eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا💓 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...😟🙁 خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...🙄 فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم... با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑 بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده... نباید بلند حرف بزنه... نباید دیروقت خونه بیاد... این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐 جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم مثلا؛ به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉 راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم... به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم. 💓از زبان مجید:💓 تصمیمم رو گرفتم میخواستم شبیه مینا بشم... چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕 نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞 ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..😍 پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺ 👈تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم.. ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه... میخواستم از ته باشه... تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود... و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند... و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم یه روز بهش گفتم: -سلام الیاس😊 -سلام مجید جان..خوبی؟!😍 -ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕 -الحمدلله..بفرما...در خدمتم😊 -راستش...چه جوری بگم 😞 -بگو راحت باش☺ -میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕 -مثل من 😯یعنی چی؟! -یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞 -اها منظورت مذهبی شدنه☺ -اره 😕 -خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا... -خب چجوری؟!😟 -باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی -اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون. 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت _اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان...😊👌 -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ . غروب شد و با الیاس رفتم مسجد... طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن.😟 در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجب احکام بود نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان.😥😥 به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خالم میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 . . یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت استین کوتاه خبری نبود و فقط پیرهن استین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیزاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم.😍🙊 . چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته اخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خالت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -اره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خالت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 . با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 . بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود.💗🙈 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
چرا انقدر لف داریم
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
چرا انقدر لف داریم
ما حتی توی امتحاناتم فعالیت میکنیم بقیه کانال ها فعالیت نمیکنن اعضاشون همون که هست تازه اضافه هم میشه بعد ما که همش در حال فعالیت هستیم روزانه ۱۰تا لف داریم
سلام سلامم
شبتون امام زمانی ان شاءالله🤲😊
چطورید حالتون خوبه خوش میگذره؟؟
رفقای بزرگوار جاتون خالی شب چهارشنبه ای اومدم جمکران امام زمان...❤️ ب یاد همتونممم✋😍
داخل مسجد جمکران هست