنی! نشستم روی صندلی ؛ نازنین برام چای ریخت ؛ از کارهای نازنین بیشتر متعجب می شدم با لحن خشک و سردی بهش گفتم : +چی شده؟ +چرا اینقدر مهربون شدی؟ _با ناز و عشوه هایی که زیاد از این دختره دیده بودم گفت: _من همیشه مهربون گرم و با محبتم مگه اینکه یکی رو اعصابم راه بره! _ولی حالا دارم نقش بازی میکنم زیاد جدی نگیر. +آهان چقدر نقشت رو خوب بازی میکنی ؛ تو باید بازیگر میشدی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق که تــــو باشی مگر می شود پروانه نشد و دورت نچرخید عشق که تــــو باشی مگر می شود که در غم دوری ات مثل شمع آب نشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
شهادت؛ یک مقام روحی است دنبال گلوله خوردن نباشید!
yeknet.ir_-_sorood_2_-_milad_imam_zaman_1400.01.08_-_amir_kermanshahi.mp3
5.99M
🌺 (عج) 💐با آفتاب قرارمدارمو گذاشتم 💐به مهتاب همه سفارشامو کردم 🎙 👏 👌فوق زیبا
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🌸
✾࿐༅•••• ⃟ٖٖٜٖٜ☆••••༅࿐✾ 💛سلام روزتون‌بی‌گناه👀 روزمون‌رو‌با‌سلام‌به‌ائمه‌شروع‌ڪنیم🖐🏻 🕔🌻 ✨السلام‌علیڪ‌یا‌رسول‌الله ✨السلام‌علیڪ‌یا‌خدیجه کبری ✨السلام‌علیڪ‌یا‌امیر‌المؤمنین ✨السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌الزهرا ✨السلام‌علیڪ‌یاحسن‌ِبن‌علے ✨السلام‌علیڪ‌یاحسین‌ِبن‌علے ✨السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌الحسین ✨السلام‌علیڪ‌یا‌محمدبن‌علے ✨السلام‌علیڪ‌یا‌جعفربن‌‌محمد ✨السلام‌علیڪ‌یا‌موسےبن‌جعفر ✨السلام‌علیڪ‌یا‌علےبن‌موسی‌الرضا ✨السلام‌علیڪ‌یا‌محمد‌بن‌علےِ‌الجواد ✨السلام‌علیڪ‌یا‌علے‌بن‌محمدالهادی ✨السلام‌علیڪ‌یا‌حسن‌بن‌علیِ‌العسکری ✨السلام‌علیڪ‌یاصاحب‌الزمان ✨السلام‌علیڪ‌یا‌زینب‌ڪبری ✨السلام‌علیڪ‌یا‌ابوالفضل‌العباس ✨السلام‌علیڪ‌یا‌فاطمه‌المعصومه ✨السلام‌علیڪ‌یا ام البنین ✨السلام‌علیڪ‌یارقیه خاتون ✨السلام‌علیکم‌و‌رحمه‌اللهِ‌و‌برڪاته 🤲🌱
بُگذر‌ازٺقصیروده‌پـٰایـٰان‌‌بہ‌این‌دردفـراق ایـن‌دل‌دیوانـہ‌هـردم‌میڪندمیل‌ِعـراق!💔
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 لبخند نازنین عمیق تر شد و با همون لحن مهربون گفت: _بهتره درمورد خواهرجونتم با حاجی صحبت کنی. _چی باید بهش بگم؟ چهرش رو مظلوم کرد و با لب و لوچه ی آویزون گفت: _درمورد اینکه ؛ خواهرت همسر و بچه ی عزیزش رو در تصادف از دست داده و الان در اوج افسرده گیست. ونیاز ویژه به هم صحبت داره. محمد باید یه جوری پیاز داغش رو زیاد کنی تا حاجی دلش به رحم بیاد . باید رابطه ی من و دخترش صمیمی بشه. من اول باید جای خودم رو پیش این حاجی و دخترش محکم کنم تا بریم سراغ مرحله ی بعد... فعلا باید هوای خواهر افسرده ات رو خیلی داشته باشی. نگاهی طولانی به نازنین کردمو واقعا این دختر فکرش خراب بود فقط دنبال این بود کار خودش پیش بره دیگه به دل کسی فکر نمی کرد . _داداش ؛ عزیزم کجایی؟ +دارم به این فکر می کنم که تو چه موجودی هستی! خنده ی بلند نازنین باعث شد نگاهی به اطراف بکنم همون موقع حاجی و دخترش وارد هتل شدند. _هیس ؛آومدن... سریع چادرش رو جمع و جور کرد و حالتش رو عوض کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 _سلام آقا محمد +سلام حاجی سلام آروم و پر از حجب و حیای دخترش رو هم آروم جواب دادم که نزدیک نازنین شد و با محبت پرسید. +سلام نازنین خانم حالتون بهتر شده؟ _بله عزیزم بهترم... _ داداش خواست بیایم پایین تا حال و هوام عوض بشه واگرنه من تو تنهایی آرامش دارم. +آخه چراتنهایی؟! نازنین با گریه یه ببخشید گفت و به طرف آسانسور رفت. من متعجب نگاهش میکردم که حاجی رو به دخترش گفت: _سوجان بابا چیزی گفتی؟ ناراحتشون کردی؟ +نه بابا ؛ فقط پرسیدم چرا تو تنهایی آرامش داره همین! وقتی نگاه های پرسوال شونو رو دیدم مجبور شدم داستانی که نازنین گفته بود رو تعریف کنم. +راسیتش خواهر من تو تصادف همسر و بچه اش رو از دست داده ؛ الان هم حال روحی خوبی نداره و افسرده است. من برای اینکه تنها نباشه خواستم تا به این سفر بیاییم ولی خب اینجا هم ؛ هم صحبتی نداره و بیشتر تنهاست. حاجی زیر لب ذکری گفت و رو به دخترش کرد _سوجان ؛ بابا جان تو بیشتر به خواهر آقامحمد سر بزن یک هم صحبت باشید تا مدتی که مشهد هستیم .. ان شاالله خداصبرشون بده. بعد از تشکر کردن و خداحافظی به طرف اتاقم رفتم.
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻••
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 به محض رسیدنم به اتاق نازنین خودش رو بهم رسوند و هراسون پرسید: _محمد بگو ببینم بعد از رفتنم چی شد؟؟ _هیچی _یعنی چی هیچی؟! _یعنی کلی دروغ و داستان براشون تعریف کردم همه ی حرفایی که گفته بودی اونا هم کلی برات دل سوزوندند _باباایولا... بالاخره یه کار رو تمیز انجام دادی نازنین شروع کرد به مسخره بازی و با لحن خاصی گفت: _حالا نگران نباش زیاد هم دروغ نگفتی داستان من کم ؛ از داستان بینوایان نداره الان که تعریف کنم قول میدی عاشقم نشی ؟ از بس که من تو زندگیم رنج و سختی کشیدم چیزی ازم نمونده ببین چقدر پیر شدم ! بعد هم شروع کرد به خندیدن. +خب داستان زنگیتو بگو به اطلاعاتم اضافه بشه _جالبه برات؟ +اوکی ؛ می خوای نگی نگو اجباری نیست بی خیال شدم و رفتم سمت آشپزخونه ی سویت تا چیزی واسه خوردن پیدا کنم که صدای نازنین بلند شد. _من تو 8سالگی مادرمو از دست دادم. عاشق مادرم بودم همه ی دخترا عاشق و وابسته ی مادرشون هستند. وقتی مادرشون نیست ؛ نصف وجودشون نیست. یه کمبود عاطفی شدید دارند منم مثل همه. مشتاق شدم برای شنیدن حرفای نازنین پس بدون حرف خودم رو به اولین صندلی رسوندم و برای شنیدن بقیه ی حرفاش منتظر نگاش کردم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تواب💗 _با پدرم میونه ی خوبی نداشتم و ندارم. وقتی نذاشت یک ماه از فوت مادرم بگذره به فکر ازدواج و خوش گذرونی خودش افتاد و اصلا فکر دل منو نکرد تازه اونم با دختری که فقط۲۳ سال داشت یعنی خوش اشتهایی تا چه اندازه؟ اونم مردی که خودش باعث مرگ مادرم شد. هیچ زنی دلش نمیخاد بی خیال زندگی و بچه اش بشه و بمیره باید اینقدر فشار زندگی اذیتش کنه تا به فکر خودکشی بیوفته. مثلا پدرم ؛ اینقدر روح مادرم رو اذیت کرد که تاب این همه سختی رو نداشت یه شب کلی قرص خورد و ، واسه همیشه آروم خوابید. مرگ مادرم داغونم کرد. من احتیاج به محبت داشتم من بغل مادرم رو می خواستم پدرم می تونست تا حدودی کمبود محبتی که با تمام وجودم طلب می کردم رو جبران کنه ولی نکرد. ازدواج دوباره ی پدرمو نمی تونستم تحمل کنم. از اول مخالف بودم زنش هم می دونست او از من کینه داشت من از او... این کینه ها وقتی بیشتر شد که بچه اش به دنیا اومد تحملش برای من خیلی سخت بود. هر روز درگیریم باهاش بیشتر میشد. یه شب که حال دلم ناکوک بود حسودی تو وجودم شعله گرفته بود توی دعوایی که مثل همیشه بین من و پدرم شروع شده بود بدون هیچ فکری هرچی که تو ذهن و دلم بود سرشون آوار کردم. تحمل اون خونه رو ؛ و اونه زنو اون بچه رو دیگه نداشتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 تو سن هیجده سالگی آواره ی کوچه و خیابون شدم. پدری که هفت نسل بعدش در رفاه می تونستند زندگی کنند حالا دخترش بی خونه و بی پول مهمون ولگردها و پاتوق ها شده بود. پولی که همراهم بود زود ته کشید. برای زنده موندنم جا و مکان می خواستم مجبور شدم یه کاری برا خودم دیت پا کنم. کم کم با این گروه آشنا شدم شدم نازنین هفت خطی که الان جلوت نشسته بلند شد و سمت در رفت موقع بیرون رفتن گفت: _حالا آقا محمد داستانم رو شنیدی؟ بفهمم کسی از زندگی من بو برده من میدونم و تو! +باشه بابا... حالا انگاری داستان دختر شاه پریون بود که برام تعریف کرد بعد از رفتن نازنین روتخت دراز کشیدم تا بخوابم. ولی همش تو فکر بازی های روزگار بودم که چه طور داستان زندگی ها رو عوض می کنه. یاد دختر عموم افتادم که برام مثل خواهر بود زنگ زدم به زن عمو بدری حال و احوالشون رو پرسیدم سراغ آیه رو گرفتم کلی تشکر کرد مدام می گفت: _از دوستت تشکر کن. _زن عمو از کدوم دوستم تشکر کنم؟ _همون که فرستادی همون که مرغ و گوشت و یه عالمه خرید برامون آورد. خودش گفت من دوست محمدم ؛ گفت:محمد کارش طول کشیده من رو فرستاده تا کمک حالتون باشم. گفت: بازم بهمون سر میزنه. محمد پسرم تو با خیال راحت به کارات برس ما اینجا کم و کسری نداریم. دوستت هم که بنده خدا گفت بازم میاد.
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• ؏💛.•
•|دعـآۍهـفتم‌صحیفہ‌سجـآدیھ‌•• 🖇•• 🤲🏻•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
اینکه دلتنگ توام ، اقرار میخواهد مگر ؟ آقا جانم ؟ ای تو به من از خود من خویش تر بطلب تا که فقط سیر نگاهت کنم ... 🖤⃟🚦¦⇢ •• 🖤⃟🚦¦⇢•• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j