eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت یکشنبه از راه رسید.. ساعت هنوز به ۶ نرسیده.. عباس با دوتا میل بزرگ.. و متوسط وارد زورخانه شد..سید ایوب و مرشد.. گوشه ای نشسته بودند.. و صحبت میکردند.. عباس یاالله گفت.. به احترامش.. سید ایوب و مرشد.. ایستادند..😊😊دستش را.. به ادب.. روی سینه گذاشت.. و سلام داد _سلام مخلصیم 😊✋ سید_بیا اینجا باباجان😊 مرشد_به به اقا عباس گل.. منتظرت بودیم😊 عباس کنارشان نشست.. سر ب زیر انداخت.. و گفت _شرمنده میکنی مرشد.. 😊😓 سید_ خب بگو ببینم همه چی خریدی؟ _اره سید☺️ _برو آماده شو😊 _الان؟😳 سید سرش را بعلامت تایید تکان داد.. عباس به رختکن رفت... تیشرتی را که نام مولا علی.ع... روی آن نقش بسته بود.. و شلوارکی ک طرح سنتی داشت.. را پوشید.. بیرون امد.. با اشاره سید.. که میگفت وارد گود شود.. انگشتش را.. به لبه گود زد.. بوسید و به پیشانی گذاشت.. با بسم اللهی... میل ها را بلند کرد.. و وارد گود شد... مرشد و سید.. سکوت کرده بودند.. مرشد سرش را بعلامت شروع.. آرام تکان داد.. عباس مدتها.. با میل پدرش تمرین کرده بود.. و اینجا باید.. تمام این تمرین ها.. را به نمایش میگذاشت.. یاعلی گفت و شروع کرد.. بعد از میل، نوبت تخته شنا بود.. مرشد و سیدایوب.. خوب و با دقت.. به حرکات عباس.. نگاه میکردند.. مرشد_ وصیت میکنم بهت سید.. جای سَردَم(جایگاه مرشد در زورخانه) رو بعد از من.. بده به عباس..😊👌 سید_ نه مرشد.. نه..✋ عباس خیلی مونده که به اونجا برسه.. جایگاهی دیگه.. براش درنظر گرفتم... عباس کباده میگرفت.. میل ها را بالا میبرد.. شنا میرفت.. میچرخید.. نوحه میخواند.. رجز میخواند.. و باز میچرخید.. میل بازی را به راحتی بالا می انداخت.. و در حال چرخش.. آن ها را میگرفت.. سید و مرشد.. مجذوب ورزش عباس شده بودند.. جوانی ٢٨ ساله.. تنومند.. چهارشانه.. محجوب.. و اهلبیت علیه السلام.. به خصلت ها علاوه بر عباس.. و هم.. باید اضافه میشد.. با صلوات سید و مرشد.. کم کم عباس ب ورزش خود پایان داد.. مرشد.. جلیقه اش را دراورد.. و بدست سید داد.. _کسی بهتر از عباس نمیشناسم برای مرشدی😊 مرشد با تمام تجربه ای ک داشت.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیوااااااا 😑😑😡 -مینا....مینا یه فکری به ذهنم زد...😇 -چی شده؟؟🙄 -فک کنم خدا جواب دعاهاتو داد -میگی یا نه؟؟ جون به لب شدم 😒 -مگه نگفتی این مجیده هم سن توهه... -اره..خب؟ -خب هنوز سنش به عنوان یه پسر برا ازدواج کمه. درسته؟ -خب که چی؟وایسم بزرگ بشه😒 -نه خله 😂😂😃به خانوادت بگو به مجید علاقه داری -وااااااا....که چی بشه؟😒 -بگو علاقه داری ولی باید بمونین حد اقل بیست سالتون بشه که هم اون بزرگ تر بشه و ثابت کنه عشقش از رو هوس نیست هم تو بتونی فکر کنی..👌 -خب برای چی؟؟ من صد سالم فکر کنم باز دوسش ندارم 😑 -برای اینکه به این بهونه این خواستگار فردا رو کنسل کنی👎 از اونورم این دوسال هی فرت فرت خواستگار نیاد برات از اینورم کلی وقت داریم برای نزدیک کردنت به محسن 😊😊 -واییی راست میگیا...اما مجید😕نمیخوام دلبسته تر بشه 😞 -خب تو اینو به خانواده ها میگی عوضش از اونور باز باهاش سردی کن و جوابش رو دیر به دیر بده و یه جوری که ازت دل بکنه😕فقط بگو خانوادت به این مجیده هیچ قولی ندن و بگن فاصلتون مثل قدیما باید حفظ بشه و زیاد خودشو بهت نزدیک نکنه...😐 . مجبور بودم پیشنهاد شیوا رو قبول کنم چون تنها راهی بود که برای بیرون رفتن از این گرفتاری داشتم..😞 . شب مامان اومد پیشم و من همچنان با خالت قهر سر سنگین بودم باهاش... قضیه مجید رو تعریف کرد و کاملا ساکت بودم...آخرش پرسید: _مینا؟ تو به مجید علاقه داری؟ به نفس عمیق کشیدم و گفتم: _بالاخره از هر پسری مجید رو بیشتر میشناسم و با خصوصیاتش آشنا ترم... -اااااا؟؟ پس تو هم بهش علاقه داری ناقلا -هیچی نگفتم و سرم رو پایین انداختم...نه میخواستم دروغ بگم نه میخواستم نقشمون خراب بشه 😞 -قربون اون حیا و خجالتت برم...☺️ -مامان حالا قضیه خواستگاری فردا چی میشه؟؟ -قضیه مجید رو بابات که شنید با اینکه خیلی جلوی رییسش رودروایسی داره ولی گفت با توجه به شناختی که از هردوتا داره مجید گزینه بهتریه و آقا تره...حداقل سطح فرهنگ و خونوادش مثل ماست... -با شنیدن این حرف از خوشحالی تو دلم قند داشت آب میشد ولی نمیخواستم مامان بفهمه...😍🙊 -خب مینا؟؟ الان به خالت چی بگم؟ فردا منتظر جوابه...بگه بیان خواستگاری؟ -نه مامان...چه خواستگاری ما که هم مجید رو میشناسیم هم میدونیم خانوادش کیه...غریبه نیست که...الانم که فعلا مجید مستقل نیست و فک نکنم امادگی ازدواج داشته باشه..یه یکی دوسالی صبر کنیم تا هم عشقش ثابت بشه هم بزرگتر بشه....😇 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی