یه پسزمینه بسیار زیبا براتون آوردم🌺
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی💚
#پس_زمینه
.
آتلیه آنلاین بآنو🌱
👌واااااای دختررررر عکسا رونگااا👌😍
🌈عکس بده،کار خفن تحویل بگیر😌
♦️آموزش وکسب درآمدبالای۴میلیون درمنزل💰
بزن رولینک زیر وباماهمراه شو👇
https://eitaa.com/joinchat/12714326C540cc1bfb5
سلام و عرض ادب
لطفاً اگر کانال یا گروه دارید عضو کانال زیر شوید و از تعرفه های کانال خندوانه با خبر باشید
که اگر تخفیفی یا طرح تشویقی گذاشته شد در جریان باشید🌹
https://eitaa.com/joinchat/1841299835Cb3563526aa
لطفاً عضوشوید👆👆
سلام علیکم
ببخشید مزاحم شدم 🤚
خواستم از کانال شما دعوتون کنم به کانال سعادت و شهادت عضو بشی
https://eitaa.com/joinchat/732889419Cc14fce06bd
حتما عضو بشی اجرتون با مادر سادات
خیلی هم خوش آمدید🌱🌸
اللهی عاقبت سعادت بشی 🌸🌹
اینجا تجمع چریکیون انقلابی😍✌️
چریک ک مشخصع ب چه معنی انقلابی هم مشخصه D:
چون ی نفر نبودم گذاشتیم چریکیون انقلابی :)😂🌱
شمام تو این تجمع شرکت کنید😎
#چریکیونآسیدعلۍ
#مجنــوناݪحسیـن
@Guerrillasrevolutionaryii
@Guerrillasrevolutionaryii
@Guerrillasrevolutionaryii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
: ولی ساسکه سعی کرد اونو بکشه..
ساسکه : من؟سعی کردم ساکورا رو بکشم؟
🌸|||||~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~|||||🌸
اینجا یه قصر رویایی از جنس انیمس🏰💙
خوش آمدید💞
https://eitaa.com/joinchat/1153040576Cfbcea8719c
#این_یک_دعوتنامه_است
لطفااگه مایل بودیدباحضورتون گالری تک ستاره 🌟 روقشنگترکنید🙏
خانومایی که دنبال لوازم آرایشی لباس زیر و بدلیجات شیک و جذاب هستن😍😍😍😍
این کانال عجیب حراج زده هاااا🤩
قیمتا کمه چون اجاره مغازه نمیدیم
خرید بالای ۴۵۰ هزار تومان ارسال رایگان
😍☺️
https://eitaa.com/joinchat/2780037441C3e269cd0c3
☝️☝️☝️
🛑اصل و ارزون بخر ،
مهمونی دعوتی نمیدونی موهات رو چیکار کنی؟😕
چند ساعت وقت میزاری برا موهات بازم اونی که میخوای نمیشه؟☹️
با گالری دلاریس این مشکلت حله😍😇
کلی کارای شیک و متنوع داره میتونی با همه لباسات ست کنی🤩
روی گیره انبری ،گیره فرانسوی ، کش ، تل و تل نوزادی هم کار میکنن🤤🎀
۴۸ساعت هم ضمانت کار و تمیزی دوخت داره...🤯🥰
سریع عضوش شو که با هر خرید سه تا محصول یک جفت گلسر خوشگل هدیه میده😍👇https://eitaa.com/joinchat/3896377690C90e5084e5c
بسم رب!
شایدآقامنتظرتوست...!
جاموندنازڪربلابراخیلیهادردداره،
-جاموندنازلشڪࢪ،
مهدیدغدغهچندنفره🚶🏿♀️💔!
بیا و ببین دل چه میگوید!
با اومدنتون خوشحالمون کنید رفیق:)
•┈✾~@slave_of_love~✾┈•
• عکس برای پروفایل و استوری نداری
بیو و متن های دلی نمی تونی پیدا کنی ؟🥺!'
اینجا پُر از عکس های قشنگ و کیوت
با کلی متن های دلی (:
بیا پشیمون نمیشی ؛😻🍭 ..
→^^.https://eitaa.com/joinchat/3022848358C117a1c2de6📸
یه دخترِ دهه ِهشتادی عکاس که تو پستاش عشق موج میزنه 🍩🍇.
پاتوقِ دختر های خاص پسنده این کانال ؛ 🤤😌🍬.
دعوت می کنم شما رو به بهترین کانال دل نوشته ی ایتا 🤍
https://eitaa.com/joinchat/3022848358C117a1c2de6
_ #مذهبی ؛ #کیوت ؛ #عاشقانه، #دلی
🖐🏻🌸
.
از قیمت طلا خبر داری؟؟؟ 😮💨😔
✅ یه جایگزین خوب با همون کیفیت و زیبایی میخوای؟؟؟
💎گالری نقره ماریماه💎
انواع زیور آلات نقره (سرویس.انگشتر. ساعت. النگو و...)
آبکاری طلا، رنگ ثابت، ضدحساسیت 😍
✅کانال در ایتا تایید و احراز هویت شده پس با اطمینان خرید کن🛒
🆔:https://eitaa.com/joinchat/2129854735C68c849f092
بدو ازتخفیف جانمونی زود وارد شو🏃🏼♀️💎
هدایت شده از '𝘋𝘦𝘭𝘶𝘴𝘪𝘰𝘯. انتقالیافته
آدمکآخردنیاست،بخند..
آدمکمرگهمینجاست،بخند..
دستخطیکهتوراعاشقکرد،
شوخیکاغذیماست،بخند..
آدمکخرنشویگریهکنی،
کلدنیاسراباست،بخند..
آنخداییکهبزرگشخواندی،
بخدامثلتوتنهاست،بخند..
'𝘋𝘦𝘭𝘶𝘴𝘪𝘰𝘯'
✅ مطمئنم این کانال همونیه که دنبالش هستی 😍
شما هم مثل مشتری های قبلی از ادویه های ترکیبی🧂،خشکبار🥜 ،دمنوش☕️ و سوغات بی نظیر ما راضی خواهید بود❤️
🔅چون پشتوانه اعتماد شما ⬇️
✅۱۰سال سابقه فروش در شهر مشهد🕌
✅تضمین کیفیت و برگشت کالا🥇
✅کانال رضایت مشتریان👌
تمام آنچه را برای 🎉 تحول در آشپزی و 🎉سلامت زندگی تون میخواین با افتخار ارائه میدیم😌
ارسال رایگان 🚚هدیه ویژه گلتوس به شما🌷
https://eitaa.com/goltuoos 👈 لینک دعوت
ثبت سفارش 👈 @Goltoos02
بدو میخاد رمز 24.5 گیگ اینترنت ایرانسل💛و همراه اول💙 بذاره فقط 10 نفر😱
https://eitaa.com/joinchat/2905080190Cbb94eafe2f
بدو جا نمونی🏃♂🏃♀
😂همراش بخند😂
هدایت شده از ..رفیق شهیدم..🏴
به یک ادمین فعال نیازمندیم..🖐
@Amam_rezaie
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ویک
فاطمه با تعجب.. سربند را باز کرد..
نام ✨💚"یاابالفضل العباس(ع)"✨💚روی آن میدرخشید.. به سربند زل زده بود.. عباس نگاهی به بانویش کرد.. و بعد به سربند دوخت..
_اگه زمانی..! جایی..! خطایی رفتم..!
اشاره ای به سربند کرد..
_تنها چیزی که میتونه منو ادم کنه.. همینه..! مِن بعد.. بعهده شماس..
فاطمه شکه شده بود..
مات جملات عباس.. لحظه ای به عباس نگاه کرد.. دوباره عباس سکوت را شکست..
_چرا چیزی نمیگین..!؟
_مگه نگفتید عباس قدیم نیستید..؟!
_اره.. بجانم قسم.. به خدای لاشریک.. که خیلی مراقبم..! گفتم اگر.. چون.. چون.. غیر از شما کسی #محرم_اسرارم نی..!
از جملات عباس..
