eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈 گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه - .خجالت دخترانه به سراغم میآید و نمیتوانم جملهام را کامل کنم :خانمجان که از اول با لبخند به من زلزده میگوید .سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر - .نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمیآورم .سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم .لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم .کمکم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد .در اتاق باز میشود و مادرم داخل میآید .سرم را پایین میاندازم :کنارم مینشیند و میگوید وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من - بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کمکم حرف و حدیثها شروع شد که چرا بچهدار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که بهدنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. اینقدر پیشت بود و باهات بازی میکرد که بعد از مامان، اولین کلمهای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اونقدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت میکرد. راستش رو بخوای هیچوقت فکر نمیکردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتنهاش معلوم نبود؛ ولی میدیدم علاقه رو توی چشمهای تو! اونروز که خانمجون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاجمصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشتهاش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو میتونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ میتونی مادر؟ :نگاهش میکنم. از سکوتم همه چیز را میخواند که میگوید .خوشبخت بشی عزیزدلم - *** .از دیشب آنقدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیهی خواستگاریاش چه شد .جلوی آینه میایستم و نگاهی به لباسهایم میاندازم .کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشمهایم دارد چادر شیریرنگم که گلهای طلایی دارد را سر میکنم و به آشپزخانه میروم. مادرم سمتم میآید و :میگوید !استکانها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار - .چشم" آرام و زیرِ لبی میگویم. صدای در که بلند میشود، مادرم بیرون میرود" .چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردنها به گوشم میخورد .آرام پردهی سفید پنجرهی کوچک آشپزخانه را که گلهای فیروزهای دارد کنار میزنم میبینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آنقدر آرام که وقتی عموسبحان جلو میرود و در آغوشش .میکشد، تنها به تبسمی بسنده میکند !سرش را بلند میکند و به راستی که نگاهها مغناطیسی عجیب دارند دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد میکند پرده را میاندازم و دستم را روی سمت چپ !سینهام میگذارم، تپشهایش کر کننده است .نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانهی کوچک خانهمان را هی متر میکنم و نفس عمیق میکشم :پدرم صدایم میزند و دلم میریزد .هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم - .همهی تمرکزم را میگذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکانهای کمرباریکِ مادر میریزم و بسم اللّه گویان .از آشپزخانه بیرون میزنم .آرام سلامی میدهم و متعاقبش همه با خوشرویی جوابم را میدهند !مینا را که میبینم حرصم میگیرد و در دل میگویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم
سجاد:چی شده زهرا ؟ ببخشید مهسا _انگار مهدی و رفقا هاش اومدن اینجا من باید از اینجا برم نباید از دوستی و رابطه ما خبر دار شه سجاد:تا کی میخوای از خوانواده ات قائم کنی مگه نمیدونن من به مامانم گفتم _چرا میدونن ولی اینجا با باکس گل و... من میرم اینجا راه خروجی غیر اینجا کجا داره _سجاد: چرا داره پاشو بریم _نه من خودم میرم فقط بگو از کجا؟ سجاد:تنهات نمیزارم _سجاد رو اعصاب من نرو بگو از کجا ، خداحافظ من رفتم سجاد:مهسا وایساااا _رفتم ، از پله های خروجی کافه زدم بیرون و رسیدم به خیابون فرعی که دم خیابون سجاد رو دیدم سجاد:فکر میکنی تنهات میزارم بیا بریم برسونم دیره _میخوام قدم بزنم مزاحم نشو سجاد:جلو زهرا رو گرفتم و گفتم:واقعا من مزاحمم؟! باشه _سجاد اعصابم خورده نمیدونم مهدی اونجاست الان هم میخوام قدم بزنم تا دعوامون نشده برو خودم تاکسی میگیرم میرم خونه سجاد:باشه مواظب خودت باش _همچنین، از سجاد جدا شدم و یکم تو خیابون ها قدم زدم و دیرم ساعت ۷ قبل از نرسیدن بابا به تونه باید زود توهم رو با خونه میرسوندم حوصله کل کل هاشو نداشتم سوار تاکسی شدم نیم ساعته رسیدم خونه و با کلید در خونه رو باز کردم مامان: کجایی زهرا چرا دیر کردی؟ اتفاقی افتاده ؟ _نه مامان جونم هیچی نشده فقط داشت بارون می‌بارید خیابون ها ترافیک بود مامان:باشه برو لباس هاتو رو عوض کن بیا یه چایی بخور _باشه ممنون ، بابا اومده؟ مامان :نه نیومده هنوز _باشه، از ورودی حیاط رفتم توی خونه و پله هارو رفتم بالا و رسیدم اتاقم لباس راحتی هامو از کمد در آوردم و پوشیدم و دراز کشیدم روی تختم که دیدم گوشی داره ویبره میره از کیفم گوشیم رو برداشتم دیدم سجاد پیام داده سجاد: سلام عزیزدلم خوبی ؟ رسیدی خونه نگرانت بودم _سلام عزیزم خوبم تو خوبی آره یکم پیش رسیدم خوبه نگران نباش سجاد:مهدی اومده خونه؟ _نه هنوز نیومده تو کافه احساس کردم دید من رو سجاد :خوب دیده باشه ، ولی نگران نباش _باشه ، سجاد فردا مهمونی زنمو ساعت چنده سجاد:ساعت ۴ به بعد _وقتی داشتم با سجاد حرف میزدم دیدم صدای مهدی میاد که بلند بود سراغ من رو میگرفت _سجاد من رفتم فعلا مهدی اومده انگار میاد اتاقم سجاد:فعلا باشه ادامه دارد و.... نویسنده:آیسان بانو