May 11
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
تبلیغات مون خالیه
اگه میخواید سفارش بدید که تخفیف داریم
فکر کنید ممبری ۴۰۰ افتاده براشون
@gomnam19
آنقدر درگیر دنیا و حواشیها شدیم
یادمان رفته که
در بستر افتاده مادری
روزهای بی مادری نزدیک است..🖤
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زهرا،
انا علۍ!💔
چقدراینکلیپغمداره🥺:))
وایمـٰادرم...
یاعلی!
امشب زهرا میرود...
تو میمانی و فرزندان خردسالت
و چاهی که زین پس گوش شنوای دردودل هایت میشود . . .💔
+آخخدا😭
#فاطمیه🥀
اللهمعجللولیكالفرج🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گریه نکن علی......🖤
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱💔°•
نـٰامِتوذِڪرِخُوشوَقتِسَحَرهـٰایِمَناَست . .
ڪَربَلایِتوحُسِینآخَرِدُنیـٰایِمَناَست!
#صدم
آخر هفته شد و موقع خاستگاری امیررضا.علی هم قرار بود باهاشون بره.امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم آماده شدن و منتظر بودن که علی هم بیاد.
فاطمه هم تو اتاقش آماده میشد.زنگ در زده شد.امیررضا گفت:
_فاطمه،بدو دیگه.علی هم اومد.
-باشه،الان میام.
امیررضا و حاج محمود و زهره خانوم وقتی علی رو دیدن بالبخند نگاهش کردن.علی گفت:
-چیه؟!
امیررضا گفت:
_فاطمه بیا دیگه.
فاطمه از اتاق بیرون اومد و گفت:
_باشه دیگه،اومدم.
امیررضا گفت:
_بیا به شوهرت یه چیزی بگو.
-چی شده مگه؟!
-بیا ببین.
فاطمه تا علی رو دید،لبخند زد و گفت:
_این چیه پوشیدی؟!!
علی گفت:
-بَده؟!
-نه..بد که نیست..ولی...آخه مگه خاستگاری توئه اینقدر خوش تیپ کردی؟!! اونا تو رو ببین دیگه به امیررضا نگاهم نمیکنن.
همه خندیدن.
علی گفت:
_خب چکار کنم؟میخواین من نیام.
زهره خانوم گفت:
_چطوره یکی از لباس های امیررضا رو بپوشی.
فاطمه قیافه شو چندش آور کرد و گفت:
-مامان!! شوهر من به این خوش هیکلی، لباس امیررضا رو بپوشه؟! اصلا اندازه ش نمیشه.
بازهم خندیدن.
امیررضا گفت:
_یه کاری بکنین دیگه..دیر شد ها.
حاج محمود گفت:
_بریم اشکالی نداره.
فاطمه بالبخند و تهدید گفت:
_علی اونجا فقط کنار من میشینی..با هیچکس هم صحبت نمیکنی.از جات هم بلند نمیشی.کلا جلب توجه نمیکنی، فهمیدی؟
همه بلند خندیدن.
وقتی زنگ در خونه آقای سجادی رو زدن،فاطمه گفت:
_علی جان،تو آخر بیا که اونا اول امیررضا رو ببینن.اگه اول تو رو ببینن ممکنه یه وقت اشتباه بگیرن.
امیررضا گفت:
_فاطمه،بسه دیگه،یه کم جدی باش.
-امیرجان چرا اینقدر اضطراب داری؟ محدثه بهت بله میگه.خیالت راحت باشه.
جدی تر گفت:
-فاطمه
-باشه بابا،بداخلاق.
بعد احوالپرسی،آقای سجادی به حاج محمود گفت:
_ماشاءالله چه داماد خوش تیپی دارین.
فاطمه و خانواده ش لبخند زدن.خانم سجادی گفت:
_فاطمه اینقدر خاستگارهای جورواجور رد کرد که ما کنجکاو بودیم آخرش با کی ازدواج میکنه.
آقای سجادی گفت:
_ولی زندگی با همچین آدمی سخت تره ها.باید بیشتر حواستو جمع کنی که کسی قاپ شوهرتو ندزده.
همه خندیدن.
فاطمه گفت:
_من به علی آقا اعتماد دارم.اگه قابل اعتماد نبود اصلا باهاش ازدواج نمیکردم.
از حرف فاطمه،تو دل علی قند آب میشد.
خانم سجادی گفت:
_کاملا معلومه.خیلی محجوب و مؤدب و سربه زیر هستن.
فاطمه مثلا غیرتی شد،گفت:
_خب،بریم سر اصل مطلب.
همه بلند خندیدن.
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن...
ادامه دارد..
#صدویکم
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن،
فاطمه به محدثه گفت:
_حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟
محدثه با خجالت گفت:دو هفته..
فاطمه گفت:
_برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم.
دوباره همه خندیدن
قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه.
فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن.
-فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه.
-علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم.
علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت.
فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد.
-علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها.
علی چیزی نگفت.
-قهری؟
بازهم علی ساکت بود.
-یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟
علی با مکث نشست.
فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد.
-علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟...
-یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟!
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت:
_بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو.
یک هفته گذشت...
ادامه دارد...
#صدودوم
یک هفته گذشت.
علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود.
زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود.
بالاخره لبخند زد و گفت:
-ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن.
امیررضا نفسش بند اومده بود.
هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله.
فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه.
حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد.
امیررضا بلند شد،
و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن.
فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین.
امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد.
فاطمه نزدیک رفت و گفت:
_دختر مردمو بدبخت کردی،رفت.
امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت:
_داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین.
زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
همه خندیدن.
چون نزدیک مراسم فاطمه بود،
تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن.
بالاخره روز مراسم رسید.
خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن.
وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه #عبادی و #ایمانی و #معنوی فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه #باوضو بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد.
علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد.
فاطمه گفت:
_امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی.
علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود.
-تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!!
-منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه.
علی شرمنده تر شد.
کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی...
ادامه دارد...
ای روزگار
قبل جسارت به فاطمه
قنفذ
در این حکومتِ غاصب سِمَت نداشت….
‹#شهادت_مادر›💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی دایی: هرچی دارم از این خاندانه بخصوص خانوم فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
دید مادرمون زهراتوتاریکی صدامیزنه...
حسنم؟
حسنجان؟!
عزیزهدل مادر؟!
قولمونکهیادتنرفتہ
حسنباباچیزےنفهمهها...!
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
دید مادرمون زهراتوتاریکی صدامیزنه... حسنم؟ حسنجان؟! عزیزهدل مادر؟! قولمونکهیادتنرفتہ حسنباباچی
حسننگےچیشدا...!
عزیزهدلمتوهرکاری تونستی کردی
حسن هیچی نگفت جز هق هق گریه هایش...💔