eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مینا💓 . قرار بود فردا خواستگارا بیان و من نگران و افسرده بودم.😥 نمیدونستم قراره چی بر سر آیندم بیاد 😞 حوصله هیچ کس رو نداشتم و فقط با شیوا چت میکردم و براش درد و دل میکردم و گریه میکردم و ازش کمک میخواستم. اونم نمیدونست چی باید بگه و دلداریم میداد و میگفت فردا به خود پسره بگو که نمیخوای اونو. ولی میدونستم که اگه بیان به من اجازه صحبت نمیدن و خودشون میبرن و میدوزن😕 با دیدن عکسهای تو گروه داغ دلم تازه تر میشد و گریم میگرفت😢 میخواستم دلم رو بزنم به دریا و بهش بگم تا اون کاری کنه ولی شیوا جلوم رو گرفت و گفت با این کار فقط اون رو از خودم دور میکنم😞 داشتم دیوونه میشدم... سر ناهار مامان گفت _بعد از ظهر خاله اینا میخوان بیان اینجا😊 ولی من خودم رو به نشنیدن زدم و رفتم تو اتاقم و تو همون حالت قهرم موندم 😞 میدونستم حتما برا فوضولی میخواستن بیان که ببینن خواستگار کیه و😤 . خوابم برد و بعد از ظهر وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای صحبت خاله میاد... چون اتاقم نزدیک پذیرایی بود صداشون کامل میومد... خاله داشت به مامان میگفت: -راستش غرض از مزاحمت آقا مجید ما یه چیزیش اینجا جا مونده😉 -چی جا گذاشته؟؟ دسته کلیدشو؟؟😳 -نه خواهر😂😅یه چیز مهم تر☺ -چرا بیست سوالی میپرسی.بگو برم بیارم دیگه😐 -نه به این راحتیا نیست اوردنش😂 آخه دلش جا مونده اینجا😊 -دلش؟؟؟ یعنی چی؟؟😳 -یعنی اینکه عاشق مینا خانم شما شده اونم نه یک دل بلکه هزار دل☺️ -چییی؟؟ مجید؟؟ شوخی میکنی 😧 -شوخی چیه...از اونروز شنیده که برا خانم خانما خواستگار میخواد بیاد نه غذا میخوره نه دانشگاه میره بچم😊 -خب چرا زودتر نگفت آخه؟؟😧 -خجالت میکشید بچم☺️ -خودمینا هم خبر داره؟؟😟 -نمیدونم والا😊 -اخه اینا فردا دارن میان با حلقه هم دارن میان و اصن میان قرار عقد رو مشخص کنن🙄 -حالا خودت یه کاری بکن دیگه خواهر☺️ -ای کاش زودتر میگفت.😕هم من هم بابای مینا مجید رو خیلی دوست داریم... مخصوصا آقا همش مجیدرو به عنوان یه جوان سالم مثال میزنه ولی بازم نمیدونم. 🙁حالا شب با مینا حرف میزنم ببینم چی میگه.الان که قهر کرده..شایدم به خاطر اقا مجید شما قهر کرده😅😊 . . این حرفها رو که میشنیدم عصبانیتم بیشتر میشد...😡 میخواستم برم بیرون داد و بیداد کنم و بگم چی از جون اینده من میخواید قضیه رو به شیوا گفتم و گفت: -جدی میگی مینا؟ یعنی اقا مجید دلو به دریا زد 😯😳 -آره 😞اینم شد قوز بالا قوز -خب مبارکه 😂😂 -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی خب این خنگ تره بهتره دیگه 😆😜 -شیواااا😑😡 -مینا😨مینا یه فکری به ذهنم زد -چی؟😯 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت . 💓از زبان مجید💓 . جلوی دانشگاه رسیدم... که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد😍 و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته.. میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...😥 قلبم تند تند میزد...💓 استرس داشتم و حرفهام یادم رفته بود😬 یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم. یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.😌💪 داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم: -سلام دختر خاله😊✋ -سلام..شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...😎 . راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه😳 و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊 . . 💓از زبان مینا💓 . بعد از کلاس منتظر بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...😍 قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...🙈 رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..😟 از لحن صداش فهمیدم مجیده... واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑 الان اگه محسن ببیندش چی؟😥 -سلام...شما اینجا؟😧 -اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم... میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و درست بشه..😐 اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم😕 ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه برگشتم بهش گفتم _خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما. مجید کاملا گیج شده بود😕 و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد... -کدوم سمت بریم دختر خاله؟😊 -نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...😐 -خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...☺️ -هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم... بفرمایین.😕 . -والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟🙁 . -آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟😑 -بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞 -شما ...چه انتظاری از من دارید؟؟😏 -خب من قصدم خیره 😕 -اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ 😏سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران😏 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 😡😤 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی