eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸🇮🇷 ˓
10.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
142 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 برمیگردم به اتاقم، سجادهام را برمیدارم و میآورم و به دستش میدهم .یکهو انگار چیزی یادم آمده باشد، هین خفیفی میکشم و لبم را میگزم !سجاده را از دستش میقاپم که متعجب نگاهم میکند !لابد دارد با خودش میگوید دردانهی عموسجادش خل شده! خل نشده؟ من که شک دارم افکارم را پس میزنم و چادر نماز سفیدرنگم را از وسطِ سجاده بیرون میآورم، سجادهی خالی از چادر :سفیدِ گلدار را، به دستش میدهم و میگویم .الان شد، اون احتیاجتون نمیشد - !میخندد، شبیه به آقاجانِ خدابیامرز میشود :به سمت یکی از اتاقها میرود که صدایش میزنم آقا مهدی؟ - بله؟ - .التماس دعا - با لبخندی محو "محتاجم به دعا"یی زیرِ لب میگوید و به اتاقی که کنار اتاق من است میرود تا نماز .بخواند :رفتنش را خیره میشوم و در دل میگویمن !"هنوز هم مثل کودکیهایمان، تعجب که میکند خندهدار میشود" *** سفره را که با کمکِ مادر و دخترهایِ عموسعید و عمهسهیلا میاندازیم، مادرم همه را به نشستن کنار .سفره دعوت میکند کنارِ فاطمه، دخترِ عمهسهیلا که دو سالی از من بزرگتر است و انگشتر نامزدیاش در انگشتش برق .میزند، مینشینم و مثل همیشه با نامِ روزی دهندهمان، سر به زیر و آرام شروع میکنم آقاجان، پدر پدرم را میگویم؛ همیشه میگفت یادت باشد قبل از غذا خوردن بسم اللّه الرحمن الرحیم بگویی و انتهایش هم الحمداللّه رب العالمین؛ میگفت باید یکجوری لطف خدا را بابت این همه نعمتِ رنگارنگ و بی منّت، جبران کنیم؛ که البته خیلی سخت است و قابل جبران نیست؛ حتی اگر سالها .سجدهی شکر به جا بیاوریم آه خفیفی میکشم، کاش اینجا بودی آقاجان! نمیدانی چقدر دلم برای موها و محاسن یک دست .سپیدت، برای چشمهای آبی رنگت، برای دستهای لرزان اما پُرمهرت تنگ شده .کم کم صحبتها شروع میشوند و هر کس چیزی میگوید بیماریِ خانمجان که از نظر پزشکان بهخاطر کهولت سن است؛ ولی بهنظر من برای دوری آقاجان است و اینکه هفتهای یک نفر پیشش بماند گرفته، تا برگشتن عموسبحان از تهران و قضیهی زن گرفتنش و زیر !بار نرفتنش !که البته فقط من درد این عموی سمجم را میدانم، دردی که خود درمان نیز هست .با چشم دنبال ظرفِ قورمه سبزی مورد علاقهام میگردم که نزدیک عموسعید میبینمش .از من دور است و محال است دستم را دراز کنم !خجالتی بودن هم مایهی دردسرم شده، نه احساساتم را میتوانم ابراز کنم، نه هیچ چیز دیگر را کاش مثل مینا، دخترِ کوچک عموسعید و خواهر مهدی و مریم سر و زباندار بودم، حداقل حرفهایم سرِ .دلم نمیماندند .همانطور با برنج سفید روبرویم بازی میکنم که دستی ظرف قورمه سبزی را جلویم میگیرد :متعجب فاطمه را نگاه میکنم و آرام میگویم فکر آدمها رو میخونی؟ - .میخندد و با چشم به کنار دستِ عموسعید و درست جایی که مهدی نشسته اشاره میکند .نخیر، بنده عجیب الخلقه نیستم که! از طرف یار رسیده - .در حالی که ته دلم غنج میرود، اخم الکی میکنم و ظرف را میگیرم کلاً فاطمه معتقد است عقد دخترعمو، پسرعمو را در آسمانها بستهاند؛ چه بسا که آن دختر و پسر من و !مهدی باشیم اولین قاشق قورمه سبزی را که در دهانم میگذارم، ذهنم میرود به دوران بچگیهایم و آن زمانهایی که .مدرسه هم نمیرفتم و مهدی و عموسبحان نُه یا ده سال بیشتر نداشتند
☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 نوشته:عذراخوئینی 🌈 نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم!تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رودورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم وازاینه دل کندم... بخاطرکاربابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشدسارابامابیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد!منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعودهمگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا. مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم:واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه! سارادستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!.ازلحنش به خنده افتادیم کلاشگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم.... نگاهی به بالاوپایین کوچه انداختم پرازماشین بودوجای خالی پیدانمی شد تاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد _جانبازشهید سیدهاشم...!!پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرادوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت... بانیشگون سارا به خودم اومدم حالااین شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی! بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم،ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!. ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلندوچهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟!ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!!
وقتی چشم هامو باز کردم دیدم دارن کیفم و گوشیم همراهم نیست و تو بیمارستانم .،نرگس و حنانه و داداشش کنارم بودن حنانه:نرگس زهرا چشم هاشو باز کرد بیا نرگس:حالت چطوره زهرا جاییت درد نمیکنه ؟ بهتری الان زهرا:فقط بدم خیلیی درد میکنه چرا اینجوری شد مامانم کجاست؟ نرگس:مامانت بیرون نشسته،اگه داداش حنانه نبود خدا میدونست چه بلایی سرت میومد حنانه:سلام آجی حالت چطوره بهتری ؟ زهرا:آره عزیزدلم خیلی بهترم ممنون از شما و داداشتون ،داشتم با بچه ها حرف میزدم که مامان وارد اتاق شد مامان:سلام عزیزم بهتری آخه چه بلایی بود سر تو اومد زهرا:آره مامان به خدا خیلی بهترم فقط کمی بدنم درد میکنه ،با مامان حرف میزدم که داداش حنانه صدام زد داداش حنانه:خانم شریفی سلام حالتون بهتره؟ کیفتون رو به مادرتون دادم ازشون تحویل بگیرید زهرا:سلام ممنون ،خیلی متشکرم . مامان چی شده چه اتفاقی برام افتاده مامان:چندتا پسر میخواستن گوشیت و کیفت رو بدزدن که آقای توکلی به دادت رسیده زهرا:گوشیم کجاست کلی مدارک توش بود هاا مامان:آروم باش گلم آقای توکلی نزاشته که بدزدن همشون تو کیفت هست زهرا:حنانه یادم رفت درست و حسابی تشکر کنم ممنون ازتون واقعا اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد حنانه:وظیفست آجی ولی تو که قدر مارو نمیدونی زهرا:عههه این چه حرفیه که میزنی ،همینجوری که داستم‌کل کل میکردیم دکتر وارد اتاق شد مامان: آقای دکتر حال دخترم چطوره بهتره دکتر: بله اجازه بدید پروندشون رو چک کنم. مامان: خداروشکر کی میتونیم مرخص کنیم؟ دکتر:آسیب جدی به بدنش وارد نشده فقط چند روز این دارو هارو مصرف کنن که کاملا خوب بشن،میتونید ببریدشون زهرا:ممنون آقای دکتر ،با سختی های فراوان از روز تخت بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم . مامان:عزیزم بیا چادرت رو سر ‌کن تا بریم بابات منتظرته. زهرا:چشم مامان،تو راهرو که داشتیم میومدم مهدی رو دیدم مهدی:سلام آبجی گلم حالت چطوره زهرا:مرسی داداشی بهترم،بیا کیفم رو نگه دار مهدی:امردیگه ای باشه،بزار برسم یا حالی یه احوالی بپرس بعد زهرا:همین که هست، کجا بودی از دیروز مهدی:رفتم بودم تبریز کار داشتم بیا بریم حالا برات تعریف میکنم زهرا:باشه داداشی مهدی:قوربونت برمم عزیز دل داداش مامان:چقدر دل میدید قلوه می‌گیرید زهرا:با حرف مامان کلیی خندیدم، بابا اومده بود دنبالمون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم بابا:حالت چطوره دخترم بهتری زهرا:مرسی بابایی خیلی بهترم بابا:خداروشکر، رسیدیم پیاده شید که زود برم شرکت کار دارم مامان:دستت درد نکنه علی جان زهرا:قبل مامان و مهدی پیاده شدم و وارد کوچه مون شدم تمام اتفاق های دیروز دوباره برام تکرار شد و سرم گیج رفت زود دستم رو‌گذاشتم روی دیوار وقتی نزدیکتر خونه شدم دیدم در خونمون بازه و وسایل ها همه بیرون خیلی شوکه شدم و زود بابام رو صدا زدم ادامه دارد ....... کپی رمان:با ذکر نویسنده نویسنده:رستا بانو