اشک در چشمان فاطمه حلقه زد.. بلند شد.. و عباس هم ایستاد..
_من دیگه حرفی ندارم.. اگه شما هم حرفی ندارید.. بریم بیرون..
عباس_ ناراحت شدید..؟؟
_نه اصلا.!
عباس نگاهش را به سربند دوخت..
_خدا نبخشه منو اگه اشکتون دربیارم..!
فاطمه لبخندی زد و گفت
_نه چیزی نیست.!🙂
عباس دیگر چیزی نگفت.. بقیه حرف هایش را.. به بعد موکول کرد..
باهم وارد پذیرایی شدند..
اقاسید_ خب باباجان.. دهنمون شیرین کنیم یا نه؟!😁
ایمان_بنظرم یه عروسی افتادیم.!😜
فاطمه لبخند محجوبی🍃 زد..
و سر به زیر انداخت..چشم های عباس میدرخشید..❣با نهایت ادب.. رو به اقاسید گفت
_مایه افتخاره اقاسید..!☺️
حسین اقا_ به به پس مبارکه..!😊
عاطفه _خوبی الان زن داداش..؟😝
اقاسید لبخندی به عروس و داماد زد.. شیرینی را گرداند.. همه شاد بودند و تبریک گفتند.. زهراخانم رو به فاطمه گفت
_بیا اینجا عروس گلم پیش خودم بشین..
زهرا خانم..
بین خودش و عاطفه جایی باز کرد.. فاطمه نشست..
عاطفه _ دیگه چ خبرا زن داداش.!😜
فاطمه _عــــــــاطفـــــه..!😬تروخدا زشته.!🙈😅
زهراخانم انگشتری زیبا..
که از قبل با عباس تهیه کرده بود را.. سمت ساراخانم گرفت..
_اینم یه هدیه.. برای عروس خوشکلم.. بااجازه تون این انگشتر.. بدست فاطمه جون کنم..💍
ساراخانم_صاحب اختیاری زهراجان!
اقاسید_زحمت کشیدید..
همه با لبخند..
به عباس و فاطمه نگاه میکردند.. زهراخانم انگشتر را.. در دستان عروسش کرد.. و عباس.. نگاهی میکرد و سر به زیر می انداخت..🙈💍
ایمان و عاطفه..
مجلس را گرم کرده بودند.. دست میزدند و سر به سر عروس و داماد مجلس میگذاشتند..😁🤪😜😂
مدت های زیادی بود..
خانواده اقاسید و حسین اقا.. همدیگر را میشناختند.. سید ایوب.. مثل یک استاد.. کنار عباس ماند.. مراقب روحش بود.. از تمام زیر و روی او خبر داشت..
حدود یک ماه و نیمی..
که عباس.. فاطمه را به دانشکده میرساند.. فرصتی شده بود.. تا قفل دل این دو باز شود..
به پیشنهاد حسین اقا..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ودو
به پیشنهاد حسین اقا..
روز عید قربان.. صیغه محرمیتی.. میانشان خوانده شود.. و اقاسید هم قبول کرده بود..
کم کم حرف ها..
به مراسم ها.. و مقدمات ازدواجشان کشیده شده بود.. هربار که اقاسید یا حسین اقا.. از عروس و داماد نظر میخواستند.. آن دو.. با لبخند رضایت داشتند.. غیر از مهریه.. و تاریخ عروسی.. تصمیم برای بقیه کارها گرفته شد..
کم کم وقت اذان بود..
همه به مسجد رفتند.. نماز را خواندند.. و خانواده حسین اقا.. به خانه شان برگشتند..
روز عرفه رسید..
عباس نمیدانست عرفه چیست..! چکار میکنند.! سال های گذشته نه عرفه میفهمید.. نه قربان و نه غدیر را..! فقط وضو گرفت.. و وارد مسجد شد.. گوشه ای غمیگن نشسته بود.. بلد نبود چکار کند..
دعا شروع شد..📖
«حاج یونس» دعای فرج✨🌤 خواند.. دعای عرفه را با سوز بصورت مناجات میخواند..✨😭
عباس فقط گوش میداد.. از اعماق وجودش.. زار میزد..
