هدایت شده از - دُخترحاجی .
پناه منی وقتی هر راهی خستم میکنه
ابی عبدالله ❤️🩹
https://eitaa.com/Rahat_ghalb313
https://eitaa.com/Rahat_ghalb313
یامعینالضعفاءِادرکنی ؛
هدایت شده از - دُخترحاجی .
بهترین و قشنگ ترین کانال دلي ❤️
یه سر بزن پشیمون نمیشی🌱
https://eitaa.com/Rahat_ghalb313
https://eitaa.com/Rahat_ghalb313
دعوتی از سوی[راحة القلب]🫀🕊
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
پناه منی وقتی هر راهی خستم میکنه ابی عبدالله ❤️🩹 https://eitaa.com/Rahat_ghalb313 https://eitaa.co
سنجاق ایتامه کانالش از بس باکیفیته .🤍
دوست داشتن آدمهایِ
بزرگ انسان را بزرگ میکند ؛
و دوست داشتن آدمهایِ
نورانی به انسان نورانیت
میدهد . اثر وضعی محبوب ،
آنقدر زیاد است که آدم باید
مراقب باشد مبادا به افراد
بیارزش علاقه پیدا کند .
‹#استـاد_پناهیـان›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
حاج حسین یکتا :
یکوقت دم دم خیمه و دم دم #ظهور
خوابت نبرد چون بینالطلوعین
خیلی خواب میچسبد
اصلاً هر چیز شیطانی
به جان این نفس اماره ما میچسبد. 😞💔
‹#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
امام حسین قلبم کاش میشد این اربعین بین جاماندگان از زیارت نباشم ...🥲💔
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
شبیدرمحفلذکرعلیبود؛
شنیدمعاقلیفرزانهفرمود:
اگردوزخبهزیرپوستداری . .
نسوزیگرعلیرادوستداری
اگرمهرعلیدرسینهاتنیست
بسوزیگرهزارانپوستداری:)💚🌿
‹# مولاعلۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 44 دکمه پاسخ را فشار دادی -بله صدای همهمه نمی گذاشت صدای آنطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 45
دوباره تیره پشتش تیر کشید.کتفش درد میکرد. برای اثبات حق مسلم خودش حالا باید هی اینور و آنور می دوید.زن فریاد می کشید و بد و بیراه می گفت،پسرش از یک طرف و آن مرد هم جور دیگر فضا را متشنج میکرد.حالا باید در این میان قد بلند میکرد و صدایش را کلفت؛ عربده می کشید و می گفت خانه مال من است. اما توانی نداشت.دوباره با درد بیشتری قلبش را فشار داشت.اینبار صدای داد فرهود آمد
-یکی کمک کنه بزارمش تو ماشین...حالش خیلی بده
روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و به مصیبت وارده فکرد می کرد. قرار بود برود و شکایت کنند هر دو طرف. سرش خیلی درد می کرد و نفس که می کشید قفسه سینه اش تیر می کشید فرهود هم دست به سینه بالای سرش ایستاده بود
-چه جوری پیداش کنم
نفس عمیقی کشید
-یه وکیل سراغ داشتم باهاش صلاح و مشورت کردم. شانس بیاری تا حالا نرفته باشه اونور آب. سند و مدرک داری الکی که نیست. پیداش میشه بالاخره
دستی در موهایش کشید
-خیلی کم آبروم تو اون ساختمون رفته بود. ببین چی شد
-خب دیگه! کاریه که شده....باید از اول سفت و سخت جلوش وایمیسادی....الانم دیگه حرص الکی برای چی می خوری
دوباره دستی در موهایش کشید.اصلا نمی دانست باید چه کار کند.پرستاری نزدیک تخت آمد.
-شما بفرمایید بیرون...احتیاج به همراه نیست
بلند شد و نشست
-مرخصم؟
پرستار نگاهی به او انداخت
-خیر ...امشب باید بمونین....دراز بکشین لطفا
بلند گفت
-چی....من حالم خوبه نمیمونم بیمارستان
پرستار اخم کرد
-من تصمیم نگرفتم که .. دکتر تشخیص دادند..نوار قلبتون خوب نبوده
به فرهود نگاه کرد تا چیزی بگوید.او هم شانه بالا انداخت.دوباره رو به پرستار کرد
-خانوم! من خانومم خونه تنهاست.. خبر نداره اینجام
-خب زنگ بزنین بهش...خانومتون بچه شیرخواره نیستن که... وضعیتتون رو بهش بگین
عصبانی شد
-ای بابا.. چرا مرغتون یه پا داره. ..می گم حالم خوبه
بدون جوابی بیرون رفت. فرهود دست در جیب پالتویش کرد
-زنگ بزن بهش خبر بده
کلافه دستی به صورتش کشید و به فرهود خیره شد.دوست نداشت او برای فاخته کاری انجام دهد .از روی تخت بلند شد تا راه بیافتد.فرهود بازویش را گرفت
-چی کار داری می کنی
جواب نداد و کفشهایش را پوشید. هنوز دو قدم نرفته بود که دوباره قلبش را گرفت و ایستاد. فرهود دوباره به سمت تخت هدایتش کرد و کمک کرد تا بنشیند
-حتما یه دلیلی داره می گن باید بمونی.....عاشق چشم و ابروی توی عنق نیستن که
-فاخته خونه تنهاست
-خب یه شب تنها می مونه
نگاهش کرد.امکان نداشت... فاخته از تنهایی می ترسید بویژه که الان از او هم ناراحت بود
-فرهود
-جانم
نفس عمیقی کشید. ظاهرا چاره ای نداشت
-برو دنبال فاخته ببرش خونه مادرم اینا.نمی خوام خونه تنها باشه....ولی بهش نگو من بیمارستانم
دست روی شانه اش گذاشت
-خیالت راحت
خیالش که راحت نبود اما چاره ای هم نداشت. نه اینکه فرهود قابل اعتماد نباشد. فاخته زیادی برایش اهمیت داشت.اصلا دوست نداشت هیچ کس او را ببیند.به اندازه کافی از طرف مهتاب نقره داغ شده بود
آخرین ظرف را هم شست و شیر آب را بست که زنگ آیفون زده شد.حتما نیما بود دیگر. همین چند لحظه پیش داشت با خودش فکر می کرد چرا حالا نیما کم به خانه مادرش می رود آنها یکسر نمی آیند فقط تلفنی حالش را می پرسند. به سمت آیفون رفت ،نگاهی به ساعت که حدودا ده شب بود انداخت و جواب داد
-بله
-شب بخیر فاخته خانوم. فرهودم دوست نیما.بی زحمت اگه میشه حاضر شین بیاین پایین .نیما نمی تونه امشب بیاد. از من خواست شما رو ببرم خونه حاج آقا شب تنها نباشین
با تعحب پرسید
-خب چرا خودش زنگ نزد شما اومدین. برین بهش بگین من نمیرم .ممنون زحمت افتادین
-خودش نمی تونست زنگ بزنه.خواهش می کنم فاخته خانوم... خوبیت نداره من اینجوری پشت درم. ..مردم منتظرن فقط واسه آدم حرف در بیارن
حرصش در آمد
-خب بفرمائید برین... به نیما هم بگین اینقدر خودشو نکشه نگران منه
انگار فرهود هم حرصش در امده بود.
-لا اله الا الله... فاخته خانوم...نیما بیمارستانه خواهش کردم ازتون
بلند داد زد
-چی....بیمارستان برای چی...هم... همین الان می یام
گوشی را گذاشت. هول و دستپاچه به اتاقش رفت و مقداری وسیله در کوله اش ریخت و پایین رفت. نیمای عزیزش بیمارستان بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی💗
قسمت 46
پایین رفت و چراغ ماشینی روشن و خاموش شد. به سمت همان ماشین رفت.ماشینی که راننده اش با دیدن فاخته بدجور حالش دگرگون میشد.دوباره بغضش گرفت. در را باز کرد و عقب ماشین نشست و سلام کرد
اما ناگهان گریه اش در آمد
-بیمارستان برای چی ...لطفا منم ببرین اونجا
برگشت. چشمان آبیش را به چشمان فاخته دوخت اما سریع نگاهش را گرفت
-نمیشه...نیما اصلا به من گفته بود نگم بیمارستانه...خودشم واسه همین زنگ نزد....من گفته نیما رو انجام میدم می برمتون خونه حاجی
کمی جلو آمد و دستانش را به صندلی جلوی ماشین گرفت
-اول بریم بیمارستان بعد بریم خونه
-ببخشید! نمیشه شرمنده
بدون حرف دیگری او را به خانه حاج آقا رساند. داشت از ماشین پیاده میشد که صدایش کرد
-فاخته خانوم
به طرفش برگشت. تا اورا می دید سریع نگاهش را می دزدید
-به خانواده چیزی نگین لطفا
باشه ای گفت و خداحافظی کرد. در خانه هم در جواب سوالات حاج آقا و حاج خانوم گفت نیما کاری داشت شب نبود همین.شب را تنها و نگران در اتاق نیما به سر برد.
صبح با شنیدن صدای نیماکه با مادرش حال و احوال می کرد سریع از اتاق بیرون آمد. اصلا تمام دنیا هم از او دلگیر باشد قلبش او را می دید بیقرار برای او می طپید. دوستش داشت و الان که او را دید فهمید زیادی هم دلتنگش بوده. سلام آرامی داد.او هم آرامتر جوابش را داد.نه به بال بال زدن دیروزش نه به یخ بودن امروزش. از دیروز آشفته تر و کمی هم رنگ پریده بود .موهایش را هم سشوار نکشیده بود. رو به حاج خانوم کرد
-بابا رفته
-نه مادر صبحونه خوردی
رفت و روی مبل نشست. پاهایش را مدام تکان تکان میداد.
-چیه مادر چته
آمد جوابش را بدهد حاج آقا از دستشویی بیرون آمد. بلند شد و به سمت پدر رفت و سلام کرد
-از این طرفا بابا جان
-کارتون داشتم بابا
-صبحونه بخوریم دورهمی بعد؛
این پا و آن پا کرد
-اول کارم رو بگم.... به خودتون می خوام بگم
با هم به اتاق خواب رفتند.حاج خانم رو به فاخته کرد
-این چش بود
فاخته شانه ای بالا انداخت. انتظار بی تفاوتی از سوی نیما را نداشت لااقل بعد از آن همه بی تابی دیشبش
دوباره در باز شد و پدر و پسر بیرون آمدند. حاج خانم سفره را انداخته بود.
-بشین مادر صبحونه... چرا اینقدر پریشونی هان...؟
نشست سر سفره نگاه کوتاهش با فاخته رد و بدل شد اما هیچ حسی در آن نبود. مقداری نیمرو برداشت و لقمه ای درست کرد
-هیچی
لقمه را در دهان گذاشت که موبایلش زنگ زد.دکمه را زد و سلام داد.نگاهی به ساعت انداخت
-بیست دقیقه دیگه اونجام
تلفن را قطع کرد و سریع بلند شد.یک خداحافظ و تمام. بدون هیچ توجهی و یا حتی توضیحی از نبود دیشبش. سرش پایین بود و به صدای حاج خانم به او نگاه کرد
-علی این پسر طوریش بودا !
حاج آقا آه کشید. فرهود جریان را به او گفته بود اما ترجیح داد خودش برای کمک از او پیش قدم باشد به هر حال باید خودش پای اشتباهش می ماند و درستش می کرد
-خیره ان شالله
یک هفته بود که در سراب پیدا کردن مهتاب می گذشت اصلا انگار همچین موجودی در روی زمین زندگی نمی کرده است. از طرفی، مدعیان خانه اعصابش را بهم می ریختند.کارهای دادگاه و غیره ....در نهایت حق با او بود ... خانه برای او بود اما خریدار خانه هم پولش را می خواست و می گفت زن نیما بوده او باید پولش را بدهد. اعصاب اینروزهایش داغون بود و حسابی از فاخته غافل. نه اینکه در فکرش نباشد اما این مساله زیادی در ذهنش جولان می داد. آنروز دیگر از همه روزها بدتر. زن خریدار دعوای حسابی راه انداخته بود و فحاشی کرده بود و کاسه صبر نیما را لبریز. با شوهرش گلاویز شده بودند و کار به کلانتری کشیده بود.برای نیما زور داشت پول به آن زیادی را به آنها بدهد.....آش نخورده و دهان سوخته که می گفتند همین حال و روز نیما بود.سردرد داشت و بیخیال شرکت رفتن شد.اگر زورش نمی چربید و باید پول می داد، ناچارا باید شرکت را جمع می کرد و ماشینش را می فروخت تا به هر حال با هر جان کندنی هست به این زبان نفهم ها پولشان را بدهد. به دم خانه رسید و خواست وارد پارکینگ بشود. چشمش به دختر ریز نقشی که بی شباهت به فاخته نبود خورد. کنارش پسری راه می آمد.چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند...هر چه بهتر می دید عصبانیتش هم بیشتر میشد. امروز دیگر تحمل این یک مورد را نداشت.
May 11
https://eitaa.com/joinchat/434242359C629e06946d
لینک گپ برای دختر ها
آقایون لطف کنند نیان
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مغالطه ای که روحانی ادعا می کرد ، ۴۰ ساله جواب داده نشده!
در ۱۰ ثانیه توسط دکتر جلیلی جواب داده شد!
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
این چند روز در وزارت کشور چهگذشت😂🙂؟!
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ آقا این دل پاشو کرده تو یه کفشو
فقط حرمو میخواد..
‹#دلتنگ_حـرم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
«صدبار اگر به شکستی باز آی...!»
‹#خـدآ_جـٰآنم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از •وَدٌ