یه چیز بگم ؟
دیگه هیچوقت نمیگم امیدوارم همین یک بار کفایت کنه
بعضی هاتون. خیلی طلبکارید از من که چرا رمان نزاشتی چرا این کار نکردی من در حد توان خودم دارم کار میکنم . خب امیدوارم درک کنید من یه ساعت میخوام برم بیرون فقط باید چند بار چک کنم که یه وقت فلان ادمین این کار نکرده باشه الان چند روزه پست نزاشتم چون حالم خوب نیست مریض شدم سختمه بیام بعد ظهر توی ناشناس توهین کردید واقعا یه رمان ارزش داره که اینجوری میکنید ؟
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
ابوالفضلشدهای ، تاکهعمویمباشی❤️🩹؛
- #یاابوالفضل ] -
به گونه ای زندگی کنید ك
وقتی فرزندان تان به یاد
عشق ، عدالت ، صداقت
و مهربانی میافتند ؛ شما
در نظرشان تداعی شوید🌱!(:
ادمین محفل و پست گذاری میخوایم
جهت همکاری بفرمایید پیوی
@gomnam19
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
امیرالمؤمنین واژهست؟ نه!
پیراهنی زیباست ،
که بر هر قامتی جز قامت
[ حیدر ] نمیآید ❤️.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
مارا چه نیاز است به تحسین ِخلایق؟
هرکس که شود عبدِ علی ، کار درست است .
- باباعلی'ع' -
-میگفت..
مسأله والدین شوخی نیست!
خدا می داند یک پرخاش به مادر،صد سال
انسان را عقب می اندازد!
اگر کوتاهی کردهاید تا دیر نشده
جبران کنید.:)
-آیتاللهفاطمینیا✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانی؟
گاهی اوقات...
‹#شهیـدآنه›
ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
هدایت شده از - ۵۷ -
یه بزرگواری میگفت :
بعضیا هم از مذهبی بودن
همینقدر یادگرفتن که یه ۱۲۸ و
۳۱۵ بزارن آخر آیدی شون . .
شب جمعه هم استوری دلتنگ کربلا . .
قبول باشه انشاءالله .
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۳۸🤍 افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود.و نماز خوندن هم بلد نبود.گفت: _من دیگه مزاحمتو
#رمانِسـرباز
#پارت۳۹🤍
افشین سرشو برگردوند و به فرمان نگاه کرد.با خودش گفت
*حالا که فاطمه منو نمیخواد،خدای فاطمه هم منو نمیخواد،چرا من خودمو سبک کنم.بیخیال همه شون،میرم دنبال زندگی خودم.!
تو فکر بود که دختره گفت:
_اگه جای خوبی سراغ نداری راه بیفت، من میبرمت یه جای توپ.
ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
دختر حرف میزد ولی افشین اصلامتوجه نبود چی میگه.گفت:
_یه آهنگ بذار.
افشین متوجه حرفش نشد.
خودش ضبط ماشین روشن کرد.صدای بلند موسیقی تندی تو ماشین پیچید. افشین جا خورد،ترمز کرد و سریع قطعش کرد.
دختر گفت:
_چته؟!! چرا اینجوری میکنی؟!! چی زدی؟!!
افشین یاد اون موقعی که فاطمه مداحی گذاشت و بعدش آهنگ بدی پخش شد، افتاد.
یاد حرف فاطمه که خدا #همیشه و #همهجا حواسش بهش هست.تو دلش گفت
*خدایا میشه حواست به منم باشه؟ من فاطمه رو میخوام،اینو نمیخوام ...
اگه فاطمه رو میخوای باید مثل فاطمه باشی ...
خب چکار کنم؟ ...
حداقل اینو پیاده کن ...
اگه پیاده ش کنم و فاطمه هم نباشه چی؟ ...
تو یه قدم بردار که به خدا و فاطمه نشان بدی واقعا میخوایش ..
با اخم به دختره گفت:
_برو پایین.
دختره با تعجب گفت:
_دیوانه ای؟!!
-آره،برو تا تو هم دیوانه نشدی.
دختر پیاده شد و رفت.
با خودش گفت:
*اینو ردش کردی رفت.ولی فاطمه از کجا میفهمه که تو بخاطرش این کارو کردی؟ اشتباه کردی.
بی هدف رانندگی میکرد.
صدای اذان اومد.سمت صدا رفت.به مسجدی رسید.
تو ماشین نشسته بود،
و به آدمهایی که به مسجد میرفتن،نگاه میکرد.یکی به شیشه ماشینش میزد. شیشه رو پایین داد.
-سلام افشین جان
حاج آقا موسوی بود. با تعجب گفت:
_سلام..شما؟!!..اینجا؟!!
حاج آقا با همون لبخند همیشگی گفت:
_من باید این سوال رو بپرسم.گفته بودم که تو مسجد نزدیک مؤسسه نماز میخونم.مگه نیومدی اینجا منو ببینی؟!
افشین خیلی تعجب کرد.
-نه..یعنی..من از اینجاها رد میشدم، صدای اذان شنیدم اومدم.
-خب چه بهتر..بعد نماز باهم حرف میزنیم.وقت داری دیگه؟
با مکث گفت:
_آره..باشه.
باهم داخل مسجد رفتن.
نماز خواندن بلد نبود.حاج آقا رفت جلو که نماز رو شروع کنه.افشین هم یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد.
یاد نماز خواندن فاطمه افتاد..
یاد سوالهایی که هنوز جواب هاشو پیدا نکرده بود.
متوجه گذر زمان نبود.
حاج آقا کنارش نشست و آروم گفت:
_افشین جان حالت خوبه؟
افشین با مکث نگاهش کرد..
#رمانِسـرباز
#پارت۴۰🤍
افشین با مکث نگاهش کرد.
نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا نگاه کرد که با لبخند نگاهش میکرد.گفت:
_همه رفتن.به خادم مسجد هم گفتم بره..ببخشید خلوتت رو بهم زدم.
افشین سرشو انداخت پایین و گفت:
-چند وقته نمیدونم چم شده.مثل همیشه نیستم..حس کسی رو دارم که دچار فراموشی شده.همه آدما برام غریبه ن، همه جا برام ناآشناست...مثل کسی هستم که از خواب عمیقی پریده و یادش نمیاد قبلش کجا بوده...زندگی سابقم رو نمیخوام ولی نمیدونم چجوری زندگی کنم...
حاج آقا با دقت به حرفهاش گوش میداد. با حوصله و دقیق به سوالهاش جواب میداد. وقتی جواب بعضی سوالهاشو گرفت،حالش بهتر شد.
خداحافظی کرد و رفت.
چند روز گذشت.
روی مبل نشسته بود و به حرفهای حاج آقا و به مطالبی که اون مدت خودش مطالعه کرده بود،فکر میکرد.
تلفن همراهش رو برداشت و به مداحی هایی که فاطمه دانلود کرده بود،گوش میداد.چه شعر عاشقانه ای درمورد امام حسین(ع) میخوندن.
اصلا امام حسین(ع) کی هست؟
تبلتش رو آورد و اسم امام حسین(ع) سرچ کرد.قطره اشکی روی صورتش سرخورد.
از خودش تعجب کرد.
قبلا حتی یکبار هم گریه نکرده بود.یاد پویان افتاد،پویان هم وقتی مطلبی از امام حسین(ع) خوند،قطره اشکی روی صورتش ریخت.
تمام شب بیدار بود و #فکر میکرد.
نزدیک اذان صبح بود.با خودش گفت نمیخوای نماز بخونی؟ با مکث ولی محکم گفت میخوام بخونم.
تو اینترنت جستجو کرد که چطوری وضو بگیره و نماز بخونه.خیلی تمرین کرد تا بالاخره تونست دو رکعت نماز صبح بخونه،اونم از رو.از خستگی روی مبل خوابش برد.
دیگه دانشگاه نمیرفت.
بیشتر وقتش رو مشغول مطالعه بود.ولی هرروز جلوی دانشگاه میرفت تا فاطمه رو از دور ببینه.
دو روز یکبار پیش حاج آقا موسوی میرفت تا سوالاتی که جوابش رو از کتاب ها و اینترنت پیدا نمیکرد،از حاج آقا بپرسه.
روزها میگذشت...
و افشین هرروز #علاقه و #ایمانش به خدا قوی تر میشد.
سه ماه بعد مطلبی درمورد نگاه به نامحرم خوند.سوال های زیادی از حاج آقا پرسید تا شاید راهی باشه که بتونه فاطمه رو ببینه.
خیلی ناراحت شد.
تمام دلخوشی افشین تو زندگیش،دیدن فاطمه بود حتی از دور.خیلی سعی میکرد تا جلوی دانشگاه نره اما دلش برای فاطمه تنگ میشد.
#بخاطرخدا سعی میکرد تحمل کنه ولی گاهی دیگه نمیتونست و میرفت.اما قبل از اینکه فاطمه بیاد،برمیگشت.روزهای سختی بود براش.
حدود شش ماه...
از آخرین دیدار فاطمه با افشین میگذشت. افشین دیگه به فاطمه نزدیک نشده بود و فاطمه فکر کرد،افشین به زندگی سابقش مشغوله.
یک روز که رفت مؤسسه،
ماشین افشین رو جلوی در دید.تعجب کرد.احتمال داد شبیه ش باشه.هنوز دنبال جای پارک بود که افشین ازمؤسسه بیرون اومد،سوار ماشینش شد و رفت.
متوجه فاطمه نشده بود...
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
ماندهام مشهد روم ، یا شهرِ مولا بهتر است
در جوابم آمده بیتی که الحق محشر است!
هم رضا باشد علی ، هم مرتضی باشد علی؛
پس نجف توس است و توس ایوانِ طلایِ حیدر است❤️🔥!
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
کاخ ِهمه حُکام ِجهان را که بگردی
دربار ِکسی پنجره فولاد ندارد .✨️؛
36.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اردویی اکیپی که رفتیم خیلی خوب بود
اما بعدش بنده به شدت مریض شدم 😢😁
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
—
اونایۍڪہحسِشهـادٺدارند،
بےدلیلنیستـا!
خـدایہگـوشہازسَرنوشتتون
براتـونشهـادترونوشتہ،ولے
اوندیگہباتوعہڪہچجورے
بهشبرسۍ..
یـاڪۍبهشبرسۍ:)🕊🌱
,,,,
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
میگفتامامحسینمثلبارونه ؛ وقتیبارونمیادکهخدانمیگهتوکافریتونامسلمونیتونبایدزیربارونباشیچونگنهاکاری .
بارونویهجابههمهمیده .
هدایت شده از مَطرود|𝐌𝐚𝐭𝐫𝐨𝐨𝐝
این پیامو فور کنید ،
منم چنلتون ُ با توجه به محتواش ؛
با یه جمله توصیف کنم .
#فور
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
#رمانِسـرباز #پارت۴۰🤍 افشین با مکث نگاهش کرد. نگاهی هم به اطرافش کرد،هیچکس نبود.دوباره به حاج آقا ن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا