#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_دوازدهم 🌈
فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشتهام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو
پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟
من که نمیتوانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال
بدبودنها از سرمان کنده شود! میتوانم؟
!اصلا میدانی چیست؟ نمیآید به درک
.من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم
!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خطخطی کنم و بغض کنم و بغض کنم
اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاجمصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب
.شود
!اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش
.نفس کلافهای میکشم و از اتاق بیرون میروم
.لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم
.با فکر حرفها و درگیریهای چند دقیقه قبل با خودم، خندهام میگیرد
.عشق پسرعمو دیوانهام کرده، خدا رحم کند
ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربهها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معدهام میسوزد
.و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد
همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید
"دارند، یعنی کیست؟
.پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نمنم باران، این برکت آسمانی میشوم
.صورتم از برخورد قطرههای باران نمدار میشود
.در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است
:متعجب نگاهش میکنم که میگوید
...اومدم بگم که -
سلام آقا مهدی! چیزی شده؟ -
:کلافه بین موهای مشکیاش دست میکشد و میگوید
.سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم -
:متعجب میگویم
قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ -
.میبینم که میخندد
.واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه -
.میگوید و میرود. میگوید و میرود و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم
.باران تندتر میشود و قطرهها بیامان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنینانداز میشود
"واسه امرِ خیر خدمت میرسیم"
.چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود
.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند
:مادرم میزند روی دستش و میگوید
!خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟ -
.انگار لبهایم را به هم دوختهاند
.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم
.مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد
:همه که داخل میآیند عمو میپرسد
اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ -
:تمام توانم را جمع میکنم و میگویم
.آره، مهدی بود -
:پدرم کنجکاو میپرسد
چهکار داشت؟
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دوازدهم 🌈
به عقب که برگشتم لیلارومقابل خودم دیدم بامحبت منودراغوش کشید هنوزتوبهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!. چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالایه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چندروزیه بخاطردکترمامانم اومدیم تهران، چون یکم بهترشده داییم می خوادنذری بده مامانم دوست داره توهم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.
من که ازخدام بود.برگشتم خونه یه مقداری سرووضعم رومرتب کردم حجابم خوب بودولی کامل نبودچون هنوزتصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
نزدیک ماشین که رسیدم سیدپیاده شد نیم نگاهی انداخت اماطبق عادت همیشه سرش روپایین انداخت.قلبم تندمیزدانگارکه می خواست ازجاکنده بشه!اهسته جواب سلامش رودادم هرچندخودم هم به زورشنیدم!
بدجوری توفکررفته بودوقتی لیلاصداش کردتازه به خودش اومد وحرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده.ودیگه مثل قبل سردوبی تفاوت نبود.
هنوزازکوچه بیرون نرفته بودیم که باماشین بهمن روبروشدیم!دیگه ازاین بدترنمی شد باچهره ای اخم الودبه طرف ما اومد.تقی به شیشه زد.لیلاباتردیدگفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم وپیاده شدم.ازحرص پوست لبم رومی کندم باعصبانیت گفتم:_اینجاچی کارمی کنی.
پوزخندی زدکه بیشترلجم رودراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالاتوبگوتوماشین این جوجه بسیجی چی کارمی کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!. اصلامتوجه موقعیتم نبودم بامشت روی بازوش زدم _چرااززندگیم گم نمیشی بخدابه عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.خنده چندش اوری کردروسریموگرفت وبه سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییرنمی کنه!!.باصدای پرخاشگرسیدرهام کرد.بدجوراحساس خاری وپوچی کردم.بالحن بدی گفت:_هوی چته صداانداختی روسرت!!گلاره دوست دخترمه توچیکارشی؟!.
مات ومتحیرموندم این چه حرفی بودکه زد سیدازعصبانیت صورتش سرخ شده بوداگه لیلامانع نمیشدحتمایه دعوایی رخ میداد.بهمن که به خواسته اش رسیدباشکی که تودل سیدانداخت بایدفاتحه این احساس رومی خوندم یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه وجدیدت گفت:_بشینیدتوماشین!!.حالااینم برای من قلدرشد فقط به احترام فاطمه خانم می رفتم چون بااین اوضاعی که پیش اومدوابروریزی که شدتنهایی برام بهتربود.
بخاطرباریک بودن کوچه ماشین روتوخیابون پارک کرد.اسم امامزاده حسن روشنیده بودم ولی تاحالااین اطراف نیومده بودم خونه های کهنه ساخت وقدیمی ولی باصفا.سیدکاری روبهونه کردورفت دلم می خواست باتمام وجودگریه کنم.لیلادستش روروی شونه ام گذاشت وبالبخندشیرینی گفت:_خسته ات که نکردیم؟ .سعی می کردم خونسردواروم باشم اماواقعاسخت بودگفتم:_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
خیلی خوب وصمیمی بامن برخوردکردنداصلااحساس غریبی نمی کردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به دربود!حسادت تودلم چنگ میزد.همچین دختردایی نجیب وخوشگلی داشت بایدهم منوتحویل نمی گرفت.تومراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختم
پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودندوکسی کنارمون نبود
_ازباراولی که دیدمت خیلی تغییرکردی خانم بودی وخانومترهم شدی.زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رودیدم.مرواریداشک توچشماش جمع شدگفتم:_خدارحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جداازاینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه..متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بودکه بخاطرش منوتااینجاکشونده بود کنجکاوی رهام نمی کرد.اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
#پارت_دوازدهم
_وقتی وارد کافه شدم آهنگی که سجاد با صدای خودش خونده بود پلی شد هیلی خوشحال و شگفت زده شدم وقتی کنارش بودم انگار غمب نداشتم
سجاد:ببین مهسا جانم اون میز مال ماست برو بشین الان میام
_چشم، اولین کسی بودکه بهم میگفت مهسا خیلی خوشحال بودم وقتی نزدیکتر شدم دیدم یه باکس پر گل رز برام خریده وبا یه گردنبند خوشگل که اسمم روش حکاکی شده بود نشستم پشت میز که منتظر شدم سجاد بیاد
سجاد: خوشت اومد قشنگ بود ؟
_خیای قشنگ بود بهتر از اون چیزی که فکر کنی خیلی سوپرایز شدم
سجاد:خوشحالم که خوشحالت کردم زندگی من ،حالا چی میخوری
_من یه قهوه و کیک میخورم
سجاد:آخه ناهار نخوردی میخوای اول یه پیتزا بخوریم بعد بریم یه قهوه بخوریم
_با خنده گفتم بخوریم ،سجاد رفت سفارش هارو بده که مامان به گوشیم زنگ زد برداشتم
مامان:دخترم کجایی چرا نیومدی
_ببخشید مامان یکم حوصلم سر میرفت اومدم یه قدمی بزنم هوا خیلی اوبه نگران نباش
مامان:باشه مواظب خودت باش
_باشه مامان فعلا
سجاد:سفارش هارو گفتم ،زنمو بود زنگ زد؟
_اره میگفت کجایی منم گفتم اومدم بیرون قدمی بزنم
سجاد:آها باش، گردنبند ات رو بندازم گردنت ؟
_باشه ،وقای گردنبند رو مینداختم گردنم بهترین حس دنیا رو داشتم با دستم دستشو گرفتم و اونم یه لبخندی زد
سجاد:قشنگه شد نه
.
_قشنگ شد؟عالیه امروز بهترین روز منه
گارسون:آقا سجاد بفرمایین اینم سفارشتان چیز دیکه ای نمیخواین؟
سجاد:نه ممنونم
_پیتزا مون رو آوردن و حرف زدیم و خندیدیم و خوردیم من روبروی در نشسته بودم که یه لحظه چشمم به در ورودی خورد
سجاد:چی شده مهسا چیزی دیدی ؟
_اصلا برنگرد اون ور سجاد وایسا
ادامه دارد و.....
نویسنده:آیسان بانو