eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از •وَدٌ
این پیام فور کنید ، تا یه دروغ درباره‌ی چنلتون بگم 🦦 . تگ هاتون ؟ @Miss_as .
اسامی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری رسما اعلام شد (به ترتیب حروف الفبا): ▫ آقای «مسعود پزشکیان» ▫ آقای «مصطفی پورمحمدی» ▫ آقای «سعید جلیلی» ▫ آقای «علیرضا زاکانی» ▫ آقای «امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی» ▫ آقای «محمدباقر قالیباف» ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
الان لاریجانی‌ تو بیو مینویسه و خدایی که به شدت کافیست ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چگونه تهمت می‌زدند! چگونه آبروی می‌بردند! چگونه تخریب می کردند ! به خیالشون برای کسب میز ریاست به آبروی تو چوب حراج میزنن بی خبر از آنکه تو را خدا خریده بود ..🙂 ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
ادمین تبادل میشم ، جذبتون عالیییی!🌿 @sajad110j ۳.۲k @Dokhtarhaaj ۴.۱k @mawa128 ۴.۷k @Aghaye_Man128 ۱۳.۳k @NADEM_17 ۳.۲k @unja_ke_migee ۵.۷k روزانه ۱۰ جذب و یا بیشتر . آمار ۲k+ . @mabhoot_123
+توداری‌منه‌به‌رگبار‌میبندی... _هیچی‌نگو!نوموخوام‌صداته‌بشنوم...😂
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
گرکسی‌نبودمرحم‌برای‌دردها .. این‌حسین‌بودکه‌تسکین‌کرد‌دردِمارا(:. ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
بِسـم‌ِرَب‌ِّنآمَــت‌ْکھ‌اِعجٰآزمیکنَد•• یـٰااُمٰـاهْ🌼•• سلام‌روزتون‌معـطربه‌نآم‌‌ امام‌صـٰآحِبَ‌الزمٰان؏💛.•
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛💍•
کسی سوال می‌کند به خاطر چه زنده‌ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم❤️🫂 ‌  ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 53 ‍ بینی اش را آرام کشید -ای نکن دماغم گنده میشه در تاکسی نشستند و نیما از راننده خواست تا بعد از رفتن به هتل بایستد و دوباره با همان تاکسی به حرم بروند از ذوق جیغ کوتاهی کشید -وای خدا جونم....خیلی دوست دارم نیما -هیسسس....چقدر شلوغ می کنی....ساکت بشین بچه سرخوش به غیرتی شدن نیمایش خندید.مثلا می خواست جدی باشد اما چهره اش اینروزها زیادی مهربان بود.دلش بر خلاف قیافه اخمویش مهربان بود. چادر مشکی را سر کرد و وارد حرم شدند.از بازرسی که بیرون آمد نیما را منتظر دید -با چادر خوشگلتر می شیا -پس سر کنم از این به بعد دست دور شانه اش انداخت -تو همه جوره برای من عزیزی....چادری و مانتویی نداره. وجودت برام عزیزه خانومم -از کی عزیز شدم برای جناب عالی -چی کار داری فضول خانوم......فقط بدون الان نفس منی.... سرش را نزدیک گوشش آورد -نباشی می میرم فاخته ایستاد و سلام داد.آن حرم. ..شکوه و عظمتی داشت..گنبدهایش...اصلا وقتی به آنهمه زیبایی و جمعیتی که برای زیارت مشتاق بودند نگاه می کرد دلش یک جوری شد...ماتم گرفت.. چشمانش از اشک پر شد. دلش هوای مادرش را داشت. چقدر از اینجا تعریفها کرده بود. دستان گرم نیما دوباره دورش نشست -چی شد خانوم گل...گریه واسه چی اشکش را پاک کرد -دلم برای مادرم تنگ شده.....الان پنج ماهه ندیدمش....چی کار می کنه الان.... -فدات شم گریه نکن دیگه.....منو داری غم نخور درون حرم رفتند.جایی با هم قرار گذاشتند تا دوباره همدیگر را ببیند.فاخته از ترس گم شدن زیاد جلو نرفت و همانجا ایستاد و دعا خواند. برای مادرش خودش،نیمایش، برای هرکس که از خاطرش گذشت دعا کرد حتی برای آن پدرش.تا دلش خواست گریه کرد تا سبک شود.دعا کرد از این به بعد زندگیش همین گونه باشد. از حرم که بیرون آمد نیما را دید.خندان منتظرش ایستاده بود.چقدر این لبخند را دوست داشت وقتی گوشه لبش کمی فرو می رفت. -خیلی عالی بود نیما....واقعا ممنون.اصلا آدم اینجا یه حال عجیب و غریبی داره -واسه منم دعا کردی اخم کرد -خب معلومه....این چه حرفیه. ... دعا کردم همیشه سلامت باشی....گرفتاریتم حل بشه دستانش را آرام فشرد -مرسی فرشته کوچولو -اوف ...آنقدر به من نگو کوچولو بلند خندید -آقا سنتو نمی گم که هی بهت بر می خوره. .. -خب کوچولو موچولویی دیگه با حرص نفسش را بیرون فرستاد -اخم نکن حالا. بریم یه گشتی بزنیم ...امشب شام رو هم بیرون بخوریم به همین راحتی حرصش تمام شد.نمی توانست زیاد اخمو باشد. ناخودآگاه در کنار نیما همه چیزش خوب بود.تمام حس و حالش پروانه ای بود آخر شب وارد هتل شدند.هر چه نیما خسته بود اثری از خستگی در صورت فاخته دیده نمی شد.کلا عوض اینهمه سالی که هیچ تفریحی نداشت را در می آورد انگار.نیما خسته از گشتن پاساژها روی تحت نشست. پاهای دردناکش را دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد. صدای غر غر فاخته می آمد که دستشویی اینجا هم فرنگی بود. خندید. ..."ننه غرغرو" ئی در دلش گفت و چشمانش را بست..خوبی اتاقش به داشتن کتری برقی بود. به صدای باز شدن در دستشویی چشمانش را باز کرد -اه..آه..اه...این دیگه چیه اختراع کردن ..آدم چندشش میشه -کم غر بزن زود پیر میشی -میگم نیما ....اون لباسه خدایی برای مادر جون قشنگ بود -دو سه تا پاساژ خوب دیگه هم هست اینجا... عجله نکن...فاخته اون کتری برقی رو هم بزن به برق یه نسکافه بخوریم لااقل بله قربانی گفت و به سمت کتری رفت و آنرا پر از آب کرد.نیما هم برنامه تلویزیون را زده بود و بی آنکه توجه خاصی به اخبار داشته باشد به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. همانطور به تلویزیون زل زده بود که آبشار موهایش حواسش را پرت کرد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و موهایش را بالا داده بود تا زیرش نرود.فاخته برای قلب او یک ریتم تند آرام بخش بود.آرام دست در موهایش کرد.به او نگاه می کرد خستگی پر می زد. نوازش موهایش هم خودش خوشبختی می ساخت .در حال و هوای خودش بود که صدای فاخته را شنید -نیما...میگم...تو خیلی ناراحت شدی بابات منو برای تو عقد کرد اخمهایش در هم رفت -این دیگه چه حرفیه...حال آدمو می گیری اساسی نگاهش را بالا آورد و به نگاه شاکی نیما دوخت -خب می خوام بدونم.....بگو دیگه نفس عمیق کشید.چه می گفت نه دروغ جایش بود و اگر هم راست می گفت فاخته ناراحت میشد -من بارها دلیل ناراحتی خودمو بهت گفتم. موهای کنار گوشش را هم با دست به کناری زد -بزار همه ناراحتی همونجا بمونه باشه..... بزار فراموش کنیم... خوب نیست انقدر بهش فکر می کنی.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 54 ‍ -ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب لبخند زد -اوم. .... خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد دهنش را کج کرد -از خود راضی دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید -میگم! نیما -بله -حتمی باید مراسم بگیریم... متعجب نگاهش کرد -آره خب .....چیه مگه...دوست نداری کمی سرش را جابجا کرد -خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد از نوازش موهایش دست کشید -تو کار به این کارا نداشته باش. تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش، خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید... حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد -تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش -من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما -منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد. -تو چرا هی به من می خندی اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود -دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن ... حرف گوش کن بچه کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود. یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته.. دلش برای فرشته کوچکش تپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند. با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 55 ‍ ‍ -یادت باشه خواب موندیا من صبحونه نخوردم چنان با سرعت چشمانش را باز کرد و بلند شد و نشست که چشمان نیما از تعجب گشاد ماند -چه خبرته حالا دستی به صورتش کشید هنوزم خواب آلود بود -وای خواب موندم ببخشید...یه ذره صبر کنی درست می کنم الان دست روی شانه هایش گذاشت. ...لبخندی نثارش کرد -منکه خوردم صبحونمو ..بگیر بخواب خواست از در بیرون برود دوباره برگشت و کنارش نشست.نیما کی حمام رفته بود..کی سشوار کشیده بود که فاخته نفهمیده بود.چشم به دهان نیما دوخت -پول گذاشتم برات رو دراور.با آژانس برو.... آژانس بانوان باز شده اینجا شمارش رو برداشته بودم.....زنگ بزن ....ازشون اشتراک بگیر.... با لبخند نگاهش کرد.....تمام توجهش همیشه او باشد...خواسته ی زیادی نیست -چشم چشمانش را بوسید -بی بلا....بگیر بخواب حالا بیخوابش کرده بود و حالا می گفت بخواب. مردم آزار!!! از جایش بلند شد....باید خانه را تمیز می کرد دو ساعت بیشتر وقت نداشت . بدون معطلی دست به کار شد.بعد از تمام شدن کارهای و خانه و درست کردن غدایی برای شب ،حمام رفت و یک دست مانتوی نو که از مشهد خریده بود، پوشید.هوای اواخر بهمن ماه بود...با اینکه سرد بود اما دلپذیر هم بود.خواست آرایش کند پشیمان شد.....دوباره همانطور ساده سوغاتی دوستانش را در یک پلاستیک جا داد و کوله اش را هم انداخت.زنگ آیفون که زده شد فهمید آژانس رسیده است.سریع در را بست و راهی مدرسه شد. وقتی وارد کلاس شد ، با دیدن فروغ لبخند دندان نمایی زد و بی قید و فارغ از چیزی اورا در آغوش کشید -دلم برات یه ذره شده بود. ...وای فروغ اگه بدونی چقدر خوش گذشت...عالی بود ...عالی! همه چی عالی بود...جای شما خالی بود نگاه محزون فروغ را که دید از حرف زدن ایستاد -ببخشید پر حرفی کردم ....انگار حوصله نداری دستان لاغرش را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد -نه عزیزم ..این چه حرفیه خوشگل خانوم....اتفاقا معلومه خوش گذشته یه آبی زیر پوستت رفته خوشگل تر شدی....فقط منتظر نگاهش کرد -فقط چی فروغ جون آهی کشید -میخوام باهام بیای بریم یه جایی...بیخیال مدرسه نگاه ناراحتش را نمی فهمید -کجا بریم...من شاید نیما بیاد دنبالم -من خودم ماشین آوردم ....میزارمت بعدش خونه... اون موبایل پس برای چیه بهش خبر بده. ... با تردید و دو دلی از ناراحتی فروغ همراهیش را قبول کرد.بسته سوغات او و چند نفر دیگر و دفتر مدرسه را هم داد و با فروغ به جایی که نمی دانست همراه شد ** کلید را در در چرخاند و وقتی چراغها را روشن دید حرصش در آمد.کلی زنگ زده بود و کسی در را باز نکرده بود .فکر کرد فاخته خانه نیامده هنوز، اما حالا او را در هال در حال نگاه کردن به موبایلش میدید. -سلام عرض شد...چرا در رو وا نمی کنی انگار فاخته نبود و مجسمه اش را آنجا کار گذاشته بودند.همانجور در حال نگاه کردن به موبایل مانده بود کفشهایش را در اورد و به بالای سرش رسید.عکس خودش روی صفحه بود .زل زده بود به او؟یعنی تا چه حد محو تماشای او بوده که صدای زنگ ،آمدن نیما،و حالا حضورش را بالای سرش حس نکرده است -فاخته باز هم حرکتی نکرد.دست روی شانه فاخته گذاشت -فاخته ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید -وای...تویی موشکاف درجز جز صورتش نگاه کرد ....چهره ای که چشمها و بینی قرمزش خبر از گریه فاخته می دادند.گره ابروانش بیشتر شد -دوساعته دارم زنگ می زنم .. اینهمه صدات کردم ...نشنیدی واقعا دستی به صورتش کشید و هاج و واج کمی به اطرافش نگاه کرد.روی پاهای لرزانش ایستاد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 56 ‍ ‍‍ -نه...نه ...نشنیدم ... حواسم رفته بود جای دیگه دستاتش را دو طرف صورت فاخته گذاشت -چته فاخته....خوبی... گریه کردی؟ مردمک های چشمش دائم می رقصیدند -گر...گریه...من... نه.. من... داری از من می پرسی؟ تک خنده ای زد...متعجب از رفتارش همانطور در چشمهای فاخته زل زد -خب دارم از کی می پرسم پس...چته فاخته. ....حالت خوب نیست. ..جاییت درد می کنه دستان نیما را از صورتش جدا کرد.دستهای سرد خودش را روی داغی دستهای نیما گذاشت. ....دستانش گونه هایش را سوزانده بودند انگار -تو چرا فکر می کنی من حالم بده...خوب خوبم ...ببین سالمم..سر و مر و گنده قانع نشد.این دختر چیزیش شده بود.یک حال خاصی داشت .مثل مرغ پر کنده ... حتی در و دیوارها را یکجور خاصی نگاه می کرد.سرش را پایین انداخت و از نیما رد شد.اصلا حال او را هم که نپرسید.داخل آشپزخانه شد.موهای بافته اش را پشتش انداخت و دوباره به سمت نیما برگشت.نیما اما همانجور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. محکم نفسش را بیرون داد و او هم به سمت آشپزخانه رفت -مگه قرار نبود بریم پیش مامان اینا زیر لب یک بار دیگر "مامان اینا" را تکرار کرد. دوباره همانجور مات او را نگاه کرد.لبخندی زد خیلی کمرنگ -آره ...آره... باید زیاد ببینیمشون ...آره . آره . .حتما اینبار دیگر کلافه شد -فاخته نمی گی چت شده.. چرا اینطوری می کنی -هوم.....چی گفتی هوا را در لپهایش باد کرد و محکم بیرون فرستاد -اصلا فهمیدی چی گفتم اخم کرد -آره فهمیدم چی گفتی !شام می خوریم میریم دیگه او هم همانجا ایستاده بود و دست و پا زدنهای او را نگاه می کرد. می خواست طبیعی باشد اما باید احمق می بود که او را طبیعی می دیدی و از کنارش رد می شد.انگار که بار اول است وارد این خانه شده برای برداشتن یک چیز، دایم کابینتها را باز می کرد و دنبالشان می گشت.یک حالی داشت. انگار که دارد از یک شوک عبور می کند درست مثل همان روزی که عکسهای نیما و مهتاب را دید.همان طور بود.....دائم اشک، چشمانش را براق می کرد و او هی دست می کشید و دوباره چشمانش تار میشد.اما ساکت نشست ،فقط خواست ببیند تا کی می تواند اینطور پنهان کار باشد."رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون با همان حال به خانه مادر جان رفتند.تا در به رویشان باز شد آنچنان خود را در آغوش مادر جان انداخت انگار سالهاست آنها را ندیده است.همش پنج روز بود آنها را ندیده بودند. -وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود -منم مادر جان! بیاین...بیاین تو...خوش اومدین همانطور هم "آقا جان آقا جان" گویان، پدر را بغل کرد. همه جا را نگاه می کرد.او هی عجیب و غریب رفتار می کرد و نیما چهار چشمی حرکاتش را زیر نظر داشت.انگار که بار اول هست آنجا را دیده . همش به حاج آقا خیره میشد. ناگهان دستش را در دستان نیما انداخت و انگشتانش را فشار داد.سرش را نزدیک گوشش کرد -خوبی عزیزم... چرا پریشونی فاخته برگشت و نگاهش کرد.لبخند زد -فقط می خوام دستت تو دستم باشه. او هم فشار آرامی به انگشتانش همیشه سردش داد.مادر هم آمد .نازنین و بچه ها نبودند.ظرف میوه را روی میز گذاشت و خودش هم نشست -نیما مادر .. اینهمه سوغات می خواستین چه کار...آهان راستی تا یادم نرفته..فردا شام دعوت شدین خونه خاله ملوک فاخته با تعجب به نیما نگاه کرد.نیما هم شانه ای بالا انداخت که یعنی خبر ندارد -همون که اسم دخترش سارا ست حاج آقا هم به جمع پیوست -اصرار نکن زهرا خانم.....اگر دوست داشتین بیاین. وگرنه زیادم مهم نیست حاج خانم نازی برای حاج آقا کرد -چی میشه حالا مگه.. عروس به این ماهی.. دوست دارم باهاش هی برم همه جا .....همه ببینن دختر گلمو نیما خیاری برداشت ،پوست کند و جلوی فاخته گرفت -اگه حال داشته باشم....ببینیم چی میشه....خودت میدونی که مامان... اصلا حال نمی کنم با جمعشون فاخته باز هم خیره به نقطه ای، در کنار آنها بود و نبود -فاخته
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 57 ‍ ‍‍ ‍ دوباره با همان بهت برگشت و به چشمان نیما خیره شد -بله چیزی گفتی به خیار در دستش اشاره کرد -دستم خشک شد نمی خوری اینبار به خیار خیره شد و همینطور ماند -برای من پوست کندی فقط از کارهایش نزدیک بود شاخ در بیاورد -آره دیگه....مگه چیه، بگیرش خیار را گرفت -مرسی...ممنون.... مرسی مادرش هم زل زده بود به فاخته و با تعجب نگاهش می کرد.هی ناگهان از خوشحالی با آب و تاب تمام از مسافرتشان می گفت بعد دوباره به نقطه ای خیره میشد و جای دیگری میرفت.تمام آنها به کنار با حسرت نگاه کردن نیما زیادی اذیتش می کرد.سر سفره شام هم بعد از کمی سکوت برگشت و دوباره به نیما نگاه کرد -چیزی می خواستی با سر فهماند که نه -نه ...ولی ...ولی هی دلم برات تنگ میشه نفهمید لقمه را چطور قورت داد.شعله های خواستش را می دید اما یک ایرادی داشت.شعله ها، آبی نمی سوختند،انگار که اکسیژن نداشته باشند زرد می سوختند.خیلی زرد!!!! در خانه که بسته شد دستان نیما را کشید و با خود به هال برد روی مبل نشست -بفرمایین بشینین الان بستنی می یارم دستی در موهایش کشید و خاراند -چه وقت هوس بستنیه بیخیال و سر گرم خودش، دو تا کاسه بستنی کوکی از همان شکلاتی خوشمزه ها روی می گذاشت و کنار نیما نشست.هر کدام در سکوت و فکر خودشان بستنی خوردند.فاخته در حال و هوای جدید خودش بود و نیما متعجب و متفکر از رفتارش.بستنی را تمام کرد و کاسه را روی میز گذاشت.به فاخته نگاه کرد که قاشق بستنی هنوز همانطور در دهانش بود.دستش را کشید و قاشق از دهانش بیرون آمد. او هم کاسه نصفه را روی میز گذاشت. -چرا نخوردی غمگین نگاهش کرد -دلم و زد یهو....دهنم داشت زیادی شیرین میشد صورت فاخته را سمت خودش چرخاند -فاخته.....از سر شب منتظرم خودت بگی چته. ....نمی خوای بگی چته نگاهش را مستقیم در چشمان نیما دوخت.آخ ...از دست این غم لعنتی چشمانش -هیچی. .. فقط خیلی دوست دارم....خب دوست دارم هی بهت بگم دوست دارم دستانش را در دستش فشردند .سرد و لرزان بود دستانش -نه بد نیست....اصلا بد نیست...من خودم تا دنیا دنیاست هر لحظه تو گوشت می خونم دوست دارم...اما...اما تو...تو یه چیزیت هست.غیر طبیعی هستی....سعی می کنی آروم باشی اما نیستی. .. نیستی فاخته... گولم نزن...من خر نیستم...پس بهتره بگی چته.....من از پنهان کاری متنفرم خودت که بهتر میدونی دستانش را از دستان نیما بیرون کشید.نیمای دوست داشتنی اش.اصلا هزاران مرد می آوردی و ادعا می کردی زیبا هستند.هیچ کس نیمای او نمی شد .هیچ کس نگاهش اینهمه نور نداشت...چشمانش چرا اینقدر مشکوک او را نگاه می کرد. اشکش ریخت اما سریع با پشت دستش پاک کرد. -یعنی می خوای بگی دروغ می گم. ....یه اشتباهی یه بار شده یعنی می خوای بگی فکر می کنی دوباره به داستان دیگه هست....من هیچ کاری نکردم. ...قسم می خورم بدنش می لرزید .نیما هراسان اورا در میان بازوانش کشید -من نگفتم دروغ می گی...فقط دارم سعی می کنم بفهمم چته. ...چرا اینقدر بهم ریختی ا ز آغوشش با شدت بیرون امد -فقط دوبار بهت گفتم دوست دارم. ...چی کار کردم مگه...بازم کار بچه گانه ای کردم....بازم یه کاری کردم بهم بگی بچه .....می خوای بگی زن بچه سال داری... دوست نداری... صدایش بلند شده بود و داد می زد و نیما فقط با چشمانی گشاد شده از تعجب چشم به دهانش دوخته بود بلند شد و روبرویش ایستاد -من بچه نیستم...شونزده سالمه ولی بچه نیستم. من شوهر دارم...من زندگی دارم ...دارم نفس می کشم مگه نه......دارم .. دارم درس می خونم....قراره درس بخونم و یه کاره ای بشم....من دوست دارم زندگیمو... اینجا رو دوست دارم.....درس خوندنو دوست دارم..شوهرمو دوست دارم ...من همه اینارو می خوام. می خوامشون هراسان بلند شد و در آغوشش کشید .دیوانه شده بود عجیب و غریب حرف می زد.موهایش را بوسید ...هق هق اش اوج گرفت
کاندیدای محترم! اگر خستگی ناپذیری به میدان بیا .🙂 ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
امید داریم به معرفتت آقا . . امسال اربعین جا نمونیم : ) ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
یہ‌آقایۍهست‌خیلۍغریبہ,💔! من‌وتواگردرست‌بشیم‌ مھدوےزندگۍڪنیم‌ وراھ‌ورسم‌شھداروتوزندگیامون‌بہ‌ڪار بگیریم‌خیلۍزودمیاد:) ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
محور‌ همهٔ‌ فعالیت‌ های‌ ابراهیم‌ نماز‌ بود در‌ سخت‌ترین‌ شرایط نمازش‌ را‌ اول‌ وقت‌ می‌خواند در‌ سفر یا در جبهه‌ یا در زورخانه وقتی‌ موقع‌ اذان‌ میشد همهٔ‌ کارها را متوقف‌ می‌کرد‌ و‌ اول‌ نمازش‌ را می‌خواند رفتار‌ او‌ ما‌ را به‌ یاد جمله‌ی‌ شهید‌ رجائی‌ می‌انداخت به نمــاز نگوییــد کار دارم به کار بگویید وقـته نماز اســت» ‹› ‹› ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 「➜• @sajad110j
نمازت‌سرد‌نشه‌رفیق 🥹🌱