از اشتباهاتش..😭
از نوجوانی و عمری که بیهوده گذرانده بود..😭
از تمام حقوقی که زایل کرده..😭
لحظه ای اشک چشمش..
خشک نشد..دعا که تمام شد.. دلش نمیخواست به خانه برگردد..
🍃نماز که تمام شد..
به بانویش قول داده بود.. که راه رفتنش را درست کند.. عباس بود و قولش.. کفشش را برخلاف همیشه درست پوشید.. پایش را روی پاشنه کفش نگذاشت.. برای هر قدم.. پایش را بلند میکرد.. نمیکشید روی زمین.. که صدا ایجاد کند.. باز ناخودآگاه صدا میداد.. اما دوباره تمرین کرد.. که درست و بهتر راه رود..
وقتی به خانه رسید..
پدر و مادرش زودتر رسیده بودند..
عید قربان از راه رسید..
ساعت ۶ عصر🕕 شد.. فاطمه چند بار روسری اش را.. به مدل های مختلف.. میبست.. که کدام مدل بهتر.. و جذابتر است..😍
ساراخانم _ فاطمه مادر آماده شدی..! الان میان...!
جمله ساراخانم که تمام شد..
زنگ آیفون خانه بصدا درآمد.. فاطمه با چادر نباتی..🍃 که گلهای ریزی داشت را سر کرد و از اتاق بیرون آمد..✨💎
با دستش..
مچ دست دیگرش را لمس کرد.. قوت قلب گرفته بود.. با سربندی که عباس به او داده بود.. سربند را.. به مچ دست چپش بسته بود..☘💫
در نهایت صمیمیت.. خانواده حسین اقا و اقاسید.. باهم خوش و بش میکردند..
نیمساعتی گذشت..
اقاسید خود.. #محرمیت را خواند..
💞فاطمه و عباس..💞
با اینکه #محرم شده بودند.. هر دو با خجلت و حیا با کمی فاصله کنار هم نشسته بودند..🙈🙈
اقاسید رو به فاطمه گفت
_خب باباجان.. از روزای دیگه برای دانشگاهت.. راحت میتونی با همسرت بری.. بین راه بیشتر باهم حرف بزنین.. شناخت بهتری داشته باشین..
فاطمه با لبخند..
سر به زیر انداخت.. عباس نگاه بامحبتی به اقاسید کرد.. پیشانی اش.. زیر نگاه اطرافیان.. خیس عرق شده بود.. مدام با دستمال کاغذی عرقش را میگرفت..
ایمان در ادامه حرف سید گفت
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وسه
ایمان در ادامه حرف سید گفت
_آره بیشتر حرف بزنین.. که بدرد هم نخوردین.. خرج یه کت شلوار از دست ما برداشته میشه..!😜😂
عباس به شوخی..
نیم خیز شد.. که بلند شود..🤠 ایمان پشت سر زهراخانم سنگر گرفت..
_اقا یکی اینو از برق بکشه بیرون!!!!😱غلط کردم.. نزنیااااا....!!😰😂
همه از شوخی ایمان و عباس میخندیدند..😂😁😄😃😂😁
بعد از پذیرایی..
حسین اقا و زهراخانم.. کم کم قصد رفتن کردند.. که به اصرار اقاسید و ساراخانم.. برای شام🍛 هم ماندند..
فاطمه نگاهی کرد..
کسی حواسش به آنها نبود.. کنار عباسش رفت.. انگشتر را از دستش درآورد.. و مقابل دلدارش گرفت..
عباس_ خوشت نیومده..!؟
_نشون وقتی نشون هست.. که..
نگاهش را به انگشتر دوخت
_که... اقامون... خودش..🙈
عباس تا ته قصه را خواند..
با ذوق انگشتر را گرفت..😍💍 و دست همسرش کرد..
نگاه همه روی عروس و داماد قفل شده بود.. که بعد از کار عباس.. همه دست زدند و صلوات فرستادند.. 😍😍😁😄😃👏👏👏👏👏😁😄😊☺️😍
سر سفره.. زهراخانم..
