eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - تبلیغات ِچنل: @sajad110j_tb ⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞قسمت با اخم.. مستقیم به چشم ایمان.. نگاه کرد و گفت _از لحظه ای که محرمت میشه.. تا وقت مرگت..😠نبینم اشکش دربیاری..😠نبینم دست روش بلند کنی..😠 تهشو میگم نبینم اذیتش کنی..😠 حله یا واست حلش کنم..؟؟ با جملات عباس.. استرس ایمان کمتر شد..😇 حالا می‌فهمید ک فقط اوست.. نگرانی از جنس ..☺️ نهایت عشقش را.. با نگاه.. به صورت عباس پاشید.. با لبخندی عمیق گفت _میدونی چندسال صبر کردم که به امشب برسم؟😇 ایمان.. از سکوت عباس استفاده کرد.. و ادامه داد _خودمو به اب و اتیش میزنم تا خوشبختش کنم..اینایی که گفتی.. امکان نداره.. برام اتفاق بیافته!😊 عباس با همان اخم گفت _و اگه اتفاق بیافته...؟!؟!😠 ایمان آرام.. روی شانه عباس زد.. و گفت _عاشق نشدی داداش.. که بفهمی چی میگم☺️ عباس کم کم اخم صورتش.. باز شده بود.. و آرام‌تر گفت _اگه اتفاق بیافته.. که خودم گردنتو خورد میکنم...!! ایمان نگاه بامحبتی کرد.. میدانست جنس... نگرانی های برادرانه عباس را.. گرچه خودش خواهر نداشت.. _عباس داداش.. همه چیمو گذاشتم کنار که بهش برسم..اقا اصلا گردن من.. از مو باریکتر.. بزن خلاص کن😉 عباس لبخند دلنشینی زد..😊و چیزی نگفت.. ایمان خواست حرفی بزند.. جرات نمیکرد.. نام عاطفه را.. روی زبانش جاری کند.. ان هم در مقابل عباااس..😑عباس آخر غیرت بود...ناموس پرست بود.. عباس فهمید.. ایمان می‌خواهد حرفی بزند.. _چی میخوای بگی.. بگو! ایمان دستپاچه گفت.. _نه.. نه.. چیزی نیست.!🤦‍♂ _پس.. مبارکه داداش😊 ایمان، عباس را سخت در اغوش فشرد.. _دمت گرم عباس.. دمت گرم😍🤗 امشب بخیر و خوشی گذشت.. و قرار شد هفته بعد که میلاد🎊 بود، در محضر داشته باشند.. و بعدا مراسم عروسی بگیرند.. بسرعت برق و باد یک هفته گذشت.. همه در تکاپوی خرید.. ایمان شاد و سرحال😍😃..عاطفه هم شاد هم پر استرس☺️😥..همه به نوعی کمک می‌کردند.. نظر میدادند.. 😊😁 همه شاد بودند.. و طبق معمول.. مادرها.. نگران بودند.. که همه چیز.. به خوبی برگذار شود.. 😊😇 پنجشنبه ساعت ۵عصر🕔 بود.. عاطفه و ایمان کنار هم نشسته بودند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت 💓از زبان مینا 💓 توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز😊 محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد☺ از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره شاید به خاطر همینه که مرد شده 😊 توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود استادا هم معمولا باهاش خوب بودن توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم. تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم . حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم. . یه روز شیوا ازم پرسید -مینا تو دوس پسر نداری؟😉 -چیی؟😦😮نه....😦بابام منو میکشه😵ما از اون خونواده هاش نیستیم ... -فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟😂😄 خب پس چرا دارین؟😕 -یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ 😄 -نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم🙁 - زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟😶 -نمیدونم 😕 -پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟ -نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره...🙁 -ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم😕 -خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا تو هم دوسش داری یا نه؟ -زیاد ازش خوشم نمیاد😕 -چرا؟😮 از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم..😑 -پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه -اوهوم...😕 -حالا به جز اون چی؟ -راستش... -چی؟😮 یه نفر هست دوستش دارم😶😶 -ااااا...مبارکه ناقلا😉...حالا کی هست؟؟ -محسن -همین محسن خودمون؟😮 -اره 😕 خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟ -نمیدونم نظرشو... -بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی😒ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم 😉 -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه. -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده 😂 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... ✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی