?🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله رحمان رحیم
#پارت_4
#رمان_سرباز_اقا
#داوود♡
صدیقه: پسرم خوبی
♡مان من به خدا خوبم اینا شلوغ ش کردن خبر نی
مرضیه: داداش تو رو خدا مراقب خودت باش
♡چشم
ریحانه: بابایی؟
♡جانم
ریحانه: چی شدی؟
♡هیچی بابا یتصادف کوچیک کردم
حنانه: بابایی میشه بیشتر مراقب خودت باشی
♡چرا اون وقت؟
حنانه: اخه هفته ای یبار داری تصادف میکنی
بااین جمله همه زدن زی خنده. لی یکتا همچنان جدی بود
♡چشم مراقبم
صدیقه: خب مابریم شما استراحت کن رفتن طرفدر وبعد مراقب خودت باش از در خارج شدن یکتا داش میرفت که
♡میشه یلحظه صبر کنی باید باهم حرف بزنیم؟
ــ من حرفی ندارم
♡خواهش میکنم جان داوود
برگشت داخل رفت سمت پنجره و بازش کرد.
♡ازم بدت میاد که نگاهم نمی کنی
_ازت بدم نمیاد ازت دلگیرم.
♡اها پس باید ناز بخرم
_داوود به خدا خستم
♡خسته نباشید
_باشه خدا حافظ
♡نه نه غلط کردم وایسا چی شده
_هیچی فقط بچه ها به پدر نیاز دارن بفهم
♡عزیزم من قول میدم این یک روز که......
حرفم رو قطع کرد
_یروز نه خیر میای خونه تا سه روز
♡چشم غلط کردم
♡یکی من ببخشید غلط کردم.....ببینمت گریه میکنی اخه واسه چی 😳 ببین خوب خوبم سالم سالم
_داوود تو رو خدا خودتو ازم نگیر من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
♡بیا انگار چند روز نبودم دوتایی دیونه شدیم نه
کنار تخت نشست مشغول پاک کردن اشکش شد دستم رو روی اون یکی دستش گذاشتم واون رو به طرف خودم کشیدم چقدر توی این چند روز بیقرار ش شده بودم انو به آغوش خودم کشیدم وفشرم چقدر بهم ارامش میداد
زیر گوشش زمزمه کردم تو یکتای خودمی وبیشتر فشارش دادم
#یکتا
خودمو از توی اغوشش بیرون دادم بادست اشکمو پاکرد
من: داوود
داوود: جانم
من: قول بده تنهام نزاری من نمی تونم
داوود: قول میدم اما تا وقتی زندم
من: داوود
داوود: تسلیم
من: ممنونم که هستی که کنارمی بدون عاشقتم ❤️😍
داوود: من بیشتر ❤️😘
ادامه دارد...🌷✨
پ. ن: بدون عاشقتم 😢❤️
کپی از رمان ممنوع🚫
#بانوی_نویسنده