دست عروسش را گرفت.. و کنار پسرش نشاند.. اما ناخودآگاه باز.. با فاصله نشست..🙈عباس هم نزدیکتر نرفت.. که #نشکند دلهره دلبرش را..💞
خواست ظرف سالاد را بردارد..
آستین لباسش کمی بالارفت.. گرچه فاطمه سریع ساق دستش را روی آن کشید.. اما عباس سربند را دید..😍😇
تا پایان شام هر از گاهی.. فقط عباس نگاهش میکرد.. فاطمه متوجه شده بود.. که عباس فهمیده.. اما نگاهش نمیکرد.. و فقط لبخند میزد..🙈
ساعت از ١٠🕙گذشته بود..
همه مشغول خداحافظی بودند.. بیشتر از ده بار.. به دلبرش نگاه کرد..😍🤦♂ هرچه حرف داشت.. همه را با نگاه میگفت..
فاطمه کمتر نگاه میکرد..
اما حرف های چشم دلدارش را میخواند.. و نگاهش را پاسخ میداد..😍🙈
لحظات اخر..
عباس خم شد.. دست اقاسید را بوسید..اقاسید هم.. سر عباس را بوسید و گفت
_عاقبتت بخیر باباجان.!
آن شب به خیر و خوشی گذشت..
عباس باذوق و آرامش خوابید..اما فاطمه در اتاقش..خواب به چشمش نمی آمد..!
از جملاتی که عباس گفته بود..
از سربندی که گرفت..
میترسید..نکند عباس قدیم شود..
که شر شود.. عصبی و تندخو باشد..
که مدام دعوا کند و به کلانتری رود..
که به حقوق مردم و حق الناس توجهی نکند..
که اهمیت کسب مال حلال برایش کمرنگ شود..
باید بیشتر حرف بزند.. بیشتر بشناسد..
یکماه تا پایان ترم باقی نمانده بود..
میدانست چه روزها و ساعاتی.. فاطمه کلاس دارد.. ساعت ٨ کلاس داشت..
فاطمه ساعت ٧:٣٠ صبح..
که از خانه خارج شد.. عباس را در ماشین.. آماده و منتظر دید.. در عقب را باز کرد و نشست.. عباس از آینه.. نگاهی کرد.. با دلخوری گفت
_بانو
_جانم
_عقب؟!😕
_اخه...😅
عباس میدانست..
از خجالت و حیاست که عقب مینشیند..پیاده شد.. در سرنشین را باز کرد.. دستانش را روی در ماشین گذاشت.. و خیره به انتظار ایستاد..فاطمه با خجلت پیاده شد..
_نمیشه..!!حالا!؟!..🙈😅
عباس ابروی چپش را بالا انداخت و گفت
_نوچ..!
فاطمه با شرم نشست.. عباس در را بست و با لبخند گفت
_حالا شد😎
تا رسیدن به دانشکده..
عباس حرف میزد.. گاهی فاطمه جواب میداد.. و گاهی فقط لبخند میزد..
چند روزی از محرمیتشان گذشت.. در ماشین بطرف دانشکده میرفتند..
عباس_نزدیک ماه محرمه🏴.. قبل ماه محرم باس عقدم باشی.. که ان شاالله بعد محرم و صفر مراسم بگیریم..
_یعنی کی؟
_هفته دیگه عیدغدیر هس
_ولی خیلی زوده..!😟
_کاری ک نی..! همشو دو روزه ردیف میکنم.. اون حله.! فقط شما بعله بده.. خودم نوکرتم😍
_به یه شرط..!😌
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #پنجاه_وچهار
فاطمه _به یه شرط...!
عباس_جانم بگو..
_شرطم اینه تمام هزینه لباس، خنچه، آرایشگاه و همه اینا.. #نباشه.. تمام هزینه ها رو بدیم به #نیازمند.. یه حلقه #ساده و یه مراسم تو محضر بگیریم..
عباس رانندگی میکرد.. دنده را عوض کرد.. و ساکت گوش داد..
_اینجوری چند تا حسن داره..! هم #خدا راضیه.. هم اینکه واقعا اینا هزینه های #اضافیه..! زندگیمون هم #برکت داره..
عباس هنوز ساکت بود..
راهنما زد.. وارد کوچه دانشکده شد.. گوشه ای ماشین را نگه داشت..
_گوشیتو بده
فاطمه گوشی اش را..📱
از کیفش درآورد.. و به عباس داد.. عباس شماره اش را ذخیره کرد.. اما نامی برایش ننوشت..
فاطمه گوشی اش را گرفت.. خداحافظی کرد.. و از ماشین پیاده شد..
عباس ماشین را روشن کرد..
دنده عقب رفت.. وارد خیابان اصلی شد.. عمیق درفکر بود.. به شرط بانویش می اندیشید.. نه بخاطر اینکه..هزینه ها صَرف نیازمندی شود..نه..!
به این دلیل بود..
که نکند تصمیمش #عجولانه باشد..
از روی #احساسات باشد..
بعدا #پشیمان شود..
همین شرط.. #چالش زندگیشان شود.. و شیرینی زندگی را به تلخی تبدیل کند..
زیاد از دانشکده دور نشده بود..
که تلفن همراهش زنگ خورد..📲 شماره ناشناس بود.. با جدیت گفت
_بله بفرمایید
_سلام آقامون..!😍🤭
عباس بار اولی بود.. که صدای بانویش را.. از پشت تلفن میشنید.. با ذوق گفت
_فاطمه تویی..؟!😍نرفتی سرکلاس چرا..!؟
_آره..☺️ استاد امروز نمیاد کلا.. تمام کلاس هاش هم کنسل کرده..! میــ...
عباس سریع میان کلام بانویش پرید
_همون جا وایسا اومدم...😍💨🚙
چند دقیقه بعد..عباس با ماشین.. جلو پای فاطمه ایستاد..
فاطمه با ذوق سوار شد..
با گوشی اش مشغول بود.. تا نامی که انتخاب کرده بود را.. برای عباسش ذخیره کند.!☺️عباس ساکت رانندگی میکرد.. فاطمه گوشی را در کیفش گذاشت.. و رو به دلدارش گفت
_چرا ساکتی..! ناراحتی از من..؟!
_ #نیتت درسته.. اما شرطت چالش داره نمیشه..!
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وپنج
_چالش..؟!
عباس باز سکوت کرد..
باید طوری جمله بندی میکرد.. که #دل_نازک بانویش خش برندارد.. جواب را به بعد موکول کرد..
به خانه رسیدند..
فاطمه که پیاده شد.. عباس به سمت مغازه راند..
به مغازه رسید..
لحظاتی که مشتری نبود.. گوشی دستش بود.. یا پیام میداد.. یا پیام میخواند..😍🤦♂و یا تماس میگرفت..
به محض رسیدن به مغازه.. مشتری که نبود.. با خیال راحت.. روی صندلی نشست... و پیام داد..
_احوال جانانم..😍
_بسته به احوال شماست..جان دل☺️
_همون عید غدیر باس عقد باشه.. هیئت.. اربعین.. دوماه محرم و صفر.. کم نی..! حله بانو..؟!
_پس شرط من چی آقاااا...!
_تا اخر عمر به دلت میمونه.. ینی.. ینی.. نمیشه..! هی میخای بگی.. من مراسم نداشتم..! قبول کن.. چالش داره!
_نه خب... به دلم نمیمونه.. پشیمون هم نمیشم.!
مشتری آمد..
عباس گوشی را کنار گذاشت.. #باانصاف و به #حق کمربند و پیرهنی فروخت.. وقتی مشتری رفت..
دوباره سراغ گوشی اش رفت..حسین اقا.. گاهی از حرکات پسرش لبخندی میزد..😊عباس بیرون از مغازه رفت.. و تماس گرفت..📲
_مشتری اومد.. معذرت.!😊
_میدونم..! فداسرت تاج سر☺️
عباس راه میرفت و با دلبرش حرف میزد..
_خب چی میگفتیم... اها.. اگه..پشیمون شدی چی..؟!
_کاری نداره عزیزم..! خب.. عروسی جبران کن😅🤭
عباس با خنده گفت
_عهههه....!؟!؟! نه بابا....!!!بچه زرنگ کجایی..؟!😂
از خنده فاطمه..😅🙈
عباس بلندتر خندید..😂و بعد با لبخندی گفت
_اون که.. رو جف چشام..!😊ولی یه چیزی دوست دارم باشه..! البت میل خودته.. اما من دوس دارم که باشه..
_که مهریه م ١٣٣ تا باشه..؟!
عباس متحیر و متعجب..😧😳
ساکت شده بود.. از سکوت عباس.. فاطمه طاقت نیاورد و گفت
_چیه خب..!☺️
_تو از کجا فهمیدی..!؟!😳
_خب دیگه..!😇
به سمت مغازه برگشت..
_نه بگو.. میخام بدونم..!
_از محبتت به اهلبیت(ع) خبر دارم.. از عشق و ارادتت به حضرت ابوالفضل(ع) هم خبر دارم..
عباس با لبخند.. در سکوت گوش میداد..
_از سربندی که بهم دادی.. از اینکه وقتی روز محرمیتمون.. سر سفره سربند رو دیدی.. خیلی ذوق کردی..☺️ همه حسم همین بود.. که دوست داری مهریه م.. به حروف ابجد.. حضرت اباالفضل(ع) ١٣٣ تا باشه..
عباس دلش قرص شده بود..با لحن عاشقانه و محکمی گفت
_آخ... دقیقا همینه..! حقا که #نام_فاطمه بهت میاد بانو..
چند روزی گذشت..
خانواده اقاسید و حسین اقا..
در تدارک مراسم عقد مختصر و ساده ای بودند..
ساعت حدود ٢ ظهر شده بود..
حسین اقا عزم رفتن به خانه را داشت.. طبق معمول.. برای ناهار.. به خانه میرفت.. و عباس در مغازه میماند.. تا غروب..
چند سفارش کلی به عباس کرد..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_وشش
چند سفارش کلی به عباس کرد..
از مغازه بیرون آمد.. به سمت ماشین میرفت..
ابراهیم را در راه دید..
که به سمتش میآمد.. از غم و اندوهش.. مشخص بود که اتفاقی در شرف وقوع هست..
_چیشده بابا.. از رضا خبری شده..؟😨
باهم به سمت ماشین حسین اقا رفتند..
ابراهیم اشک در چشمش حلقه زده بود..
_عمو...!!!...زن داداش... نرجس خانم..😢
به ماشین رسیده بودند.. حسین اقا نگران تر از قبل گفت..
_نرجس چیشده...!؟!؟
_دیشب حالش بد شد.. بردنش بیمارستان.. الان اتاق عمل هست..
سریع سوار شدند..
حسین اقا به سمت بیمارستان🏥 راند.. وقتی به بیمارستان رسیدند..
سرور خانم، زهراخانم، عاطفه، ایمان، امین، ابراهیم، سمیه و پدر و مادر نرجس.. در حیاط بیمارستان ایستاده بودند..
از میان همه وضعیت روحی امین.. از همه بدتر بود..
روی صندلی کلافه نشسته بود.. حسین اقا مانند یک پدر کنارش رفت.. امین را به گوشه ای برد.. کمی با او حرف زد.. مردانه آرامش کرد..
چند شب بود..
که امین خواب به چشمش نیامده بود.. هرچه حسین اقا میگفت..که به نمازخانه رود.. یا در ماشین استراحتی کند.. اما قبول نمیکرد..
همه نگران..
در حیاط بيمارستان ایستاده بودند.. امین.. بی حرف..به سمت بخش زنان رفت.. پشت در اتاق عمل.. گوشه ای روی صندلی نشست.. مادر نرجس هم پشت سر امین وارد بخش شد..
دکتر از اتاق عمل بیرون آمد..
امین و مادر نرجس نگران جلو رفتند..
مادرنرجس_ چیشد خانم دکتر..؟ دخترم سالمه.. نوه م خوبه..؟؟!!😰
امین نگران و بی تاب چشم به دهان دکتر دوخته بود..خانم دکتر سریع رو به امین گفت
_تو شوهرشی..!؟!
امین سر تکان داد..
خانم دکتر _سریع برید رضایت نامه امضا کنید.. باید عملش کنیم.. فشارخونش بالاست.. لااقل بتونیم فقط بچه رو نجات بدیم..
مادر نرجس.. به صورت خود میزد.. گریه میکرد..😱😭
امین _یعنی چی لااقل..؟!؟ الان دوساعته تو اتاق عمل هست.. چرا..؟! یعنی چی..؟؟ چیشده..؟!؟😰
خانم دکتر _ من شما رو درک میکنم... ولی ما وقت نداریم.. هرچه بیشتر معطل کنیم.. به ضرر بچه تون هست.. خیلی دیر خانمتون رو آوردید بیمارستان.. همون دو روز پیش باید میومد.. که تحت نظر باشه و بستری بشه.! الان هم بجای بحث کردن.! رضایت نامه امضا کنید تا بتونیم بچه رو سالم بدنیا بیاریم..!
مادر نرجس.. حال خوبی نداشت.. با کمک امین.. روی صندلی راهرو نشست..
امین به سمت ایستگاه پرستاری رفت..
رضایت نامه را امضا کرد.. تا نرجس عمل شود..
مادر نرجس روی صندلی..
دعا میخواند.. و گریه میکرد..😭🤲 و امین.. عرض راهرو را قدم میزد..😞💘
نیمساعتی گذشت..
بچه👶🏻 را به اتاق نوزادان منتقل کردند.. الحمدلله سالم بود.. مشکلی نداشت.. اما نرجس.. به کما رفت..🛌 و خانم دکتر نتوانست کاری کند..
حسین اقا..
کارهای ترخیص نوزاد امین را انجام داد..
در گوش نوزاد.. اذان گفت.. ✨👂
همه را به خانه امین برد.. اما امین نیامد..
روز اول را..
پرستاران چیزی نگفتند.. اما روز دوم.. اجازه نمیدادند.. که امین بماند.. به ناچار.. به خانه آمد..
امین وارد خانه شد..
فرزندش را که دید.. یاد غم دوری همسرش نرجس.. دیوانه اش کرده بود.. سرور خانم و مادر نرجس.. ساعت ها با امین حرف میزدند.. تا آرامش روحی اش را برگردانند..
نوزاد را با تشک در آغوش گرفت و به گوشه ای خلوت رفت..
عباس تماسی به مادرش گرفت..
زهراخانم خبر را به عباس داد.. و عباس هم به خانه امین آمد
زهراخانم، عاطفه، ایمان، سرور خانم، سمیه، ابراهیم و پدر و مادر نرجس.. همه و همه درتلاش بودند.. که نوزاد کم و کسری نداشته باشد.. غم دوری مادر را حس نکند..
گریه های بی تاب نوزاد..😭👶🏻
دل هر سنگی را آب میکرد.. ناخودآگاه اشک همه را درمی آورد..
همه کنار هم نشسته بودند..
حسین اقا_خب باباجان.. اسم بچه ت رو چی میخای بذاری..؟!
امین در حالی که نوزادش در آغوشش بود.. نگاه غمگینی به حسین آقا کرد..
_باهم اسمشو علی انتخاب کردیم..
پدر نرجس _ای جانم.. چه اسم قشنگی.!😊
سرور خانم _به به.! افرین مادر.. اسم خوبیه..
عباس_ زیر سایه مولا باشه😊
حسین اقا_ زندگیت پربرکت میشه بابا
سمیه_سرباز اقا باشه ان شاالله..!😍
همه گفتند.. ان شاالله.. 😊😍😍😍😊😊☺️🤲🤲🤲☺️☺️😊😊😊🤲🤲🤲
از انرژی مثبت همه لبخندی روی لب امین آمد.. و آرام.. ان شاالله گفت..
خانم ها..
غذایی مختصر درست کردند.. اما کسی اشتها به خوردن نداشت..
سر سفره نشسته بودند.. که حسین اقا گفت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار