✍امیرالمؤمنین علیه السلام:
انديشيدن مانند با چشم ديدن نيست؛ زيرا گاه چشمها به صاحبانش دروغ مى گويند، ولى خرد به آنكه از وى اندرز خواسته، نيرنگ نمى زند
لَيسَتِ الرَّوِيَّةُ كَالمُعايَنَةِ مَعَ الأَبصارِ؛ فَقَد تَكذِبُ العُيونُ أهلَها ، ولا يَغُشُّ العَقلُ مَنِ استَنصَحَهُ
📚نهج البلاغه، #حکمت 281
✍امام صادق عليه السلام:
كسى كه به اوضاع زمان خود آگاه باشد، گرفتار هجوم اشتباهات نمىشود.
📚تحف العقول، ص ۳۵۶
#حکمت
🇮🇷|@sajad110j|
✍پيامبر صلی الله عليه و آله:
ايمان نه به ظاهر است و نه به آرزو، بلكه ايمان آن است كه در دل خالص باشد و عمل آن را تصديق كند.
#حکمت
🇮🇷|@sajad110j|
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفتم
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!😊
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟😠
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟😟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..🤐
زهراخانم نگران بود.😥
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار