eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.6هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔 -خواهش میکنم در خدمتیم... مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب میکشید...😞 دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه... از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید... ولی حس میکرد الان فرصتش نیست... زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد💭💓 و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟🤔❤️ کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن.. هردو خسته بودن از کار روزانه... هر دو توی اتاقاشون بودن... هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن... ❣هر دو عاشق بودن... ولی با یک فرق... مجید تو اتاقش به فکر مینا بود و زینب تو اتاقش به فکر مجید... . . چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود 😔 و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته😍☺️ و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...😕 . مینا و محسن خیلی بهم شده بودن و این وابستگی هر روز میشد... یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه... -دیگه خسته شدم محسن...😒حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞 -این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...😏بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...😎 -خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟🙁😒 -اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟ -من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...😒😞 . مجید اون شب دلش خیلی پر بود... خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..😔 گوشیش رو برداشت... رفت و چند خطی برای مینا نوشت...📲 اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...☹️😞 برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه. براش نوشت... 📲سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟😞 📲-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😨 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی