بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
"حضرترسولاکرم(ص)میفرماید:
درطلبدنیامعتدلباشید...
زیرا به هرکَسهر چهقسمتاوستمیرسد!.
تاسلامیدیگربراهلبیت(ع)...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
یـہ سکوت معناבار بهتر از حر؋ـاے بیمعنیـہ ..! 🦋️
#بیوگرافی🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
گاهےدرشتابزندگےلحظهاۍ
بایستوبگو:خُدایامیدانمکههستے:)💚
#بیوگرافی 🤍
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-❤️🩹-
آقا دیگہ نمیدونم چیکار کنم منو ببری حࢪم؟!
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
ای به قربان کسی ك خود حرم ندارد؛
ولی هوای حرم نرفته ها را دارد! (:
[هشتم شوال؛ سالروز تخریب قبور ائمه بقیع]
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تواب💗 #پارت۱۱۰ سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 تواب💗
#پارت۱۱۳
بابا آروم گفت:
این که اومد و خودش همه چیز رو گفته
یعنی از کارش پشیمونه!
تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن.
_ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم:
ازش خواستن بیاد خواستگاری من...
دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!!
بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله >
رو زمزنه میکرد .
_بابا حالا من نمیدوم چکار کنم!
سوجان دایی
چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند.
تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم
_دایی باید چکار کنیم ؟؟؟
من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟
الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد
دایی با خونسردی ادامه داد:
_خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن
فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن .
احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری!
هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی
انگار هیچ اتفاقی نیفته!
این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش.
_چشم دایی
حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم
نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه
من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم.
سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه
امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۱۴
از صبح حالی نداشتم
اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد
میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم
برای همین خودم سریع به نازنین گفتم :
_صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت.
نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم.
گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید.
دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم
_سلام حاجی
_سلام مومن حالت چه طوره؟
خوب احوالی نمیپرسی؟
_شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم
_چه مزاحمتی!
دلگرمی ما هم شما جوونا هستید
آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم
گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم.
_روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار
بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود
_چی شد؟
_هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت
_خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن
_باشه بیا برو تا منم زودتر برم
بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۱۵
حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد
_سلام باید باهم صحبت کنیم
لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم:
_سلام بفرمایید
اشاره کرد که بنشینم و من نشستم
نزدیکم نشست و گفت:
_سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت
سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته
ولی الان میخواهی چه کار کنی؟
مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم
پس شروع کردم
_من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم
من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن
الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم
من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم
_آدم کش؟
_بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم!
اما من حق نمک رو میدونم
من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم
الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم
_جالب شد سوجان این رو نگفته بود.
_من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید
بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم .
دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۱۶
_ادامه بده!!!
به کارت ادامه بده نگذار شک کنند
من کارهایی که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم
فقط مراقب باش بهت شک نکنن که هم جون خودت هم بقیه به خطر می افته
تو کمک کن تا سردسته ی این باند رو بگیریم
من کمکت میکنم.
_باشه
_پس فردا شب بیایید خواستگاری
بگذار همه چیز جوری پیش بره که اونا میخوان.
الان دوساعتی هست روی نیمکت یه پارک نشستم و فکر میکنم به آینده ای نامعلوم ؛ به فردایی که نمیدونم قرار هست چی پیش بیاد بادی که با موهام بازی میکنه سردی هوا رو نشونم میده گوشی رو برمیدارم و برای نازنین تایپ میکنم
سلام...
فرداشب نقش خواهر شوهر رو خوب بازی کن
خودمم به پیامکی که فرستادم پوزخندی زدم
وبلند شدم راهی خونه ...
هنوز خوابم ولی این زنگ خونه دست بردار نیست تمام دیشب رو با بی خوابی گذروندم و نزدیکای صبح ؛ چشمم گرم شده بود وحالا این مزاحم کی میتونست باشه به جز نازنین...
_از صبح پاشدی امدی اینجا چه کار؟
شب قرار هست بریم نه الان!
_پاشو بابا...
باید کلی خرید کنیم!
فکر کردی با این سر و وضع قرار هست بری؟
کلافه گفتم
_برو هرچی خواستی بخر من قبول دارم فقط بگذار بخوابم
نازنین با خنده ی مسخره ای که متنفر بودم ازش رو به من گفت:
_درد عاشقیه دیگه
بی خوابی زده بود به سرت که نخوابیدی؟
اشکال نداره ان شاالله به وصال میرسه این عاشقی
یعنی من خودم تا دست تو رو سوجان رو تو دست هم نگذارم کوتاه نمیام
محمد بپوش بریم باید یه انگشتر هم بخریم
_انگشتر برای چی ؟
_برای سوجان!!!
باید امشب تو دستش یه نشون بگذاریم
اصلا چه طوره به حاجی بگیم یه خطبه بخونه که راحت باشی ؟
فکر بدی نیست هر چی زودتر بهشون نزدیک بشی زودتر کارمون تموم میشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۱۷
خرید ها تا عصر طول کشید
کل خرید ها یک طرف اون قسمتی که قرار بود انگشتر بخرم یک طرف
تمام ذوقم رو براش خرج کردم
هرچه نازنین گفت که انگستری درشت و گرون بخریم قبول نکردم.
به جاش انگشتری ظریف و زیبا که خوشه ی گندمی روی اون بود رو برداشتم
دختر حاجی نقش همین خوشه گندم رو داشت اون خود زندگی بود
وقتی با از خودگذشتگی مادرانه هاش رو واسه روجا خرج میکرد حتما همسفر عالی برای زندگی بود
افسوس که ثانیه ای به پیشنهاد من فکر نکرد
ولی حالا که من دارم نقش داماد رو بازی میکنم بگذار برای خوشی دلم خودم حس کنم واقعیت داره و واقعا داماد امشب هستم
ساعت نزدیک هفت بود که بعد یه دوش و سشوار و پوشیدن کت و شلوار دامادی تقریبا آماده بودم
نازنین هم رسیده بود
وقتی در رو براش باز کردم
نازنین مثل همیشه سرخوش گفت:
_به به شاه داماد هم که اماده هست
پس پیش به سوی متاهلی ....
جلوی خونه ی حاجی بودیم به انتخاب خودم یه دست گل بزرگ و قشنگ خریدم و با یه جعبه شیرینی که دست نازنین بود
_نازنین مراقب باش شیرینی رو نریزی!
_باشه بابا
من چه جوری هم این چادر رو جمع کنم هم این شیرینی هارو بیارم!
_کم نق بزن بیا بریم
آیفون رو زدم که صدای حاجی امد
_بله
از اینکه اهل این خونه از همه چیز خبر داشتند خجالت میکشیدم
درسته وجدانم راحت بود ولی روم نمیشد نگاه تو چشمای حاجی کنم
تو این مدت جز اعتماد و مهربونی حاجی چیزی برام نداشت والان فقط و فقط من شرمنده بودم .
صدای نارنین بود که من رو از فکر و خیالم بیرون کشید
_حاج آقا مهمون نمیخواهید؟
_بفرمایید خوش آمدید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تواب💗
#پارت۱۱۸
بعد از ورودمون دم در با دایی و حاجی سلام و احوال پرسی کردیم منتظر بودم تا گل رو جایی بگذارم و بنشینم که نازنین دختر حاجی رو صدا زد
_عروس خانم نمیای گل رو از داداش بگیری؟
سرم رو بالا اوردم تا با اخم بهش بفهمونم که زیادی جلو نره ولی همون موقع دختر حاجی نزدیکم ایستاد و بعد از سلام کردن گل رو بهش دادم
لحظه ی اول غافل گیر شدم و ثانیه ای نگاهم بهش ثابت موند که بعد سریع خودم رو جمع کردم.
_سلام عمو
روجا بود که امشب مثل فرشته ها لباس پوشیده بود و چه مظلوم سلام میکرد
_سلام قربونت برم خوبی عمو
امشب چقدر قشنگ شدی ؛ شدی یه پرنسس
از تعریفم ذوق کودکانه ای کرد و با تعارف حاجی به پذیرایی رفتیم
همه چیز عادی بود
دایی بیشتر از خودم سوال میکرد منم صادقانه جواب تک تک سوالاتشون رو میدادم
انگار که واقعا امده بودم خواستگاری و قرار بود دخترشون همسرم باشه
گاهی نازنین وسط حرف میپرید و سعی میکرد بحث رو عوض کنه چون فکر میکرد که من سوتی بدم یا حرفی بزنم که براشون مشکل ساز بشه ولی زیاد موفق نبود به جز اخر بار که گفت:
_عروس خانم یه چایی نمیاری
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
هِجران بَس اَست اِی پسرِ فاطمه ؛ بیا . .
شاید که مَرگ جِسمِ مَرا سَهمِ گور کرد !🙃
#اللهمعجللولیکالفرج
تاسلامیدیگربراهلبیت(ع)...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
چِہجُرمرَفتڪہبـٰامـٰاسُخَننِمۍگویی
چِہڪَردهایمڪہبِہهِجرانتوسِزواریم...!
#بسیجۍ
#خواهرانھ
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بیراه
نرو
سادهتَرین
راه
حُسین
اَست:)
#اربـآب_حـسیݩ›
#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-💔-
و اما عباس؛
ضامن و سرپرست قلب های شکسته است❤️🩹:)
#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
و 79 روز تا ماه مح🖤رم :)
#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️خانمهایی که عکسشون رو میذارن پروفایل شون یا داخل فضای مجازی...
تکان دهنده...😔
‹ #وصیـت_شهدآ›
‹#تباهیـآت›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
🌱چالش ِیهویی🌱
ایموجی ِ - 🌸 - بفرستید : )
جایزه : یا لیست یا به درخواست خودتون : )
لیستِجوایزمونپرهازجوایزمتنوع😁؛
ایدی : - @Yahoseyn315 -
ناراحتید؟
احساس دلتنگی می کنید؟
من فقط به اندازه یک دعا با شما فاصله دارم . .
با من حرف بزنید(:💔
_خدا
‹ #خـدآ_جـٰآنم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-❤️🩹-
چقدࢪحالقشنگۍستمیانمنوتو؛
حَࢪَمتلیلۍومندرپیآن، مجنونم:)❤️
‹#اربـآب_حـسیݩ›
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」