براےلبخندامامزمان!
براےرضایتخدا؛
براےشفاعتحضرتزهرا!
فقطبایدیکچیزروحفظکرد؛
اونمفقطحجابِ🦋:)))!
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب
فرازی از وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی علا حسن نجمه🕊
🌹خواهر عزیزم
✨هرگاه خواستی از #حجاب خارج شوی و لباس اجنبی را بپوشی به یاد آور که
اشک امام زمانت را جاری میکنی
به خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی
✨به یاد آر که غرب را در تهاجم
فرهنگی اش یاری میکنی و فساد را منتشر میکنی و توجه جوانی که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی
✨به یاد آر حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ...
#شهیدعلاحسننجمه
#شهدا
@sajad110j
چادریعنے:
داشٺنآرامشیعنۍبدانےیڪسپرداری
کھازجنسحضرتفاطمہ(س)اسٺ...
تانپوشےاشنمیفهمۍحرفمرا... ✨🌻
#حجاب
@sajad110j
🌺 ضامن لبخند مهـدے
چـادر مشکےِ🖤🍃 توستـــ
چهرهاتـ با چادرتـ
مثل گل ریحانہ شــد!🌸
#حجاب
#امام_زمان
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
ساجده|𝑺𝒂𝒋𝒆𝒅𝒆𝒉
حیا را که بلد نباشی
چادر هیچ گاه
تو را محجبه نخواهد کرد :)🕊!
#حجاب ›
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟🥹
#انتخاب📨
#امامزمان🫀
#حجاب🌱
#ماه_رجب🌙
ساجده|𝑺𝒂𝒋𝒆𝒅𝒆𝒉
چراانقدرپرشدیمازحرفمردم؟!
مردممسخرممیکنندچادرسرمکنم
مردممسخرممیکنندبرممسجدنماز
مردممسخرممیکنندباشهداانس
بگیرم مردممسخرممیکنند
رضایمردمیارضایخدا؟
کجایکاریمشتیحرفمردمو
ازگوشاتبریزبیرون
واسهخداتزندگیکن!
ببینخداچجوریدوستداره
#شهادت #تلنگر #نماز #حجاب
میدانمچہخونهاریختہشد🥀
ڪہمنبمانم،حجابوعفتبمانند...
چہوصیتهانوشتہشد
ڪہبہمنبگویندمارفتیماماتو☝️🏼
حواستبہیادگارِمادرتباشد🖤:)
نگذار؎حرمتشرابریزند✋🏻"
پسباافتخارمےپوشمشوباافتخار
مےگویمیادگارزهرارابرسردارم:)🌱
#چـادرانه #حجاب . .
「➜• @sajad110j」
تمام جنگها سر همین #حجاب است.
اگر می گویند آزادی...
قصدشان این است
که حجابت را بردارند ...
جنگ امروز اسلحه نمی خواهد🙂❤️🩹
ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
「➜• @sajad110j」
#رمانِسـرباز
#پارتنهم🤍
نگرانی توی صورتش معلوم بود.زهره خانوم از آشپزخونه اومد و گفت:
-معلوم هست کجایی تو؟چرا اینقدر دیر کردی؟
فاطمه با حالت معصومانه ای گفت:
_ببخشید خب..دیگه تکرار نمیشه.
امیررضا از اتاق بیرون اومد و گفت:
-نخیر آبجی کوچیکه..الان این لوس بازیا جواب نمیده.باید تنبیه بشی.
رو به مادرش گفت:
_مامان یه هفته ظرفهارو بشوره،خوبه؟
فاطمه مثلا با التماس گفت:
-نه مامان،خواهش میکنم.ظرف چیدن تو ماشین ظرف شویی کار خیلی سختیه.
زهره خانوم و حاج محمود و امیررضا خندیدن.
بعد از شام به اتاقش رفت.
تمام شب بیدار بود و #ازخدامیخواست کمکش کنه.نمیخواست خانواده شو نگران کنه.ناراحتی هاشو میریخت تو خودش.
روز بعد طبق معمول به دانشگاه رفت. هنوز هم امیدوار بود پویان اشتباه کرده باشه.میخواست یکبار دیگه ازش بپرسه تا مطمئن بشه.ولی پویان دانشگاه نرفته بود و فاطمه تو نگرانی موند.
پویان خیلی دوست داشت بره دانشگاه تا روزهای آخر بیشتر مریم رو ببینه ولی حالا که فاطمه از علاقه ش به مریم خبر داشت،نگران بود که مریم هم متوجه این موضوع بشه.
تصمیم گرفت دیگه دانشگاه نره.
پدر و مادرش هم مهمانی خداحافظی گرفته بودن.بیشتر وقتش رو با افشین بود و بقیه مواقع مشغول جمع کردن وسایلش و با خانواده ش بود.
چند روز گذشت.
دو روز به رفتنش مونده بود.برای اینکه آخرین بار مریم رو ببینه به دانشگاه رفت.دوستان نزدیک ترش میدونستن که برای همیشه داره از ایران میره،وقتی دیدنش خوشحال شدن و دورش جمع شدن.ولی چشمان پویان مدام دنبال مریم و فاطمه میگشت.
بالاخره بعد از دو ساعت فاطمه رو دید،
ولی مریم همراهش نبود.
بهانه ای آورد،از دوستانش جدا شد و سمت فاطمه رفت.
اما یاد ناراحتی فاطمه افتاد و منصرف شد.برگشت که بره ولی فاطمه متوجه ش شد.
-جناب سلطانی
پویان شرمنده برگشت سمت فاطمه. فاطمه گفت:_سلام
-سلام
-برای خداحافظی با بچه ها اومدید دانشگاه؟
-بله.
فاطمه متوجه شد که برای دیدن مریم اومده ولی نمیدونه چجوری بگه.گفت:
_من و دوستم کلاس جداگانه داشتیم. چند دقیقه دیگه کلاسش تموم میشه، اینجا باهم قرار گذاشتیم.
مدتی ساکت بودن.هیچ کدوم به اون یکی نگاه نمیکردن.فاطمه گفت:
_آقای سلطانی،حرفهای اون روزتون درمورد دوست تون،شوخی بود دیگه؟.. آره؟
فاطمه بغض داشت.پویان خیلی ناراحت شد.برگشت بره که فاطمه گفت:
_آقای سلطانی.
پویان ایستاد.
-من کار اشتباهی نکردم و عذرخواهی نمیکنم.اون به #حجاب و #ایمان من توهین کرد.تا آخرش پای ایمانم میمونم، هرچی که بشه..فقط اینکه خانواده مو ناراحت کنن برام سخته.
پویان ساکت بود.
نمیدونست چی بگه.شرمنده بود.فاطمه از حالت های پویان مطمئن شد که اون حرفها حقیقت بوده، و افشین واقعا همچین آدمی هست.دیگه چیزی نگفت.
مریم رو دید که نزدیک میشد.گفت:
-خانم مروت دارن میان.
پویان سرشو بلند کرد.وقتی مریم رو دید هول شد...
•تُـــــو• دوستداشتنیتَرین
نُسخهِایهَستیکهِمیشَودپیچید..!
بهِدستوپای •زندگــــی• مَن
تاهِیقَدبِکشیتوی •لَحظـــهِهایَم•
وحالمراخــوبتَرکنی :)!🙃💙
#اللهم_ارزقنا🥲
#امام_زمان
#حجاب🌱