✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #یازدهم
کم کم وقت شام بود..
خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند..
سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات😊
نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره☺️
عاطفه _ خب زیرشو کم کن😜😂
نرجس_ زیر چیو..؟! 😳
سمیه_ حوصله ت رووو😂
نرجس_😅
عاطفه _😜
سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟🤪
عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت
_خنده ک غذای روحمه🤪 تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه😆
سمیه زود گفت
_حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته😂
هرسه میخندیدند.. که زهراخانم گفت
_عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...! 😁
صدای خنده خانمها..
ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت
_جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم😅
سمیه با طعنه.. به ایمان گفت
_چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین😆😆
امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت
_ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته😁😉
سمیه خود را.. نگران😥نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت
_وای نرجس جون چته..؟! 😨 فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟🤭😆
امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت
_نرجس خانمم چی شده؟😨
قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت
_وای اره حالا چکار کنیم😥😆
سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند..🤭🤭 تا امین چیزی متوجه نشود
نرجس با خنده گفت😁
_هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن🤦♀😁
امین گفت
_ خوبی پس؟..😊
نرجس_ اره بخدا خوبم☺️
امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم😍😊
و رو به عاطفه و سمیه گفت
_شما از ترک دیوار هم میخندین؟😁
همه باز خندیدند..😁😄
و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین..😍☺️ به همراه امین..😊 به پذیرایی رفت..
شام در نهایت صفا و صمیمیت..
صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما #سریع نگاه میگرفتند.. که #مبادا.. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید..
وقت خداحافظی شد..
اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند..
اقا رضا _حتما بیا منتظرم😊
حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده😁
سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین😊
و رو به زهراخانم گفت
_زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها☺️
تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد..
_چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم😁😊
سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین😊
امین_ شما رحمتین خاله زهرا☺️
زهراخانم _ لطف داری پسرم😊
بیشتر از نیمساعت بود که..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار