˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
خدایا! اگه منو به جهنم بردی،
حداقل بزار حـــُــــسین رو از
دور ببینم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اینکه من ســــــــه سالمه💔
777_46543558260587.mp3
8M
- صدام گرفته ؛
پدرم برگشته دعام گرفته💔((:
صلیاللهعلیکیااباعبدلله ‹ 1:17 ›
‹ #مـدآحۍ_ٺآیـم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودمونیم عجب کرببلایی
عجب صحن وسرایی داری🥺💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•💛💍•
لستَ مُجرد رفيق ، أنكَ عزيز الرُوح.
﮼ «تو فقط رفیق نیستی،تو عزیزِ جانی.💛»
‹#عـاشقآنہ_ٺـآیم›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بنر ساز میخوایم اگه کسی میتونه بسازه بیاد
پیوی بنر کانالشو میزارم کانالم
@gomnam19
هدایت شده از رقیه جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب تعویض پرچمت منو عوضکن🖤
کربلایی #روح_الله_رحیمیان
♡ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ˡᶦᵏᵉ ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ ˢᵃᵛᵉ ˢʰᵃʳᵉ
🔗@ROGHAYEH3l15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از تو هر کس گفت بابا…
گریه کردم😭💔
‹#استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗به وقت دلدادگی 💗 قسمت 93 فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 94
همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد.
-با من قهر نباش فاخته
نفس عمیقی می کشد
-قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم
-پس چرا باهام حرف نمی زنی
-چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض
با ناراحتی نگاهش کرد
-منظورت چیه؟ ؟؟
روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت
-هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم
ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود
-حواست هست چی گفتم
گنگ بود
-نه !نه ...نشنیدم چی گفتین
به برگه در دستش اشاره کرد
تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی
تاریخ روی برگه را نگاه کرد
-من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه.
پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید
-از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره
محزون نگاه مادرش کرد
-من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین
پدرش یا علی گفت و بلند شد.
-کجا میری علی
به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید
-یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم
نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد
با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید. کشید.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید.
زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد.
-خیلی صبر کردم .نیومدی
نیشخند زد
-منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗به وقت دلدادگی 💗
قسمت 95
هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری
-من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت
نفس عمیقی کشید
-دیگه برام مهم نیست باور کردنت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم
دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط
-مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم
زهر خندی زد
-می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی
آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد.
-اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم
گریه اش بیشتر شد.
-بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره
بیشتر خودش را به نیما چسباند
-تو خیلی خوبی نیما
صدای پوزخندش را شنید
-نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت
خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد
-اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی
اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد
-تو از کجا فهمیدی اینارو
فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد
-چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن
-تو نمی یای
به حیاط نگاه کرد
-میشینم همین جا
رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود
-پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع
لبخند زد
-قهر نیستم
از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت
-پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره
اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند
-آشتی کنم یعنی
دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود.
روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد
-چیه بازم تو خودتی
آه کشید
-من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه
دستش را گرفت و بوسید
-اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم
-توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب
-از اونور کار داره می خواد جایی بره....
از موی ِ سپید تو خجالت نکشیدن ..
ای پیر ترین دختر تاریخ ؛ رقیّـه💔((:
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•❤️🩹🖇•
حسیناباعبداللّهاست؛
یعنیاگرتوبرایِخدابندگیکنی!
حسینبرایتپِدریمیکند(:❤️🩹
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حال منو رقیه میفهمه:)))
‹ #استـورۍ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین تو قلبم داره ریشه❤️🩹
‹#اربـآب_حـسیݩ›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد••
یـٰااُمٰـاهْ🌼••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•