eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
هـزاران هزار تلخ‌ بگویـی‌ هنوز شیرین‌ترینـی💗 ( ( :
🤍 حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد. -سلام...آقا مهدی!! بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن. -راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم. -عذرخواهی برای چی؟!! -شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی...از ازدواج شدم. مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد. بعد از چهار روز فکر کردن، تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست. شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن. فاطمه به زهره خانوم گفت: _خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست. حاج محمود به فاطمه گفت: -قشنگه؟ -بله،خیلی. -خب برای تو. فاطمه تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!! -نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم. -پس کی خریده؟ -آقای مهدی موسوی. -به چه مناسبت؟!! -عذرخواهی. زهره خانوم گفت: -عذرخواهی برای چی؟!! -امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه. همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت: -شما بهش چی گفتین؟ -چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی. فاطمه گفت: -همین؟!! همه باتعجب نگاهش کردن. -باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم. زهره خانوم گفت: -مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟! مکثی کرد و گفت: -دیگه فرقی نمیکنه. بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره. حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد. -شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!! -نه،هیچی. لبخندی زد و ادامه داد: _حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن. افشین هم لبخند زد. -نه حاج آقا.حداقل فعلا نه. -چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی. یک ماه گذشت....
🤍 یک ماه گذشت. یه شب حاج آقا تو سخنرانی درمورد روزی حلال گفت.بعد سخنرانی سوالهای زیادی برای افشین به وجود اومد. تا صبح مطالعه کرد. فردای اون شب هم به مؤسسه رفت و سوال هاشو پرسید. به این نتیجه رسید که.... خونه ای که توش زندگی میکنه، ماشینی که داره، و کلا پولی که پدرش به کارتش میریزه، حلال نیست. خیلی با خودش فکر کرد.خب چکار کنم؟ ... همه چیز رها میکنم ... بعدش چی؟ ... باید کار پیدا کنم ... چه کاری؟ درواقع افشین نه تخصصی داشت و نه تحصیلاتی.افشینی که تو پر قو بزرگ شده بود،حالا باید با سختی زندگی کنه.براش سخت بود. سراغ کمد لباس هاش رفت. همه لباس هاش هم از مال حرام بود.یه دست لباس پیدا کرد که مادربزرگش قبل از فوتش بهش هدیه داده بود.درآمد اونا حلال بود.گرچه از اون لباس خوشش نمیومد و حتی یکبار هم نپوشیده بود،اما چاره ای نبود. لباس پوشید و تو آینه به خودش نگاه کرد.از تیپ جدیدش خنده ش گرفت.با خودش گفت اگه فاطمه منو با این لباس ببینه از تعجب شاخ درمیاره. تلفن همراه شو برداشت. یه کم نگاهش کرد..نه اینم حلال نیست. گذاشت سرجاش.. ساعت؟..نه.. پول؟..نه. کارت های بانکی؟..نه. مدارک شناسایی شو برداشت، با یه دست لباسی که تنش بود،از خونه بیرون رفت. خب حالا چکار کنم؟..باید اول دنبال یه کاری بگردم. به اطراف خوب نگاه میکرد. چند تا آگهی استخدام پشت شیشه چند مغازه دید.هربار با خودش میگفت من برم همچین کاری انجام بدم؟!!.. نه. خیلی گشت. حتی پول نداشت سوار تاکسی بشه.فقط پیاده میرفت.خسته شد.اذان ظهر شد.به مسجد رفت. بعد از نماز دوباره به خیابان رفت، تا زودتر کاری پیدا کنه که پولی به دست بیاره تا شب بتونه بره هتل. ولی هیچ کاری رو در شأن خودش نمیدید. شب شد. هم غذایی نخورده بود و حسابی گرسنه بود،هم خیلی خسته بود.تصمیم گرفت بره خونه استراحت کنه،صبح دوباره دنبال کار بگرده. جلوی در ساختمان بود که با خودش گفت این خونه حلال نیست ... خب توش نماز نمیخونم.فقط یه کم بخوابم ... وقتی حلال نیست،حلال نیست دیگه.باید دیگه نری تو اون خونه،هیچ وقت. چند ساعتی اونجا بود.چند قدم سمت خونه میرفت،باز برمیگشت.خیلی خسته تر شده بود.اونقدر رفت و برگشت که اذان صبح شد. به مسجد رفت.....
شب تون شهدایی🤍
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
همیشہ‌میگفـت↓..! بـٰانو؎دوعـٰالم‌مـزارنداره؛ اگہ‌شھیدشدیم؛بایدخجـٰالت‌بڪشیم مـزارداشتہ‌بـٰاشیم..! شھـیدشدوپیڪرش‌برنگشت...シ!🖐🏻" -شهید میثم نظری
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
-
شَهادت را بـاید اَز خـادم الـرضا یاد گـرِفت ؛🖤😔
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
در‌تاریک‌ترین‌لحظاتت،بدون‌هیچ‌ترسی‌منتظر روشن‌ترین‌لحظاتت‌باش-!) ✨
- بسم‌‌اللهِ‌الذی‌خَلقَ‌الـمهدی - - ای‌ظهورت‌دردهارابهترین‌درمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
آرزویِ‌دیدن ِ‌جنت‌نکردم‌هیچ‌وقت .. من.خوشم‌بادیدن ِریگ ِبیابان ِنجف؛
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
تاراج دل به تیغ دو ابروی دلبر است بختش بلند هر که گر‌فتار حیدر است...
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
بر بلندای فلک ذکر ملائک یا علی ست هر که گوید یا علی در روز محشر با علی ست