˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت_دلدادگی 💗 قسمت 86 کمی به طرفش خم شد و سرش را بوسید.صدای حاج خانم را شنید -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 87
دختر عزیزتر از جونم. عشق زندگی من.تنها دلیل زندگی من.می دونم الان که این نامه رو بخونی قبلش حاج علی خیلی چیزا رو به تو گفته.پس دیگه تکرارش فایده نداره.فاخته قشنگم....می دونی چرا اسمت رو فاخته گذاشتم چون مثل پرنده قشنگی به اسم فاخته آوای غمناکی داشت ورودت.برای من نه! اشتباه نکن..تو برای من تنها دلیل زندگی و تحمل سختی شدی...برای خودت که می دونستم پا به این دنیا گذاشتی اما روی خوشبختی رو نمی بینی...تمام زندگیم تو بودی ...هر چقدر کار کردم تا تو بهتر زندگی کنی نشد...با وجود پدری که هیچ بهره ای از غیرت و خصلت پدری نداشت ،رسوندن تو به جایی، مثل نوری در تاریکی بود.مخصوصا که مهر پدری هم نداشتی .بعد از چهارده سال وقتی مادر شدم و سهمم از مادرش شدن کلی تحقیر و کتک و کفر نعمت بود،با خودم عهد بستم تا وقتی زنده باشم برای نجات تو از این جهنم هر کاری بکنم.روزش رسید....وقتی حاج علی رو دیدم ....خیلی با خودم کلنجار رفتم.. اون یکبار به من پشت کرده بود اما هیچوقت نفرینش نکردم. همیشه برای عاقبت بخیر شدنش دعا کردم اما دیدنش بیشتر کمرم رو شکست .من کجا بودم و اون کجا....خیلی وقت بود دیگه زندگی با منوچهر برام به تنگنا رسیده بود.دیگه داشتم در کنارش خفه میشدم.یه شکنجه سی ساله بس بود برای من....حقم نبود اما راضی شدم به رضای خدا.پیشنهاد حاج علی رو قبول کردم ..که مسعود بیاد بیرون و بره پیش پدرش ...تو رو هم می سپردم به یه امین و معتمد.خودم هم میرم یه گوشه ای .خدای بالا سرم گواهه اگر ذره ای به بد بودن حاج علی شک می کردم هیچوقت از دل و جونم تو رو جدا نمی کردم.من برای خوشبختی و لبخند تو حاضرم جون هم بدم...حلالم کن دختر قشنگم از اینکه شاید رنجیده باشی از من.اما برگشت مسعود تو اون خونه با وجود دختر تو اون خونه خطر بزرگی بود.خیلی سخته بگم که ذره ای به اون مثلا برادر و دوستای بدتر از خودش اعتماد ندارم.دیگه جای تو تو اون خونه نبود.امکان نداشت فریده دیگه ای پرورش می دادم...ببخش غنچه گل سرخ من ......امیدوارم وقتی این نامه رو بخونی..لبهات پر از خنده و تنت سالم و زندگیت پر از خوشی باشه.برای من همین بس که هر از گاهی منو لا به لای خوشیهات به یاد بیاری.
خیلی خیلی خیلی دوست دارم
خداحافظ گل من"
اشکهایش روی برگه میریخت. پر از شادی بود از این همه مهر،سرشار از غم و ناراحتی بود از دوری او
هق هق بلند گریه اش نیما را دوباره سراسیمه به اتاق کشید.خط آخر نامه اش بیشتر دلش را می سوزاند...نه لبش می خندید ،نه تنش سالم بود و نه قرار بود آینده ای را ببیند.نیما محکم در آغشوش گرفت.با گریه داد زد
-مامان هیچکدوم از اون چیزایی که برام دعا کردی ..نمی شه..هیچ کدومش ..
نامه را از دستش کشید و کناری انداخت.غرق در نوازشهای پر از مهر نیما قلب دردناک و تن رنجورش را به نوازشهای نیما سپرد، شاید کمی از زخمهای دلش التیام یابد.
آرام در ماشین نشست.باد صبحگاهی لرز بر اندام لاغرش انداخت.هوای سرد عید در شمال دیدنی بود درختان باران خورده.صدای شرشر باران تا صبح همراه با فاخته شب زنده داری کردند.پتو را روی پاهایش انداخت.نیما که پشت فرمان نشست با لبخندی خوب بودن حالش را اعلام کرد.داشتند به ساحل می رفتند.باید دریا را می دید.مگر میشد اینهمه راه آمد و بی تفاوت از دیدن دریا گذشت. دیدن دریا آنهم طوفانی حال و هوای خودش را داشت.به یک تفریحگاه نزدیک ویلا رفتند و ماشین را با خودشان داخل بردند.از ماشین که پیاده شد قطرات ریز باران روی صورتش نشست.نیما هم پیاده شد و کلاه کاپشنش را روی سرش انداخت.جلوی فاخته آمد.کلاه کاپشن فاخته را هم روی سرش گذاشت.هر روز انگار رسم شده بود ،یک کدامشان روزه سکوت بگیرند.پتو را برداشت و دست سرد فاخته را گرفت. خیلی آرام پرسید
-سردت نیست
او هم در جواب نه آرامی گفت.روی یک آلاچیق کوچک که لب ساحل بود نشستند.آرام نشست و به دریا چشم دوخت.پتویی روی پاهایش انداخته شد. از او تشکر کرد و دو باره به دریا چشم دوخت
-خیلی قشنگه
-اوهوم
-می دونی اولین باره دریا رو میبینم.حق دارن مردم هر سال دلشون هوای شمال رو می کنه
-این موقع سال سرده،تابستون خوبه
به شانه نیما تکیه داد.نیما هم دستش را حلقه شانه های فاخته کرد
-دوست داری تابستون هم می یایم
-فکر نکنم دیگه بشه
-همی چی امکان داره. فقط کافیه یه ذره مثبت فکر کنی
-اگه تونستیم می یایم...نیما!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 88
جانم
-به نظرت بر گردیم دکتر بهمون چی میگه
-نمی دونم عزیزم
-کاش انقدر فرصت داشتم تا همه جای ایرانو می دیدم
-اونم میشه...چرا که نه!
-یه خواهشی کنم نیما
-تو جون بخواه
-دوست دارم..دوست دارم تو خونمون زندگی کنیم حتی شده یه ماه
-هر چی تو بخوای
تکیه اش را از نیما برداشت و به چشمان ترش نگاه کرد
-حتی شده یه ماه ،می خوام خوشبخت ترین زن باشم.باید بزاری عادی باشم.خودم می خوام غذا درست کنم...چای دم کنم ...می خوام زن خونت باشم.
اشک ،چشمان نیمایش را شفاف کرده بود
-مگه الان نیستی....الانم زن خونه ای دیگه
سرش را پایین انداخت
-اینجوری نه....تو مواظب من باشی....
-زندگی همینه عزیزم...بالا و پایین زیاد داره...غصه زیاد بخوری بیشتر بهت گیر میده....تا منو داری غمگین نباش.تو ملکه خونه منی....یه ملکه اخمو که بازم از دیروز باهام حرف نمی زنه
-غصه نداشتنت...آه نیما!دوست ندارم ازت جدا شم ،دست خودم نیست.
-تو قرار نیست جایی بری قشنگم....پیش خودمی تا ابد
وقتی اینجوری هستی نمی دونی چه عذابی می دی بهم
-من ،تشنمه
فاخته را از خود جدا کرد.
-همینجا بشین الان با آب و چایی بر می گردم.
کلاهش را روی سرش گذاشت و از تخت پایین رفت.نیما که دور و دور تر شد.او هم آرام از تخت پایین آمد.بیخیال پوشیدن کفش روی شنهای خیس قدم گذاشت.پاهایش در شن فرو رفت.حس غریبی، به او نوید رها شدن می داد.پاچه های شلوارش خیس و ماسه به آن چسبیده بود.زیر باران اندک ساحل به سمت دریا حرکت کرد.کاش دریا او را با خود می برد .کاش یک دفعه از این همه غصه خلاص میشد.تنش را دریا می بلعید و به یکباره چشم از نیما می بست.نه اینگونه ذره ذره و با زجر.هر چه نیما بیشتر محبت می کرد ،احساس می کرد به زمان رفتن نزدیک تر است.دوباره به دریا نزدیک شد.آب سرد دریا به روی پاهایش آمد.هوا سرد بود اما از دل او سرد تر،نه!کمی بیشتر جلو رفت و فریاد زد
-ببینم تو مهمون نمی خوای !!!!!
اشکهایش را باران شست.کمی داشت احساس سرما می کرد.. باز هم کمی جلوتر رفت...آب با شدت به پاهایش خورد.تا زانوانش خیس شد.صدای فریادی آمد ...دستانش را زیر باران باز کرد...
-فاخته!!!
فریاد زد
-منو با خودت ببر....من دوست دارم همین الان بمیرم یا نه ،این درد رو از تن بشور و ببر
دستی کمرش را گرفت
-دیوونه شدی
به عقب کشیده شد.جیغ کشید.با پاهایش کمی مانع شد .فریاد زد
-نیما ..ولم کن..می خوام زیر بارون باشم...ولم کن
با عصبانیت ولش کرد.چند نفری ایستادند و نگاه کردند
-منظورت از این کارا چیه هان...می خوای منو دق بدی
متعجب اشکهایش را با آستین کاپشنش پاک کرد
-نه !من!من فقط دوست دارم زیر بارون باشم
اخمهایش بیشتر شد
-راه بیافت بریم...دیگه واقعا نمی دونم باید چی کار کنم
دستپاچه دستهای نیما را گرفت.چشمش به سینی چای واژگون شده افتاد.دوباره نیما را نگاه گرد.ناراحت شده بود و اخمهایش در هم بود.اشکهایش دوباره آمد.به نیما لبخند زد و بلند گفت
-دوستت دارم
اخمهای گره خورده اش باز و از تعجب بالا پرید
-هیس...حالا چرا داد می زنی
به مو های خیس شده اش زیر باران نگاه کرد و صدایش را بلند تر کرد
-دوستت دارم ...دوستت دارم..
دستانش را محکم کشید .به سمت نیما کشیده شد
-چی کار داری می کنی فاخته
دوباره لبخند زد.روسری اش خیس بود
-شاید دیگه وقت نکنم. می خوام فریاد بزنم همه بدونن دوستت دارم...دوستت دارم...
دستانش را از نیما باز کرد.صورتش را به آسمان کرد،شاید باران غمهایش را بشوید
-میشنوی خدا!من دوسش دارم...ولی باید بیام پیش تو!!نمیشه یه کم دیگه بیشتر وقت بدی. نمیشه فعلا اسم منو خط بزنی
صدای ناله گریه مانند نیما آمد چشمانش را باز کرد
-فاخته!!!جون نیما نکن...بیا بریم
به نیما نگاه کرد...وای خدایا!!نیمایش اشک میریخت...آن زنی که مردش در کنارش نخندد ،پس به چه دردی می خورد
-شاید صدام و شنید اینجا خدا!!!هان...شاید دلش برای من بسوزه. ..شاید اگه ببینه چقدر دوستت دارم شاید دلش برای من رحم بیاد
دوباره با بغض صدایش زد
-فاخته...نکن عزیزم
دستان فاخته را گرفت
-بیا بریم
ملتمسانه دستش را کشید
-یه کم دیگه بمونیم نیما
مردم دور شان جمع شده بودند و در گوشی صحبت می کردند. همه نگاهشان می کردند و فاخته دیوانه وار در حال خودش زیر باران به عشق نیما اعتراف می کرد.اینبار با عصبانیت دستش را کشید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت89
-بیا بریم...راه بیوفت
دستش را دور شانه اش انداخت و او را با خودش برد .با گریه همراهش از دریا دور شد
با پا محکم به در زد. در را حاج خانوم باز کرد و با دو موش آب کشیده رو برو شد.نیما که فاخته را بغل زده بود و به محض باز شدن در سریع به سمت پله ها رفت و وارد اتاق شد.باز هم با پا در را بست و روی زمین کنار بخاری نشست.شعله بخاری را زیاد کرد.نفس نفس می زد.در اتاق باز شد.تا مادرش را دید با صدایی گرفته رو به مادر کرد
-مامان..بیزحمت از اون ساک لباس بیار.همه چی بیار
روسری را از سرش کند و تند و تند لباسهای خیس را از تن فاخته در می آورد. نمی دانست باید از او ناراحت باشد و یا آشفتگی اش را درک کند.مثل مجسمه زل زده بود به نیما.او هم هنوز نفس نفس می زد و تند تند لباسهای فاخته را در می آورد. خودش هم خیس آب بود اما اهمیت نداد.لباس هایی را که مادرش گذاشته بود برداشت و یکی یکی تنش کرد.اشک مادر هم با دیدن فاخته در آمده بود.لباسهارا تنش کرد اما فاخته هنوز همینطور بی جان نیما را نگاه میکرد. از همانجا بلند داد زد
-مامان
حاج خانم که انگار هنوز پشت در بود آهسته در را باز کرد.نیما دست دور فاخته انداخت و آرام بلندش کرد .نگاهی به مادرش انداخت که منتظر حرف او دم در ایستاده بود
-اون شسوارو می یاری بی زحمت
سرش را تکان داد و خواست برود که نیما دوباره صدایش زد
-مامان
حاج خانم دوباره برگشت
-بعدشم بیزحمت به چیز داغ می یاری فاخته بخوره
اینبار با اشک و آه سرش را تکان داد و رفت.حوله فاخته را برداشت و تا آمدن مادرش روی سرش انداخت.فاخته اما همینطور آرام نشسته بود.دو دست سردش را روی صورت فاخته گذاشت و به چشمان بی روحش خیره ماند
-خوبی....بهت گفتم نامه رو نخون. ...ببین دوباره به چه حالی افتادی... اگه سرما بخوری چی
دلش می خواست هیچ چیز نگوید و فقط نگاهش کند.دوباره بغضش گرفت.با اینکه از کارش ناراحت بود اما به رویش نمی زد...چرا...چون مریض بود...چون قرار بود بمیرد ملاحظه اش می کرد.این حس دردآور سربار بودن برای نیما، از خود سرطان کشنده تر بود.
کاپشنش را در آورد و دستی به مو های خیسش کشید نمدار بود و حالت موهایش بیشتر شده بود.مادرش در زد و سشوار را به نیما داد
-شانسی امروز سوپ درست کردم،الان می یارم مادر
بیحال تشکر کرد
-دستت درد نکنه مامان
در را بست و سشوار را روشن کرد کار خشک کردن موهایش هم تمام شد.آرام درازش کرد و پتو را رویش کشید.
-دراز بکش تا برگردم
نگاهی به صورت رنگ پریده اش انداخت و از اتاق بیرون رفت.در را بست و از پله ها پایین رفت.داشت از خانه بیرون می رفت صدای مادرش را شنید
-سوپ رو کشیدم مادر
نگاه غمگینش را به مادر داد
-خودت زحمتش رو بکش،ببخشید
سریع بیرون رفت و در را بست.وارد حیاط شد.هنوز هم باران نم نم می بارید.کاش می توانست با تمام بغض دردناک گلویش، مثل فاخته فریاد بزند،به زانو بیافتد و به خدا التماس کند فاخته را از او نگیرد.نفس عمیق کشید تا اشکش را مهار کند اما نشد.در دلش اندوه، زیادی تلمبار شده بود.باران از موهایش روی صورتش روان میشد. لباسش از خیسی به تنش چسبیده بود.آرام قدم بر می داشت تا به ماشینش برسد .به ماشین که رسید توان سوار شدن نداشت.دستش را به سقف ماشین زد.دستی روی شانه اش اش نشست. به سرعت برگشت و با قیافه آرام پدرش رو به رو شد. دلش گریه می خواست، چه می شد مگر.اصلا هر چه می خواهند بگویند.چرت گفته اند که مرد گریه نمی کند،وقتی کوه غصه باشی ،اشکهای مرد بیشتر از زنها روان است.در مانده و نا توان در حالیکه آرام اشک میریخت به پدرش نگاه کرد
-آقا جون
سرش که روی شانه های پدر گذاشته شد.شانه هایش از گریه لرزید.آنروز طاقت از دست داده بود
-عیب نداره باباجان..گریه کن تا سبک بشی..خیلی سخته ولی باید خودت مرهم خودت بشی... فاخته دیگه خودش رو باخته....ازش توقع قوی بودن نداشته باش...اگه تو رو هم اینقدر در مونده ببینه ...از این هم که هست بدتر میشه
سرش را از شانه پدر برداشت.حتی توان حرف زدن برایش نگذاشت بود بغض لعنتی
-ولی اینطوری دووم نمی یاره بابا. ..دووم نمی یاره...زیادی ناامید و افسرده ست
دوباره گریه اش گرفت و کنار ماشینش سر خورد و روی زمین نشست.سرش را بین دستانش گرفت و گریست.پدر کنارش زانو زد و دست روی شانه اش گذاشت.
May 11
تقویمشیعه❤️🩹
امشـبمحـرمحـسینی
۹شبتاتاسوعایحسینی👨🏻🦯
۱۰شبتاعاشورایحسینی💔
۱۲روزتاشهادتحضرتزینالعابدین🏴
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹🍃•
بهشگفتم:چندوقتیہبہخاطࢪاعتقاداتم
مسخࢪممےکننبهمگفت:
برا؎اونایےکہاعتقاداتتونࢪومسخࢪهمےکنن،
دعاکنینخدابہعشقحسیندچاࢪشونکنہ؛❤️🩹
‹ #اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_16425901633231929922671.mp3
3.33M
دلتنگ حرم❤️🩹...)
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
enc_16743867906710667414613.mp3
1.28M
اصلا خبر داری که از دوری دارم دق میکنم 💔:)
‹#مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」