eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مجید💓 چند ماه از ماجرای عقد مینا میگذشت و منم هر روز بیشتر با خودم کنار میومدم... 😊 شاید یه دلیلش مشغول شدن با نمونه ها و اماده شدن برای مسابقه بود👌 تو این چند ماه همه فکر و ذکرم شده بود 🏆⚗ چون تو آینده هیچ چیز روشن دیگه ای نمیدیدم تنها و همین مسابقه بود و با یه هم تیمی مثل زینب👉 کاملا امیدوار بودم به نتیجه😎✌️ . راستش اصلا فکر نمیکردم زینب اینقدر همراه و هم تیمی خوبی باشه😊 در حین اماده کردن نمونه ها بعضی اوقات که دلم میگرفت باهاش درد دل میکردم و اونم واقعا به حرفام گوش میداد👌 . شاید بشه گفت اولین گوشی بود که تو این دنیا وقت برای شنیدن حرفام و درد دلام داشت😒😕 . اولین گوشی که بهم نمیزد و نمیکرد به خاطر ... اولین کسی که حرفام رو میکرد... ✨البته همه این حرف زدنها با حفظ و تو چهارچوب شرع بود...✨ 🌸حتی نه یه بار من زینب رو با ضمیر منفرد صدا زدم👌 و نه یه بار اون من رو... 🌸همیشه هم رو داشتیم... به خاطر مسابقه نمیرسیدیم به کلاس هامون کامل بریم و به خاطر همین با زینب تقسیم وظایف کردیم👌 و بعضی کلاسها رو اون میرفت و جزوه رو به من میداد و بعضی کلاسها رو هم من میرفتم.😊 . یه جورایی به همین دلایل داشت حرف زدن هامون و ارتباط هامون بیشتر میشد و من از این میترسیدم😥😒 . نمیخواستم باز وارد ارتباطی بشم که هیچ سودی نداره..😔 . احساس میکردم دارم به زینب میشم... ولی این حس باید میشد.😞 . اخه کدوم دختری حاضره با پسری که میدونه قبلا شکست عشقی خورده ازدواج کنه😕😔 البته زینب بارها گفته که نگم شکست عشقی بلکه مینا عشقم رو نداشت...😐 ولی خب خودم میدونم که این حرف ها رو برای دلخوشی من زده و شاید ته دلش مثل همه آخیییی و الهییی بگه😞 ولی از همین الان معلومه این رابطه هم سر و ته نداره و نباید ادامش میدادم. . 📢روز مسابقه شد...📢 مسابقه توی یه دانشگاه بزرگتر شهرمون بود صبحش سعی کردم زودتر از همه اماده بشم و به محل مسابقه برم...😊 خیلی استرس داشتم😥 وقتی رسیدم دیدم زینب زودتر از من رسیده و جلوی در وایساده😦 تا من رو دید چادرش رو مرتب کرد و اومد جلو و سلام کرد😊 . -سلام...فک نمیکردم شما زودتر اینجا باشین😕 -اخه دیشب تا صبح خوابم نبرد...بعد نماز هم کم کم اماده شدم و حرکت کردم. -چه جالب😕 -چی؟😦 -اخه منم دیشب خوابم نبرد....خب حالا چرا نمیرید تو بشینید؟😕 -خب همه تیما با سرپرستشون میرن...منم باید با سرپرستم برم دیگه -شنیدن واژه سرپرست غرور خاص و حس خوبی بهم داد...😌🙈ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت ولی خب همونطور که گفتم باید این حس میشد...😞 . باهم دیگه وارد سالن مسابقه شدیم... . قرعه کشی انجام شد👌 و تیم ما اخرین تیمی بود که روی صحنه میرفت... مسابقه به این صورت بود که نمونه ها تک تک توی دستگاه فشار🔴 قرار میگرفتن و هر نمونه که دیرتر میشکست برنده مسابقه بود...☺️ . تیم ها تک تک روی صحنه میرفتن و رکورد میزدن... ولی با رکورد نمونه ی ما که تو ازمایشگاه ازمایش کرده بودیم خیلی فاصله داشتن... هر کدوم که میرفتن امید من و زینب به قهرمانی بیشتر میشد...☺️😊 از نگاه ها و دعاهای زیر لب زینب معلوم بود که خیلی استرس داره...😥 منم استرس زیادی داشتم ولی نمیخواستم معلوم بشه...😌 . همه تیم ها رفتن و رکوردها نشون میدا که حتی با زدن نصف رکورد ازمایشگاه هم ما قهرمانیم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم☺ چون داشتم نتیجه تلاش ها ماه ها زحمتم رو میدیدم نتیجه ماه ها بی خوابی کشیدن های من و زینب.... از صدا و سیما هم اومده بودن و قطعا با تیم برنده مصاحبه میکردن 😊 . بالاخره اسم مارو صدا زدن و روی جایگاه رفتیم برای تست نمونه...😌✌️ وقتی اون بالا رفتم توی فکرم بین جایگاه تماشاچیا مینا و خاله و همه رو میدیدم که دارن موفقیت من رو میبینن... نمونه رو تو دستگاه گذاشتیم و دستگاه روشن شد... چشمام رو بستم تا ثانیه های نمونه تحت فشار رو نبینم و میشمردم اما با صدای جیغ زینب به خودم اومدم... _واییییییییی😲نهههههههههه😫😭 نمونه سر چند ثانیه شکسته بود و خرد شده بود😥 اصلا باورم نمیشد😔این امکان نداره😢 اما همه چیز تموم شده بود... رفتم یه گوشه از سالن نشستم... و با حسرت اهدای مدال به تیمی که رکوردشون حتی نصف رکورد ما تو ازمایشگاه هم نبود رو تماشا کردم. حوصله حرف زدن با هیچ کس رو نداشتم... با زینب خداحافظی سردی کردم و رفتم سمت خونه... توی راه داشتم فکر میکردم چقدر بدبختم من😔 چرا هرچیزی که بهش امید دارم رو خدا نا امید میکنه؟😭 . شب چند بار زینب پیام داد ولی جواب ندادم...تا اینکه دیدم خیلی پیام میده.. -سلام...هستین؟😞 -سلام...بله...بفرمایین؟ -میخواستم عذر خواهی کنم ازتون😕 -بابت؟ -خب شاید اگه من کارم رو بهتر انجام میدادم این اتفاق نمی افتاد😞😓 -نه خانم..مقصر نه شمایید و نه هیچ کس دیگه...مقصر منم و شانسم😢 -شما همیشه اینقدر زود جا میزنید؟؟😒 -درک نمیکنید حالم رو... -چطوردرک نمیکنم...مگه من کمتر از شما زحمت کشیدم؟😐😔 . 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی