✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #پنجم
حسین اقا با آرامش گفت
_توکل بخدا دخترم.. پاشو دست و صورتت بشور.. برو بخواب.. فردا مگه کلاس نداری.!؟😊
زهراخانم_ اره مادر.. برو بخواب دیر وقته.. صبح بیدار نمیشی..😊خدا بزرگه..!
عاطفه _وای مامان...! نمیتونم چجوری برم بخوابم..😭من خودم فردا میرم.. ازشون رضایت میگیرم..داداشمه خب!😭
حسین اقا_ نه عزیزم.. من و مادرت میریم.تو نباید بری..😊
زهراخانم بلند شد..دست دخترش را گرفت..
_اره مادر..تو بری در خونه اونا... عباس قشقرق بپا میکنه.!😊
عاطفه به اغوش مادر پناه برد
_وااای مامان..! یعنی حالا چی میشه داداش عباسم..😭
زهراخانم با آرامش..
عاطفه را به سمت روشویی برد..
عاطفه صورتش را شست..
به اتاقش رفت..
اما خواب از چشمش پریده بود..
وضو گرفت.. تا دو رکعت.. #نماز حاجت بخواند..😭بعد نماز..✨ تسبیحش💙 را برداشت.. و دعاکرد.. ک #فرجی شود.. و گره کار عباس باز شود..
_خدایا... تو رو به مظلومیت امام حسین. ع. قسم.. کمکش کن..😭🤲
با تسبیحش روی تخت خوابید😢✨
و اونقدر #صلوات فرستاد تا خوابید..
درست است که عباس شر بود..
و زود عصبی میشد..
درست است که با هیکل تنومند و چهارشانه اش..کسی زورش ب او نمیرسید.. و همه از او میترسیدند..
درسته است که لحن حرف زدنش..از بچگی داش مشتی و لاتی بود..
اما ناموس پرست و غیرتی بود..
احترام زیادی برای پدرمادرش قائل بود..
حرمت موی سپید را داشت..
ولی خب.. به هرحال نمیتوانست..
وقت عصبانیت.. خشمش را کنترل کند..
از صبح این خانه نفر پنجم بود..
که در میزدند.. برای رضایت گرفتن.. هر خانه را میزدند.. دست از پا درازتر برمیگشتند..😞😞
که ناگهان.. چیزی ب ذهن زهراخانم آمد..
_عه... راستی حسین جان..! کاش یه سر میرفتیم پیش سیدایوب..😊 ما که همه درها رو زدیم.. شاید با وساطتت این سید.. گره کار عباس هم باز بشه!😟
حسین اقا_ اره.. اره...راست میگیااا..! اصلا حواسم ب سید نبود.. الان دیگه کم کم نمازه.. بریم مسجد بهش بگم😊
زهراخانم _خدایا خودت درستش کن😥🤲
حسین اقا_درست میشه عزیزم.. توکل بخدا😊
ساعت نزدیک ٢ ظهر🕑🌇بود..
و حسین اقا گوشه حیاط مسجد..ایستاده بود.. منتظر «سید ایوب» #ریش_سفیدمحل
سید میدید..
حسین اقا منتظرش ایستاده.. زودتر جواب اطرافیانش را داد.. و به طرف حسین اقا رفت..
_خب.. بفرما حاجی.. بنده در خدمتتونم😊
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #پنجم
💓از زبان مینا💓
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...😟🙁
خانوادم هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...🙄
فقط بعد 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بزارم...
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...
نباید بلند حرف بزنه...
نباید دیروقت خونه بیاد...
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا؛
به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...
به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم.
💓از زبان مجید:💓
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم...
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانوادشم که مذهبین..😍
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺
👈تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه...
میخواستم از ته #عمق_وجودم باشه...
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود...
و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...
و قرار بود سال دیگه بعد دیپلم بره حوزه
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
-سلام الیاس😊
-سلام مجید جان..خوبی؟!😍
-ممنونم...تو خوبی؟!یه کاری باهات داشتم😕
-الحمدلله..بفرما...در خدمتم😊
-راستش...چه جوری بگم 😞
-بگو راحت باش☺
-میخواستم بپرسم چجوری میشه مثل تو شد؟!😕
-مثل من 😯یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞
-اها منظورت مذهبی شدنه☺
-اره 😕
-خب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا...
-خب چجوری؟!😟
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-اخه من که کسی رو نمیشناسم 😕
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون.
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی