#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_دوم 🌈
هی عمو؟ -
چیه وروجک؟ -
!اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل -
!زن ذلیله دیگه -
:میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید
.فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه -
.و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند
*
مهدی؟ کجایی؟ -
از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم،
.مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند
سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ -
:به سمتم برمیگردد
سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ -
.جماعت دونفره بخونیم
.باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم
وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این
!نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق
:سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد
!قبول باشه هانیه خانم -
!قبول حق باشه آقا مهدی -
.با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی -
:لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم
میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ -
:میخندد
.چشم فرمانده... الان میرم -
*
سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که
واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و
:میگویم
!بده من -
:ابرو بالا میاندازد
.نه... خودم انجام میدم -
.اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم -
از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد.
چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به
:پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان
.بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم -
صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد.
:انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد
!کل سر و صورتت رو سیاه کردی که -
بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را
شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست
دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ
گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و
ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام
:نظامی میگذارد
.با اجازه فرمانده
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_بیست_و_دوم 🌈
پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت.
_من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور.
سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد
_بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند.
فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد.
_ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم.
مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند
برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد.
فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید.
ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود
هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد
عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم.....